داستان کوتاه عشق

  • ۱۴:۵۵

حتما تا به حال شنیده‌اید که می‌گویند:

«طرف دیوونست... زده به سرش...  حتما عاشقه!! عشق، کورش کرده...»

اکثر ما عشق و دیوانگی را توام و همراه هم می‌‌دانیم.


اگر کسی عاشق واقعی باشد، کارهای زیادی انجام می‌‌دهد، که آدم‌های غیرعاشق آنها را به دیوانگان نسبت می‌‌دهند...

داستان ما برمی‌گردد به زمان‌های بسیار دور... وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود. روزی خوبی‌ها و بدی‌ها که در همه جا آزاد و رها بودند دور هم جمع شدند و جلسه‌ای گذاشتند!! در حالی که همه از بیکاری، خسته و کسل شده بودند؛ «دانایی» ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم، مثلا قایم باشک!

همه از این پیشنهاد شاد شدند و «دیوانگی» فورا فریاد زد: من چشم می‌‌گذارم... از آنجایی که هیچ‌کس نمی‌خواست به دنبال دیوانگی بگردد؛ همه قبول کردند تا او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

داستان کوتاه عروس چاق

  • ۱۵:۱۵

بیست و دو سال سن دارم و ۵ ماه است که با نامزد شده‌ام. او پسر آرام و با وقاری است و برای ساختن آینده‌مان خیلی تلاش می‌کند، البته پدرش هم قول داده که طبقه دوم خانه خود را برای ما بسازد تا مشکلی از بابت مسکن نداشته باشیم.


افسوس که از همان روز اول با مادر شوهرم مثل کارد و پنیر هستیم. او مدام مرا مسخره می‌کند و می‌گوید: تو چرا این قدر چاق و بی‌‌ریخت هستی. ما خجالت می‌کشیم جلوی دوست و آشنا بگوییم عروس‌مان مثل غول، قوی هیکل و بدشکل است. حرف‌های تمسخرآمیز او باعث شد، دو خواهر شوهرم نیز از حریم احترام خارج شوند و مرا به باد تمسخر بگیرند. من هم فقط در جواب آنها می‌گفتم نامه فدایت شوم که برای‌تان ننوشته بودم تا به خواستگاری‌‌ام بیایید.

Designed By Erfan Powered by Bayan