داستان کوتاه بغلم کن عشق من

  • ۱۸:۲۹

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم : باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”

داستان بازگشت به خوشبختی

  • ۰۰:۴۷

روزی که هواپیما روی باند فرودگاه امام(ره) فرود آمد، من با بی‌‌تفاوتی داخل هواپیما روی صندلی بسیار راحتی لم داده بودم و از پنجره کوچک آن بیرون را تماشا می‌کردم. همیشه لحظه برخواستن هواپیما را بیشتر از زمان فرودش دوست داشتم. دقیقا سه سال و صدوهفتادوسه روز بود که از ایران دور بودم اما باید اعتراف کنم که موقع بازگشتم به تهران ذوق‌زده نبودم. تهران،... شهری که معدود خاطره‌های زیبا و ماندنی زندگی‌ام را از آنجا به آلمان برده بودم. زمانی که از سالن اجتماعات فرودگاه به سمت بیرون در حرکت بودم و ساک قهوه‌ای رنگ بزرگی را هم پشت سر خود می‌کشیدم عکس‌العمل مردم، هنگام ملاقات عزیزان‌شان را تماشا می‌کردم. احساس، عشق و هر آنچه که برای انسان ارزش تلقی می‌شد در رفتار آنها موج می‌زد. رفته بودم تا اینجا نباشم. بهانه دوم سفرم نیز تحصیل بود که آن هم ناتمام مانده بود. وقتی داخل تاکسی نشسته بودم و بی توجه به نگاه‌های راه و بی‌راه راننده از آینه جلو، بیرون را تماشا می‌کردم، به خودم می‌گفتم: بهزاد هیچ کسی منتظر تو نیست. نه خواهرت و نه برادرت.


اما کنجکاو بودم عکس‌العمل آنها را ببینم ولی اگر از من دلیل آمدنم را می‌پرسیدند چه پاسخی داشتم به آنها بدهم. حتی به این پاسخ مسخره هم فکر می‌کردم:

- دلم براتون خیلی تنگ شده بود.

آنقدر مسخره بود که نیمچه لبخندی هم بر لبان خودم نشست. پاسخ آنها هم از دو حالت خارج نخواهد بود؛ یا آنها نیز مانند من از خنده به خودشان ریسه می‌رفتند و یا این‌که مرا بی‌محلی می‌کردند.

داستان چند قدم مانه به سال نو

  • ۰۰:۱۲

- امیررضا! امیررضا! بدو بیا دیگه!

امیررضا تر و فرز خودش رو رسوند توی‌ هال. موهایش هنوز مثل جوجه تیغی بالا بود.

- پسرم! تا من این سیبا رو می‌چینم توی ظرف تو هم یه دستمال بکش رو سفره که خاک نشسته روش.


تا سال تحویل فقط پنجاه دقیقه مونده بود. امیررضا و نیوشا بیشتر از بابا و مامان ذوق داشتند که لحظه سال تحویل بنشینند دور سفره هفت‌سین.

- آمنه! پاچه این شلوار من رو ندوختی؟

- ای وای! یادم رفت! دیشب که سر چرخ خیاطی بودم ده بار گفتم کسی لباساش نیاز به درست کردن نداره، هیچی نگفتی! زود باش بده من!

داستان چشم سوم

  • ۲۰:۱۷

از بچگی به داستان‌های ماورایی علاقه داشتم و سرم برای این چیزها درد می‌کرد... امکان نداشت که کتابی در این زمینه منتشر نشود و من آن را نخرم و با ولع نخوانم و تا یک هفته هم از ترس نخوابم.

آری، من از همان ابتدا دنبال این چیزها بودم و ظاهرا بیراه نگفته‌اند که اگر دنبال چیزی بروی، قدرت و نیروی کائنات هم آن چیز را به سمت تو خواهد کشاند... برای همین، اتفاقات زندگی من در سنین بیست و یکی -  دو سالگی شروع شد و مسیر زندگی‌ام را تغییر داد.

خوب به خاطر دارم که بیست و یک ساله بودم که اولین پیام‌های غیرطبیعی را در زندگی‌ام دریافت کردم... این نیرو چیزی نبود جز یک احساس ساده که منجر می‌شد انرژی محیط را بگیرم به عنوان مثال با چند دقیقه حرف زدن با یک نفر می‌توانستم متوجه بشوم که آن فرد انسان خوبی است یا نه! از ذات درستی برخوردار است؟ یا کلاش و دروغگوست! نیتش خیر است یا قصد کلاهبرداری دارد؟!


