داستان کوتاه تیر خطا

  • ۱۵:۱۰

عاشقش بودم، در یک مجلس مهمانی باهم آشنا شدیم و برای اولین بار به اصرار او خوردم. روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زده‌ای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرف‌های پدرم، ارتباط خودم را با این دختر خانم ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد


پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه می‌گفت در این دوره زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی!! البته مادرم با این حرف مخالف بود و می‌گفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندی. ترم دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی

داستان زیبای پاداش محبت

  • ۰۰:۴۳

بیست و یک ساله بودم که نادر به خواستگاریم آمد. قبل از او نیز تعدادی خواستگار داشتم. اما هیچ‌کدام را یا خودم یا خانواده نپسندیده بودیم. یکی دوتای‌شان هم که پسند ما افتاد، خودشان ظاهرا از من خوششان نیامده بود.

روزی که نادر به اتفاق مادر پیرش به خواستگاریم آمد، در آشپزخانه به اتفاق خواهرهایم از خنده دل درد گرفته بودی


جوانی که خواستگارم شده بود صاحب این مشخصات بود: «بیست و پنج ساله، پس از هشت سال ترک تحصیل، داشت سال آخر دبیرستان را می‌خواند فرزند یک زن و مرد روستایی بود، و پنجمین فرزند از هشت فرزند خانواده. فقط نادر به اتفاق مادرش در تهران زندگی می‌کردند و بقیه در روستا به همان زراعت و چوپانی مشغول بودند.

داستان خانواده شگفت انگیز

  • ۰۰:۲۰

بابام عصبانی که می‌‌شه مثل این فیلما یه د‌فعه روزنامه‌ای که د‌ستشه رو مچاله می‌کنه و د‌و سه تا (بیبببببببببببببب)! می‌گه و بعد‌ که ما زهره ترک شد‌یم که چی شد‌ه خیلی عاد‌ی تو چشم‌مون نگاه می‌کنه می‌‌گه:

- مرد‌م شانس د‌ارن! والا شانس د‌ارن!

فرقی هم نمی‌کنه که موضوع چی باشه! اگه روزنامه بنویسه که توی اند‌ونزی یه ببر اومد‌ه سه تا کرکود‌یل رو خورد‌ه بابا قاطی کنه می‌گه مرد‌م شانس د‌ارن!



اگه تو آفریقا د‌عوا بشه بین قوم توتسی توسی و موتوموتو و شش نفر با بیل بزنن همد‌یگه رو به چهار قاچ مساوی تقسیم کنن باز بابا حالش گرفته بشه د‌و سه تا حرف بیب د‌ار می‌زنه و می‌گه مرد‌م شانس د‌ارن! مامانم چیزی ازش نپرسید‌. همه مون می‌د‌ونستیم باز یه چیزی د‌ر مورد‌ یارانه خوند‌ه فیوزش پرید‌ه! حالا وسط این اوضاع بحرانی «مونا» خواست خود‌شو لوس کنه گفت:

- بابایی! اگه من بمیرم چیکار می‌‌کنی؟!

داستان ماهان و مهتاب

  • ۰۰:۳۰

 باد سردی از شیشه نیمه ‌باز اتوبوس به صورتش می‌کوبید. اما آنقدر در افکارش غرق بود که انگار سرمای آن را احساس نمی‌کرد، همه هوش و حواسش متوجه آگهی‌ای شد که در روزنامه دیده بود و در آن لحظه همه آرزویش این بود که کار خوبی باشد و او مشغول شود.


چند روزی از مرگ پدرش نمی‌گذشت، بعد از سال‌ها مبارزه با سرطان در برابرش تسلیم شده و برای همیشه از کنار خانواده‌اش رفته بود. حالا او مانده بود و مادر مریضش و خواهر و برادرهایش که محصل بودند. باید کار می‌کرد تا شاید بتواند جای خالی پدر را پر کند اما مطمئن نبود که بتواند این کار را انجام دهد.

Designed By Erfan Powered by Bayan