داستان کوتاه غیر منتظره

  • ۲۰:۱۷

رو تخت دراز کشیده و تو افکار خودم غوطه‌ور بودم که با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. نوید بود. دوستی که به تازگی تو عالم اینترنت باهاش آشنا شده بودم و بعد از چند دیدار کوتاه مثل دو تا برادر با هم صمیمی شده بودیم. جالب اینجا بود که هر دو توی یه محل ساکن بودیم و این قضیه، ارتباط ما رو مستحکم‌تر می‌کرد. پسر خوب و موجهی بود و رو مرز خودش قدم بر می‌داشت...

راستش حسابی حوصلم سر رفته بود و با اشتیاق جوابش رو دادم:


نوید: کجایی پسر؟ چند روزه پیدات نیست!

- راستش دنبال کارهای شرکت بودم. یه سری خرید کلی داشتیم که باید انجام می‌دادم. اما امروز، حسابی حوصلم سر رفته بود و اتفاقا تو این فکر بودم یه برنامه بذاریم و همدیگر رو ببینیم.

... شب می‌خواهیم با بچه‌ها بریم لواسون. گفتم اگه تو هم برنامه‌ای نداری با ما بیایی.

- بچه‌ها؟؟

آره، بچه‌های باشگاهن. خیلی باحالن! مطمئنم باهاشون راحتی...

خلاصه قرار و مدارمون رو گذاشتیم و از جام بلند شدم تا یه دوش بگیرم...

Designed By Erfan Powered by Bayan