این مهم حتی در مورد مکان‌ها هم به من منتقل می‌شد و مواردی پیش می‌آمد که جایی می‌رفتم و در آنجا به ناگهان دچار دلشوره و احساس بدی می‌شدم و خیلی زود آنجا را ترک می‌کردم و بعدتر می‌فهمیدم که مثلا آنجا جاسازی مواد بوده یا خلافی در آنجا صورت گرفته و...

داستان یک روز معمولی

  • ۲۱:۵۲

صبح که از خواب بیدار شدم، دلشوره در جانم افتاده بود. سعی می‌کردم به اتفاق‌های خوب و امیدوارکننده‌ای بیندیشم. اما این حربه هم تاریخ مصرف خودش را داشت. ناگزیر بدون اینکه به همسرم مرتضی چیزی بگویم او را راهی محل کارش کردم و تازه خودم ماندم و خودم. دل و دماغ جمع کردن میز صبحانه را هم نداشتم. تلفن را برداشتم و کمی با دکمه‌های آن بازی کردم. خودم هم نفهمیدم چطور اما تا به خودم آمدم دیدم شماره منزل مادرم را گرفته‌ام. مادرم با همان ملاطفت و نرمی سخن همیشگی گوشی را برداشت. دلم کمی آرام گرفت.

از دلشوره‌ام به او چیزی نگفتم و فقط احوالپرسی کردم. خیالم که از خانواده‌ام راحت شد برخواستم و میز صبحانه را جمع کردم. ساعتی خودم را به شستن ظرف‌ها و نظافت خانه مشغول کردم، اما تا آمدم روی مبل نشستم که نفسی چاق کنم، دوباره همان دلشوره‌ها به سراغم آمد. تلویزیون را روشن کردم، اما با وجود برنامه‌های تکراری انگیزه‌ای برای تماشا کردن نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم.

داستان عشقی که با دروغ پیوند خورده

  • ۰۱:۲۳

«برای فراموش کردنش هر کاری انجام دادم. خیلی دوستش داشتم و نبود او آزارم می‌داد. من به خاطر علی خودم را در این زندگی سیاه گرفتار کردم.»

این جملات زن تنها و سیه روزگاری بود که حتی خانواده اش هم دیگر حاضر به پذیرش او نیستند و او روزهای سختی را می‌گذراند. قرار نبود سهم مریم از زندگی فقط تلخی‌هایش باشد.


قرار بود با پسری که دوستش دارد ازدواج کند و روزهای خوبی کنار هم داشته باشند. صاحب فرزند شوند و کنار یکدیگر آنها را بزرگ کنند. اما همه چیز یک دفعه عوض شد .مریم روی صندلی چوبی نشسته و مثل هزاران زن دیگر از روزهای تلخ زندگی‌اش برای قاضی دادگاه‌ چنین می‌گوید: «هیجده سال بیشتر نداشتم که با علی آشنا شدم. او مردی جوان و جذاب بود. هر روز بعد از ظهر او را در محله مان می‌دیدم. هر زمان که از مدرسه به خانه باز می‌گشتم او را می‌دیدم که در یک مغازه خراطی کار می‌کرد. نگاه ما هر روز به هم گره می‌خورد، اما هیچ کدام از ما حرفی نمی‌زدیم.

داستان کوتاه خاطرات گمشده

  • ۰۰:۲۵

آن روز عصر برای آمدن به خانه عجله داشتم. دوست داشتم هر چه سریع‌تر به ایستگاه برسم. خوب می‌دونستم اگر این اتوبوس رو از دست بدهم، برای آمدن اتوبوس بعدی باید کلی معطل بشوم و تازه کلی هم تو ترافیک بمونم. امروز اولین حقوق زندگیم رو گرفته بودم و دلم می‌خواست با این پول برای مادرم یک هدیه بخرم.

برای مادری که این همه سال، بار زندگی ما را به دوش کشید و به جای گلایه از مشکلات، همیشه لبخند زد. وقتی به سر کوچه رسیدم، با دقت به ایستگاه نگاه کردم. ایستگاه خلوت بود، با سرعت بیشتری حرکت کردم و با عجله از تنها کسی که روی صندلی نشسته بود پرسیدم: «خانم اتوبوس اومده؟


پیرزنی که روی صندلی نشسته بود و سرش را پایین انداخته بود، با شنیدن صدای من، صورتش را بالا آورد. به چشم‌های من نگاه کرد. هیچ حرفی نزد. سرش را به اطراف چرخاند و بعد رو به من گفت: «ساعت چنده؟» نگرانی در چشم‌هایش موج می‌زند. ته صدایش بغضی بود. به ساعت نگاه کردم و گفتم: «یه ربع به چهار» پیرزن دوباره سرش را پایین انداخت و بعد با گوشه روسری‌اش چشم‌هایش را پاک کرد.

