داستان کوتاه خواهر خوانده

  • ۱۹:۳۶

هیچ وقت احساس مشخصی نسبت به او نداشتم. هنوز هم خودم نمی‌دونم دوستش دارم یا ازش متنفرم؟ بارها دلم خواسته بود بمیره، چون او بود که خوشبختی رو از من دزدید. مادرم رو، کودکی‌هایم رو، هر چی که حق من بود و حالا دیگه نمی‌تونم داشته باشم. بارها آرزوی مرگش را کرده بودم، اما حالا که روی این تخت افتاده از خودم متنفرم. پیش خودم فکر می‌کنم که دعای من مستجاب شده و احساس گناه می‌کنم. پشت در آی. سی. یو. اشک می‌ریختم و به چهره معصومش نگاه می‌کردم. همیشه به این صورت زیباش حسودی می‌کردم.



از ساختمان بیمارستان بیرون آمدم. روی نیمکت توی حیاط نشستم و از توی کیفم یه نخ سیگار در آوردم و روشن کردم. به دود سیگار که به سمت آسمان می‌رفت نگاه می‌کردم و یاد آن روز می‌افتادم که با مریم تو ایوون خانه دراز کشیده بودیم و فکر می‌کردیم که شکل نامنظم ابرهای تو آسمون، چه تصویری رو به ذهن می‌آره. با این‌که عمه و برادر زاده بودیم فقط دو ماه اختلاف سنی داشتیم.

داستان کوتاه امید

  • ۰۲:۵۲

پنج ساله بودم که پدرم مجبورم می‌کرد برم براش مواد بخرم. آنقدر خمار می‌شد که نمی‌فهمید داره چیکار می‌کنه. گاهی وقتا که واسه گرفتن مواد می‌رفتم، تو خونه اون آدمی که ازش مواد می‌گرفتم پر می‌شد از آدمای معتاد که نمی‌تونستن رو پاشون بند شن




- خیلی متاسفم، نمی‌دونستم دوران کودکی بدی داشتی.

- چرا تو متاسفی، اونی که باید متاسف باشه الان زیر خروارها خاک خوابیده.

- خدا رحمتش کنه، مرد خوبی نبود اما مرد بدی هم نبود، حداقل ظاهرش که این طوری بود.

- اون زمان که تو دیدیش آخرای عمرش بود و دیگه جونی نداشت تا بخواد کسی رو آزار بده.

- با این‌که خیلی آزارت داده بود بازم آخر عمرش پیش تو بود که ! چطوری تونستی نگهش داری؟

- آره اما وصیت شوهرم بود. خوب حالا تو بهم بگو ببینم چطوری اومدی تو انجمن سپیده خانم؟!

- داستان زندگی من خیلی پیچیده نیست. کم سن و سال بودم که پدرم مجبورم کرد با پسر عموم ازدواج کنم. بعد خدا بهم محمد رو داد. شوهرم معتاد بود و من با همنشینی کنار اون به مواد اعتیاد پیدا کردم. علی به شدت رفیق باز بود و این مسئله منو خیلی آزار می‌داد. تنها راهی که فکر می‌کردم می‌تونم از دست اونو دوستای نابابش خلاص بشم طلاق بود. با این‌که همه مخالف تصمیم من بودن، باز با اصرار ازش جدا شدم.

داستان ترس از آب

  • ۱۹:۱۵

همسرم منیژه مثل همیشه رفت سراغ صفحه آخر مجله، همیشه اول از همه ستون طالع‌بینی رو می‌خوند تا خیالش بابت سرنوشت من و خودش و دیگران راحت بشه.

مجید گوش کن ببین برای متولدین آبان چی نوشته، در این هفته خبر خوشی شما را غافلگیر خواهد کرد، شما با یک پیشنهاد کاری غیرمنتظره مواجه می‌شوید که باید آن را جدی بگیرید، سعی کنید در بین کارهای روزمره تان برنامه‌های تفریحی را هم بگنجانید، یک سفر کوتاه مدت می‌تواند روحیه شما را عوض کند، به ظاهرتان بیشتر اهمیت بدهید، مردم بر اساس ظاهر شما قضاوت می‌کنند، پس به خودتان بیشتر برسید و در وضع خورد و خوراک‌تان تجدیدنظر کنید.



