داستان کوتاه تقدیر

  • ۲۰:۳۸

هنوز بچه‌های هم سن و سال من مشغول بازی فوتبال و گذراندن ایام جوانی بودند که من وارد بازار کار شدم.

نه این‌که ارتباطم با دوستان قطع شود، که اتفاقا به لحاظ وضعیت محل کارم که نزدیک خانه بود، بیشتر می‌توانستم با دوستان باشم.  علت این‌که در اوج جوانی مشغول به کار شدم، مشکلات خانواده‌ام بود. پدر پیرم که یک عمر خرج من و مادر و دو خواهرم را بر دوش کشیده بود، دیگر نا توان تر از آن بود که بتواند مخارج قریب الوقوع جهیزیه خواهرانم و مخارج تحصیل مرا بپردازد. این بود که کمک خرج خانه شدم.


شاید یک سال بعد بود که روزهای سربازی فرا  رسید. روزهایی که مصادف بود با جنگ تحمیلی و من مجبور بودم برای خدمت سربازی راهی جبهه‌های جنوبی شوم.

حسن آن روزها و خدمت سربازی در ایام جنگ این بود که همه بچه‌ها اعم از فقیر و غنی، خیلی زود با یکدیگر صمیمی می‌شدیم و خیلی زود به نوعی مراقب هم بودیم تا کمتر کسی آسیبی ببیند.

عجب روزهایی بود آن روزها، گاهی اوقات نگهبانی که می‌دادیم در دل شب به ناگهان دشمن حمله می‌کرد و ما مجبور بودیم از خود و سرزمین‌مان دفاع کنیم. چه روزهایی که دوستان‌مان جلوی چشمانم توسط دشمن بعثی جان باختند و ما برای‌شان اشک ریختیم.

Designed By Erfan Powered by Bayan