داستان کوتاه شک بی جا

  • ۲۳:۵۹

روزی که پای سفره عقد به «اسد» بله گفتم با خودم عهد کردم برایش همسری وفادار باشم و در طول این ۷ سال زندگی مشترکمان نیز عاشقانه و با علاقه برای او و پسرم وقت گذاشته‌ام، اما نمی‌دانم آن تماس تلفنی لعنتی چه بود که آرامش کاشانه ما را به هم ریخت و مرا مرتکب چنین اشتباهی کرد.



به راستی شانس آوردم وگرنه معلوم نبود چه بلایی به سرم می‌آمد! عشق و محبت من و شوهرم زبانزد تمام اقوام و آشنایان شده بود و همه حسرت زندگی‌ام را می‌خوردند، چون اسد مردی منظم، خوش اخلاق و خوش صحبت بود، اما تنها ایراد او این بود که همیشه به شوخی می‌گفت: «من باید دوباره زن بگیرم و ازدواج کنم.» این شوخی بی جا مرا عذاب می‌داد و من از این حرف بدم می‌آمد

Designed By Erfan Powered by Bayan