چشم‌هایم از تعجب گرد شده بود. با هیجان به منیژه نگاه کردم و پرسیدم: همه این‌ها توی یه هفته اتفاق می‌افته؟ من در کل زندگی‌ام این قدر تغییر و تحول نداشتم، شغلم از اول دندون پزشکی بوده، ظاهرم هم همین بوده...

داستان آرزوی برباد رفته

  • ۰۰:۳۰

شب بود و سرمای شب لرزه بر اندامش انداخته بود. دستانش آنقدر می‌لرزید که نمی‌توانست آتش برساند. یاد دختر کبریت فروش افتاد که در سرمای یک شب برفی دانه دانه کبریت‌هایش را روشن می‌کرد که گرم شود. با هر آتش، نیز به روزیایی که در ذهنش ساخته بود نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد.

دلش برای زندگی‌اش تنگ شده بود. البته اگر اسمش را بتوان زندگی گذاشت. اما بهر صورت از این آوارگی برایش بهتر بود. سه چهار ماهی می‌شد که خانه‌اش را ترک کرده بود. کسی را نداشت جز خواهر کوچکش. خواهری که از همه کس به او نزدیک‌تر بود و بیشتر از همه به او اعتماد داشت. نمی‌دانست چه کرده بود که باید کارش به اینجا می‌رسید.



درست به خاطر نمی‌آورد شش یا هفت سال پیش بود شاید هم بیشتر و یا کمتر، زمانش هر چه بود مگر مهم بود. سری از تاسف تکان داد. یعنی تمام خواهران دنیا این‌گونه‌اند؟!

نخستین سفرش همراه دوستان دانشگاهی‌اش بود. چه سفر خاطره‌انگیزی شده بود. اما حیف، کاش سمیه هیچ‌گاه با آنها به این سفر نمی‌رفت. افسردگی او روی تمام گروه تاثیر گذاشته بود. آخر هم پس از بازگشت از سفر کار خودش را کرد. خودکشی او شوک بزرگی به گروه شان وارد کرده بود. هیچ کس باورش نمی‌شد. شاید اگر مادر آرزو زنده بود نه دچار افسردگی می‌شد و نه این‌که نامادری‌اش او را به حد جنون نمی‌رساند تا بخواهد دست به خودکشی کند. آرزو آهی از ته دل کشید. سمیه تنها 20 سال داشت که از این دنیا رفت. حیف چه زود چشم روی دنیا بست. اما چه حیفی، خوش به‌حال او. حداقل از نزدیک‌ترین فرد زندگی‌اش پشت پا نخورد...

داستان رویایی بی پناه

  • ۲۲:۵۸

زهرای من فقط 9 سالش بود. یه دختر آروم و خوشگل. مثل فرشته‌ها بود. یه عروسک داشت که اگه شبا تو بغلش نمی‌گرفت نمی‌تونست بخوابه. اون عاشق باباش بود اما...

رویا دیگر نتوانست ادامه بدهد. سرمای شب به صورتش سیلی می‌زد اما او انگار هیچ چیزی احساس نمی‌کرد. علی دست‌های مادرش را گرفت.

- غصه نخور مامان، بابا به اون چه که باید برسه رسید. روح زهرا هم آروم گرفته دیگه.



- زهرای من کجاست... مادر؟ زیر خروارها خاک خوابیده، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه طاقت ندارم.

- مامان جان اینطوری نکن. این جوری، هم خودت رو اذیت می‌کنی هم منو. اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه تو بیفته من چی کار کنم آخه. دلت میاد من، بی‌‌کس و تنها بمونم.

Designed By Erfan Powered by Bayan