داستان قبرستان مرموز

  • ۰۹:۳۱

اجازه بدهید حاشیه نروم و همان اول کار اعتراف کنم که از بچگی علاقه عجیبی به ماجراهای ماورایی و غیرطبیعی داشتم.خوب به خاطر دارم که در همان سنین نوجوانی با ولع، کتاب‌های داستانی مربوط به ارواح و اشباح و اجنه را می‌خریدم و می‌خواندم و بعد هم حسابی می‌ترسیدم... انگار از این نوع ترسیدن لذت می‌بردم.


یادم هست که دوازده ساله بودم و با خرید یکی از این کتاب‌ها چنان روح و روانم بهم ریخت که بعد از آن پدر، خرید و خواندن این جور چیزها را برایم منع کرد. اما من شیفته این داستان‌ها بودم و دست‌بردار نبودم.

این ایام گذشت و من بزرگ‌تر شدم و کم کم ترسم تبدیل به نوعی بی‌تفاوتی شد. حقیقت را بخواهید در ایام جوانی و با ورود به دانشگاه، اگرچه این موضوعات برایم جالب و جذاب بود،اما دیگر هیچ چیز مرا نمی‌توانست بترساند و به این چیزها به دیده خرافی نگاه می‌کردم. به زبان دیگر هنوز برایم این وادی‌ها جذاب بود، اما هیجان ترس برانگیزی نداشت و کم کم هم، این چیزها از ذهنم درحال رخت بر بستن بود که حدودا ترم شش یا هفت بود که با فربد و حسام جور شدم و روز به روز دوستی ما عمیق‌تر و پررنگ‌تر شد.

Designed By Erfan Powered by Bayan