داستان کوتاه روز سوم

  • ۱۸:۱۴

- این کارو با خانواده‌ات نکن «سهیل»...

این جمله‌ای بود که بارها و بارها به همسرم می‌گفتم، اما گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود که نبود!

من و سهیل، سال‌ها پیش با هم ازدواج کردیم و صاحب سه فرزند شدیم. دو پسر و یک دختر.



پدر همسرم بعد از طی کردن یک ماه بیماری سخت از میان ما رفت و قبل از فوتش اختیار تمام اموال رو به تنها پسرش و البته فرزند ارشدش که همسر من بود واگذار کرد تا بعد از فوتش به طور مساوی بین اعضای خانواده‌اش تقسیم کند، اما متاسفانه سهیل برخلاف تصوری که همه ما داشتیم بعد از فوت پدرش رنگ عوض کرد و انصاف رو زیر پا گذاشت! سهیل امانت‌دار خوبی نبود و درست بعد از مراسم چهلم پدرش به این موضوع پی بردیم. سهیل نه تنها حرمت مادرش رو نگه نداشت بلکه حق دو خواهر کوچک‌تر از خودش که یکی از اون‌ها ازدواج کرده بود و وضع مالی چنان خوبی نداشت رو هم خورد. باورم نمی‌شد مردی که همه به اسمش قسم می‌خوردن چه طور تونسته بود اینقدر بی‌مرام بشه و حرمت خانواده‌اش رو نگه نداره! اونم به خاطر مال بی‌ارزش دنیا!

داستان کوتاه حماقت

  • ۱۴:۳۵

چهره پدر را به خاطر نمی‌آورم. یکسال بیشتر نداشتم که پدرم خانه و زندگی‌اش را رها کرد و به امید ثروتمند شدن، برای کار رفت ژاپن و دیگر برنگشت. آنجا با زنی ژاپنی ازدواج کرد و همسر و تنها دخترش را به فراموشی سپرد. مادر چند سال چشم به راه شوهرش ماند اما وقتی از او خبری نشد، غیابی طلاق گرفت. بعد از طلاق، مادر، خانه اجاره‌ای‌مان را پس داد و ما به خانه پدربزرگ نقل مکان کردیم. من آن روزها شش سال بیشتر نداشتم، اما خوب به خاطر دارم که پدربزرگ مدام غصه من و مادرم را می‌خورد و خودش را سرزنش می‌کرد و به مادر می‌گفت:

«مقصر من بودم که تو سیاه بخت شدی دخترم. من رو حساب این‌که اون نامرد، پسر دوستمه به ازدواج شما رضایت دادم اما چه می‌دونستم که اون پست فطرت هیچ شباهتی به پدرش نداره و بویی از انسانیت نبرده!» مادر غصه دار بود. گاهی شب‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم که آرام آرام اشک می‌ریزد. مادرم در دوران نوجوانی، مادرش را از دست داده بود و علاقه شدیدی به پدرش داشت و برای این‌که پدر غصه او را نخورد در جوابش می‌گفت: «دیگه کاری نمی‌شه کرد. شما نباید خودتونو مقصر بدونید. کدوم پدری حاضر به بدبختی دخترشه؟ مگه کف دست‌تونو بو کرده بودید و می‌دونستید این‌طوری می‌شه؟»

داستان کوتاه تکرار بدبختی

  • ۰۲:۰۸

از دوران کودکی‌ام خاطره خوشی ندارم، حتی یاد آن روزها هم مرا آزار می‌دهد؛ چون پدرم از کلاس پنجم ابتدایی، اجازه نداد به مدرسه بروم و هر روز باید با عجله بساط منقل را برایش مهیا می‌کردم، در غیر این صورت کتک مفصلی می‌خوردم و مادرم نیز جرات نداشت حرفی بزند.




۱۷ ساله بودم که مواد، جان پدرم را گرفت و او در سن ۴۲ سالگی فوت کرد. با مرگ پدر، حقوق ماهیانه مادرم را به جای خرید مواد مخدر به درد زندگی مان زدیم و اوضاع مالی خانه ما کمی بهتر شد. یک سال بعد، پسر یکی از آشنایان پدربزرگم که ادعا می‌کرد دانشجو است به خواستگاری‌ام آمد و ما بدون انجام تحقیقات جواب مثبت دادیم و من با‌هادی نامزد شدم، اما در مدت کوتاهی فهمیدم او جوانی بیکار است و دانشجو نیست!

Designed By Erfan Powered by Bayan