داستان کوتاه اعتماد بی جا

  • ۲۰:۴۹

از همان روزهای اول ازدواجم با همسرم مشکل داشتم و از شانس من، پسرخاله‌ام آتش بیار معرکه شده بود و هر زمان که فرصتی گیرش می‌آمد، پشت سر شوهرم، بد و بیراه می‌گفت مثلا می‌خواست از من حمایت کند!!

چهار سال قبل با پسر یکی از اقوام ازدواج کردم، ولی از روز اول زندگی مشترک خود با شوهرم اختلاف داشتم. متاسفانه شریک زندگی‌ام مردی بی‌احساس، خونسرد و بی تفاوت بود و همیشه با نیش و کنایه مرا در حضور دیگران تحقیر می‌کرد.


او چندبار، مرا جلوی چشمان مادرم کتک زد و این مسئله باعث شد تا خانواده‌ام از او دلگیر شوند و پسر خاله‌ام که همیشه نسبت به من و خانواده‌ام ابراز محبت می‌کرد، می‌خواست خودش را کاسه داغ‌تر از آش نشان دهد.

اما من اجازه ندادم و گفتم با وجود یک بچه کوچک، دوست ندارم زندگی‌ام را از دست بدهم. تا این‌که من و شوهرم چند روز پیش مثل همیشه با هم جر و بحث کردیم و او دوباره مرا کتک زد.

داستان کوتاه شک بی جا

  • ۲۳:۵۹

روزی که پای سفره عقد به «اسد» بله گفتم با خودم عهد کردم برایش همسری وفادار باشم و در طول این ۷ سال زندگی مشترکمان نیز عاشقانه و با علاقه برای او و پسرم وقت گذاشته‌ام، اما نمی‌دانم آن تماس تلفنی لعنتی چه بود که آرامش کاشانه ما را به هم ریخت و مرا مرتکب چنین اشتباهی کرد.



به راستی شانس آوردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم می‌آمد! عشق و محبت من و شوهرم زبانزد تمام اقوام و آشنایان شده بود و همه حسرت زندگی‌ام را می‌خوردند، چون اسد مردی منظم، خوش اخلاق و خوش صحبت بود، اما تنها ایراد او این بود که همیشه به شوخی می‌گفت: «من باید دوباره زن بگیرم و ازدواج کنم.» این شوخی بی جا مرا عذاب می‌داد و من از این حرف بدم می‌آمد

Designed By Erfan Powered by Bayan