داستان حباب

  • ۰۰:۴۶

امروز هفت روزه که ندیدمش. دستم بین موهاش نلغزیده. مدرسه نبردمش. برام نخندیده تا من از یک لحظه لبخندش، تمام روز بخندم. اولین باری که محمد حرف از جدایی زد، فکر نمی‌کردم که خیلی جدی باشه. فکر می‌کردم میخواد منو مجبور کنه تا به خواسته‌هاش دل بدم. سر کار نرم. رفت و آمد با فامیل رو محدود کنم. خلاصه حرف، حرف اون باشه. این بود که گفتم هر چی می‌خواد بشه. اصلا منم طلاق می‌خوام



 مهریه‌ای که نداشتم. پسرم هم هفت سالش تموم شده بود و حضانتش به من نمی‌رسید. دادگاه حکم کرد که «زوجه هفته‌ای بیست و چهار ساعت می‌تواند فرزند مشترک را ملاقات نماید.» ملاقات! نمی‌دونم چرا یاد ساعت تنفس زندانی‌ها افتادم. مخصوصا که می‌دونستم امیر دوست نداره با پدرش بره. پیش خودم گفتم اشکالی نداره.

داستان رفیق بد

  • ۱۶:۳۰

اول بار که وارد کلاس دانشگاه شدم، از خجالت داشتم آب میشدم. آن همه دختر و پسر را هیچ کجا و هیچ وقت یک جا ندیده بودم. آدم چشم و گوش بستهای بودم، البته به عقیده مادرم.  صدای سفارشهای مادرم هنوز داشت در مغزم رژه میرفت. از لابه‌لای جمعیت عبور کردم تا به روی تنها صندلی خالی ته کلاس آرام بگیرم. هنوز جلوس نکرده بودم که صدایی من را از نشستن بازداشت.

- نشین،....شکسته!



عین چنار انتهای کلاس ایستاده بودم و مایه ریشخند چند دختر دانشجو شده بودم. پیشانیام از عرق شرم، خیس شده بود، کمکم داشتم بیرون میرفتم که گرمای دستی را روی شانه‌هایم حس کردم.

- بیا بشین جای من،...من دارم میرم بیرون.

چند تعارف تکه پاره کردیم و در نهایت صندلی او را اشغال کردم. پترس فداکار قصهی من، قبل از بیرون رفتن خم شد و آرام در گوشم گفت:

- فقط یه زحمت بکش کیف و کتابم را بعد از کلاس با خودت بیار بیرون.

داستان آخرین انتخاب

  • ۱۹:۰۷

کم کم داشتم کلافه می‌شدم و چیزی نمانده بود که از کوره در بروم. مادر و خواهر آنقدر سفارشات الکی و اعصاب خورد کن داده بودن که جزء کلافگی چیزی حاصل نمی‌شد و آدم بدتر از هر چی خواستگاری و عروسی بیزار می‌شد.


 کامران این لباس به درد نمی‌خوره عوضش کن... کامران موهات رو اونجوری کن... کامران فلان ادوکلن رو به خودت بزن.

 البته می‌دونستم که عروسی من که تنها پسر خانواده بودم، بزرگ‌ترین آرزوی خانواده‌ام بود. اما این‌که برای رفتن به مجلس خواستگاری آنقدر حساسیت نشان می‌دادن برایم اعصاب خورد کن بود.

 گفتم: بابا! مگه من کور و کچلم؟ یا اون دختر خانوم از آسمون افتاده پایین که اینقدر شلوغش کردین؟

داستان تکیه بر باد

  • ۲۳:۴۲

در اتاقم نشسته بودم که 3 نفر خانم جوان حدود ساعت 7 و 30 دقیقه صبح به اتاق مشاوره مراجعه کرده و گفتند: نمی‌دانیم کدام یک شروع کنیم و از کجا بگیم، دیشب تا حالا نخوابیدیم و همش داشتیم فکر می‌کردیم و تصمیم می‌‌گرفتیم که کامبیز را بکشیم... یکی از آن 3 نفر شروع به صحبت کرد، من بیتا دانشجوی رشته پرستاری هستم. حدود 3 سال است که با شخصی به نام «کامبیز» از طریق دنیای مجازی دوست شده‌ام. من و کامبیز فقط از طریق تلفن و اینترنت با یکدیگر ارتباط داریم و حتی در این مدت من یکبار هم رو در رو او را ندیده‌ام. بعد از یک سال کامبیز به من گفت هر دختری که توی خیابان یا بازار ببینم فکر می‌‌کنم شکل تو است هر شب که می‌خوابم قیافه‌های مختلف به خوابم می‌آیند خیلی اذیت می‌شوم، حداقل عکس خودت رو برام بفرست.



وی در حالی که با گوشه دستمالش اشک‌هایش را پاک می‌کرد، ادامه داد: من هم توی این مدت هیچگونه بی‌‌ادبی از کامبیز ندیده بودم پس یک عکس 3 در 4 برایش فرستادم. وقتی کامبیز عکسم را دید خیلی قربون صدقه‌ام رفت و گفت دیگه شدی مال خودم من به مادر می‌گویم که به خانه شما زنگ بزند. فردای آن روز خانمی به خانه ما تلفن زد و به مادرم گفت من مادر کامبیز هستم...

داستان کوتاه و زیبای پدر

  • ