داستان یک روز معمولی

  • ۲۱:۵۲

صبح که از خواب بیدار شدم، دلشوره در جانم افتاده بود. سعی می‌کردم به اتفاق‌های خوب و امیدوارکننده‌ای بیندیشم. اما این حربه هم تاریخ مصرف خودش را داشت. ناگزیر بدون اینکه به همسرم مرتضی چیزی بگویم او را راهی محل کارش کردم و تازه خودم ماندم و خودم. دل و دماغ جمع کردن میز صبحانه را هم نداشتم. تلفن را برداشتم و کمی با دکمه‌های آن بازی کردم. خودم هم نفهمیدم چطور اما تا به خودم آمدم دیدم شماره منزل مادرم را گرفته‌ام. مادرم با همان ملاطفت و نرمی سخن همیشگی گوشی را برداشت. دلم کمی آرام گرفت.

از دلشوره‌ام به او چیزی نگفتم و فقط احوالپرسی کردم. خیالم که از خانواده‌ام راحت شد برخواستم و میز صبحانه را جمع کردم. ساعتی خودم را به شستن ظرف‌ها و نظافت خانه مشغول کردم، اما تا آمدم روی مبل نشستم که نفسی چاق کنم، دوباره همان دلشوره‌ها به سراغم آمد. تلویزیون را روشن کردم، اما با وجود برنامه‌های تکراری انگیزه‌ای برای تماشا کردن نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم.

Designed By Erfan Powered by Bayan