داستان او را بردند

  • ۰۱:۰۷
هفته اول تعطیلات عید بود که کامران از دوستان قدیمی‌ام با من تماس گرفت... معمولا در تمام این سال‌ها ایام نوروز تهران هستم و از هوای پاک و خیابان‌های خلوت آن لذت می‌برم و فکر می‌کنم برای ما که ساکن ابرشهری مانند تهران هستیم تجربه شلوغی و ازدحام در شمال و جنوب و شهرهای توریستی در ایام عید، کار مفیدی به حساب نمی‌آید و به همین منظور در این روزها به سراغ دوستانی که در طول سال کمتر آنها را می‌بینم می‌روم و یا آنها به نزد من می‌آیند... کامران هم از آن دست دوستانم است که معمولا در ایام عید سراغی از هم می‌گرفتیم و دیداری تازه می‌کردیم... از این رو با تماس کامران قراری برای دیدار گذاشتیم و شب بعد، پس از صرف دیزی و استعمال قلیون شروع کردیم به حرف زدن...


حرف‌هایی از جنس یک سال بی خبری و او که در جریان این صفحه من و فیلم سینمایی که درباره اجنه ساخته بودم و سال گذشته هم در سینماهای کشور به نام «روایت ناپدید شدن مریم» به اکران درآمده بود قرار داشت، بحث را به این موضوعات کشاند و پس از چند دقیقه رو به من کرد و گفت:

داستان کوتاه رسم قدیمی

  • ۰۱:۵۰

قطعا شما هم بارها با جمله تقابل سنت و مدرنیته برخورد کرده‌اید و حتما هر یک از شما هم نظر خاصی دارید. بعضی‌ها طرفدار سنت و عده‌ای دیگر موافق تفکرات جدید و تازه و در این میان افرادی هم وجود دارند که معتقدند «سنت و مدرنیته» باید در هم ادغام شوند و از هر دو استفاده شود.

این مقدمه را عرض کردم تا بگویم من در خانواده‌ای بزرگ شدم که پایبندی به رسوم یکی از اجزای مهم آن به شمار می‌رفت و پدرم معتقد بود که طبق هر شرایطی باید سنت گذشتگان را رعایت کرد و به آنها احترام گذاشت. یکی از این رسوم که در فامیل ما وجود داشت ازدواج دختر عمو و پسرعمو بود که از چند نسل قبل‌تر انجام می‌شد و همچنان نیز پا برجا بود. همان طور که پدربزرگ و مادربزرگ من دخترعمو و پسرعمو بودند و پدر و مادر من هم چنین نسبتی داشتند... سه سال قبل خواهرم با پسرعمویش ازدواج کرد و حالا کم‌کم نوبت من فرا می‌رسید.


از وقتی چشم باز کردم متوجه شدم لیلا دخترعمویم را برایم در نظر گرفته‌اند و طبق یک قانون نانوشته قرار شد من و لیلا با یکدیگر ازدواج کنیم... اما مشکل از روزی آغاز شد که من وارد دانشگاه شدم و در آنجا میترا را دیدم.

داستان دو قلوها

  • ۲۳:۲۷

اولین نفری بودم که میترا موضوع عاشق شدنش را براش اعتراف کرد... از همان بچگی من و میترا به خواهر دوقلوهای افسانه‌ای شهرت گرفته بودیم.

من سه دقیقه از میترا بزرگ‌تر بودم و همین سه دقیقه، عاملی بود تا همیشه نقش خواهر بزرگ‌تر را ایفا کنم... اما جدا از این ماجرا میترا حقیقتا یک دختر کوچولو بود با کلی رفتارهای شتابزده و من درست نقطه مقابل او... برای همین همیشه چه در مدرسه و چه در خانواده حامی او به حساب می‌آمدم و حتی زمانی که هردو در دانشگاه در رشته مهندسی کامپیوتر قبول شدیم، باز این من بودم که از او مراقبت می‌کردم...


خوشبختانه میترا و من چنان به هم علاقه داشتیم که خصوصی‌ترین مسائل را هم، قبل از این‌که با پدر و مادرمان در میان بگذاریم، با هم بازگو می‌کردیم و از هم راهنمایی می‌خواستیم... از این رو تعجب‌برانگیز نبود که این خواهر کوچولوی من، اولین نفری را که برای برملا ساختن راز دلش انتخاب کند من باشم...

Designed By Erfan Powered by Bayan