داستان کوتاه یک روز زندگی

  • ۱۳:۲۹

دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت.. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت.. خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت.. خدا سکوت کرد.

به پر و پای فرشته‌ و انسان پیچید.. خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت.. خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد.. خدا سکوتش را شکست و گفت:

داستان کوتاه هدیه خداوند

  • ۱۱:۳۹

بیست ساله بودم که با ویدا در دانشگاه آشنا شدم... یک عشق افلاطونی و اسطوره‌ای که خیلی زود زبانزد کل دانشگاه شد.

من و ویدا رسما یک روح بودیم در دو بدن... بدون هم قادر نبودیم زندگی کنیم و چنان برای یکدیگر جان می‌دادیم که گویی لیلی و مجنون به قرن حاضر آمده اند و در اینجا زندگی می‌کنند. شاید فکر کنید اغراق می‌کنم و


یا در وصف عشق‌مان بزرگ نمایی می‌کنم، اما نه! این دقیقا همان چیزی بود که واقعیت داشت و من و ویدا، حاضر بودیم برای خوشحالی هم، هرکاری انجام بدهیم.

این راهم بگویم که نه من و نه ویدا انسان‌های خارق العاده و خاصی بودیم و نه این‌که چیزی برای ما با بقیه فرق داشت.ما هر دو دانشجوی رشته تغذیه بودیم و در یک دانشگاه درس می‌خواندیم. آشنایی ما هم خیلی ساده و معمولی بر سر یک بحث دانشگاهی در کلاس آغاز و عاملی شد برای این‌که، هر دو پی به روحیات و خلقیات یکدیگر ببریم.

Designed By Erfan Powered by Bayan