داستان تونل زمان

  • ۲۰:۱۰

حوالی ساعت ده و نیم بود که از باشگاه بیرون زدم و بعد از یک ساعت ورزش سخت شروع کردم به قدم زدن... همان طور که داشتم می‌آمدم وارد یکی از فرعی‌های خیابان نواب شدم و با این‌که پاسی از شب گذشته بود به دلیل این‌که روزهای پایانی زمستان بود، تعداد زیادی از مردم مشغول خرید عید بودند...


هنوز در حال و هوای ورزش بودم که ناگهان صحنه‌ای نظرم را به خود جلب کرد... ابتدا فکر کردم که دچار اوهام شده‌ام، اما وقتی که درست دقت کردم متوجه شدم که خبری از اوهام نیست... بله! زنی جوان در حالی که کیف دستی بزرگ و شیکی را در دست گرفته بود مورد تهاجم دزدی نقابدار قرار گرفته بود... دزد نقابدار با تلاش و سختی سعی می‌کرد تا کیف را از دست زن بیرون بکشد، اما زن با تمام وجود در تلاش بود تا اجازه ندهد کیف از نزدش رها شود... با دیدن این صحنه نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که تعدادی از مردم یا بی تفاوت نسبت به این ماجرا به سرعت در حال عبور هستند و یا تعدادی دیگر بدون آن‌که دخالتی بکنند نظاره گر صحنه هستند...

Designed By Erfan Powered by Bayan