داستان کوتاه مهر نهفته

  • ۰۰:۵۷

ببین، هر جای دنیا هم که باشی پیدات می‌کنم. حتی اگه آب شی بری تو زمین. تو خیلی به من بدهکاری. مثل یه بختک می‌افتم رو زندگیت تا حسابمو باهات صاف کنم...

«خواب و توهم نبود! خودش بود! کسی که سال‌ها پیش تو خاطرات مبهمی که کم و بیش به خاطر دارم، تو زندگیم ریشه دُونده بود و حالا بعد از این همه سال دوباره سروکله‌اش پیدا شده بود! و درست زمانی که سر و سامون گرفته بودم‌ و چند سالی از زندگی مشترکم می‌گذشت! نفسم در نمی‌یومد. ضربان قلبم به شماره افتاده بود و هر آن، تصور می‌کردم نفس‌های آخرمو می‌کشم! دستم یخ زده بود به زور گوشی موبایلمو نگه داشته بودم!»


وقتی سکوتم رو دید، با فریاد ادامه داد؛ به من بگو چرا؟ چرا بهترین سال‌های عمرمو خراب کردی؟ چرا لعنتی؟ کارهام اشتباه بود، آره رفتارهای من کلا غلط بود. اما تو می‌تونستی آدمم کنی. می‌تونستی از این برزخ نجاتم بدی. مادرت فکر می‌کرد اگر منو بندازه زندان دیگه همه چیز تمومه، آره؟! خیلی دلم می‌خواد عکس‌العملشو ببینم وقتی بفهمه دوباره قراره رو سرش خراب شم. چند ماه بیشتر توی اون خراب شده نبودم اما برام به اندازه یه قرن گذشت. تو تمام این سال‌ها که از زندان آزاد شدم

Designed By Erfan Powered by Bayan