داستان کوتاه ای وای مادرم

  • ۱۳:۴۲

آن روز تو دانشگاه، استادم بد جوری حالم رو گرفته بود. جلوی همه بچه‌ها آبروم رو برد و همه کلاس بهم خندیده بودند. آخر سر هم گفته بود که با این اوضاع این ترم می‌افتی. تمام راه، دلم می‌خواست با راننده تاکسی، خانمی که کنارم تو اتوبوس ایستاده بود و حتی گربه‌های تو کوچه هم دعوا کنم. خونه که رسیدم مامانم گفت: «معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیتو بر نمی‌داری؟ مثلا اسمش تلفن همراهه!...» انگار بهانه‌ای برای خالی کردن تمام دق دلی‌هام پیدا کرده باشم شروع کردم به داد و بیداد کردن «مگه چه کار کردم؟ بیا دخترای مردم رو ببین! پدر و مادرشون چه کارا که براشون نمی‌کنند! ماشین، موبایل آخرین مدل، تا کمر هم واسه


بچه‌هاشون خم می‌شن. اون وقت مامان ما برای ما یه گوشی در حد گوش کوب گرفته، اسمش رو هم گذاشته تلفن همراه و مدام می‌زنه تو سر ما. همش منو کنترل می‌کنه. دیگه خسته شدم. اصلا گوشیمو برنداشتم چون روم نمی‌شه جلوی دوستام از تو کیفم درش بیارم. تازه شهریه دانشگام هم عقب افتاده. اصلا من می‌خوام بدونم آدمی که نداره چرا باید بچه دار بشه که بچه‌اش آنقدر بدبختی بکشه...»

Designed By Erfan Powered by Bayan