داستان عروسی در میان زلزله

  • ۲۳:۳۲

آشنایی با فرنوش را به راستی سعادتی برای خود می‌دانستم. به همین خاطر همیشه خداوند را شکر می‌کردم، چرا که به زودی با دختری ازدواج می‌کنم که هیچ نقصی ندارد و مرا فقط به خاطر خودم دوست دارد. فرنوش حاضر شده بود با همه فقر و نداری من بسازد و من هم که این رفتار او را می‌دیدم، تمام سعی و تلاش خود را به کار بسته بودم تا جایی که می‌توانم نظر او را تامین کنم.

از همین رو وقتی فرنوش به من گفت خواسته‌ای دارد بی‌درنگ گفتم:


- فرنوش‌جان! من با جان و دل حاضرم خواسته‌ات را عملی کنم البته به شرطی که در توانم باشد.

- راستش می‌خواهم چیزی بگویم که خیلی هم باب میل من نیست ولی چون آرزوی قلبی پدر پیرم است، دوست دارم انجام بشود حقیقت این‌که پدرم همیشه آرزو داشته، مراسم عروسی من خیلی با شکوه و مجلل باشد بنابراین می‌خواهم از تو اجازه بگیرم تا از یک بانک وامی تهیه کنم که با آن بتوانیم عروسی مجللی برگزار کنیم.

داستان بوی خوب عروسی

  • ۲۰:۳۳

بعدازظهر بود، نسیم خنک بهاری خودش را از لای پنجره نیمه باز به درون اتاق می‌‌کشید. از پشت شیشه، تماشای رقص برگ‌ها دیدنی بود و آسمان ابری، هوای بارانی زیبایی را به جانم می‌‌ریخت. در همین حال و هوا بودم که صدای کشدار راحله مرا به خودم آورد... «عجیب حسی گرفتی.. بلند شو و یه دستی به پله‌ها بکش، بابا می‌‌گه، اگه خدا بخواد فردا مستاجرای جدیدمون اسباب‌کشی می‌کنن.» از جایم بلند شدم چون نوبت من بود که پله‌ها را جارو کنم و دستمال بکشم... همین طور که دست‌هایم را کش و قوس می‌‌دادم گفتم: «چند تا بچه دارن؟!» راحله لبخندی زد و گفت: «هیچی... عروس و داماد هستن قراره عروس خانم جهیزیه‌اش را بیاره و چند روز بعد هم عروسی‌شونه. یعنی بعد از مراسم عروسی میان اینجا.»


از همان بچگی علاقه خاصی به کلمه عروس و داماد داشتم. حس زیبایی به تمام وجودم منتقل شد. با عجله برای انجام کارم آماده شدم. شب از نیمه گذشته بود و عروس و داماد در میان بدرقه و شادمانی مهمانان از پله‌ها، بالا آمدند. و من از این بوی خوب عروسی لذت می‌بردم، مادر که همیشه غریب‌نوازی می‌‌کرد با ریختن نقل و نبات از آن دو کبوتر عاشق استقبال کرد. آن شب نتوانستم صورت عروس خانم را ببینم. اما داماد جوان حدودا سی ساله بود، قدی بلند و لاغراندام داشت. از آن شب به بعد هرازگاهی، مادر از دست‌پخت خودش برای آنها هم می‌‌فرستاد، البته بیشتر برای شام، می‌‌گفت: «تازه عروس ممکنه بلد نباشه غذا بپزه» و می‌‌داد من براش ببرم.

Designed By Erfan Powered by Bayan