داستان کوتاه مژده حیات

  • ۲۱:۵۳

گاهی‌اوقات یک لحظه، تنها یک لحظه عصبانیت می‌تواند یک زندگی را به باد دهد، اتفاق ذیل را بخوانید و در لحظات حساس عصبانیت خود را کنترل کنید...

تو که رفتی نگاهم به پنجره خیره ماند. هنوز جای دست‌هایت روی شیشه می‌رقصید. ماتم برده بود. حسرتی در سینه ام شعله می‌کشید. وقتی به خودم آمدم که خم شده بودم و جای دست‌هایت را از این سوی شیشه می‌بوسیدم. آخ که چه قدر دل تنگ دست‌هایت هستم. موهایم از خاطره نوازش دست‌هایت تاب می‌خورد. دلم دوباره برای تبی که تن من را بسوزاند و چشم‌های تو را بی خواب کند می‌لرزید.


سرمای دست سرباز نگهبانم که روی شانه ام نشست در تنم دوید و از رویای تو جدایم کرد.

- کجایی داداش؟! برگرد سلولت.

و آستینم که آبرو داری کرد و قبل از اینکه با سرباز چشم در چشم شوم، اشک‌هایم را پنهان کرد...

*         *         *

یادت هست اولین باری که خزان گل سرخ توی حیاط، چشم‌هایم را لبریز کرد؟ یادت هست که امیر آقای همسایه اومد ومهربان پشت شونم زد و گفت:« مرد که گریه نمی‌کنه عمو»!

 من از شرم، تو اتاق دویدم و ازت پرسیدم:«آبروم رفت که گریه کردم؟»

Designed By Erfan Powered by Bayan