داستان کوتاه عروس چاق

  • ۱۵:۱۵

بیست و دو سال سن دارم و ۵ ماه است که با نامزد شده‌ام. او پسر آرام و با وقاری است و برای ساختن آینده‌مان خیلی تلاش می‌کند، البته پدرش هم قول داده که طبقه دوم خانه خود را برای ما بسازد تا مشکلی از بابت مسکن نداشته باشیم.


افسوس که از همان روز اول با مادر شوهرم مثل کارد و پنیر هستیم. او مدام مرا مسخره می‌کند و می‌گوید: تو چرا این قدر چاق و بی‌‌ریخت هستی. ما خجالت می‌کشیم جلوی دوست و آشنا بگوییم عروس‌مان مثل غول، قوی هیکل و بدشکل است. حرف‌های تمسخرآمیز او باعث شد، دو خواهر شوهرم نیز از حریم احترام خارج شوند و مرا به باد تمسخر بگیرند. من هم فقط در جواب آنها می‌گفتم نامه فدایت شوم که برای‌تان ننوشته بودم تا به خواستگاری‌‌ام بیایید.

Designed By Erfan Powered by Bayan