داستان کوتاه همسایه دیوار

  • ۱۴:۴۶

از بچگی تو یه خونه بزرگ، تو یکی از محله‌های شمال شهر بزرگ شدم، اما همین که دبیرستان رو تمام کردم عشق آپارتمان نشینی افتاد به جونم... زندگی تو خونه‌های تر و تمیز، شیک و امروزی، شده بود همه فکر و ذکرم، که خاطرات کودکی‌های شیرینم تو آن حیاط بزرگ و سرسبز هم حریفش نشد. آن قدر تو گوش پدرم خوندم و از بدی‌های خونه‌های قدیمی گفتم که بالاخره پدرم راضی شد خونه را بفروشه و با پولش یکی دو تا آپارتمان شیک، تو یکی از محله‌های بالای شهر بخره... بیچاره مادرم، اصلا دلش نمی‌خواست از آن محل و همسایه‌ها دل بکنه، اما او هم که از آب و جارو کردن حیاط عاصی شده بود و فکر می‌کرد با زندگی تو یه آپارتمان خیلی از کارهاش سبک میشه، بالاخره از خاطراتش خداحافظی کرد و با من راهی دنیای مدرن شد.


روزهای اول خیلی خوب بود. همه چیز تر و تمیز بود. دیگه خبری از برگ‌هایی که از شاخه‌ها می‌ریخت و حیاط را کثیف می‌کرد نبود. همه چیز منظم بود. دلتنگی برای گل‌ها رو هم، نوشیدن یک فنجان چای تو تراس خانه که از گیاه‌های تزئینی پر بود، برطرف می‌کرد. پس از یه مدت، کم کم دل مادر برای عصرهایی که با همسایه‌ها تا سر کوچه قدم می‌زد تنگ می‌شد. همسایه‌های این خونه، آدم‌های پر مشغله‌ای بودند که علاقه‌ای به تقسیم کردن اوقات فراغت‌شان با دیگران نداشتند. اما من، از این پدیده مدرن لذت می‌بردم و معتقد بودم این شیوه از زندگی خیلی بهتر از سر کشیدن تو زندگی این و اون تو محله‌های قدیمی‌تره!!

Designed By Erfan Powered by Bayan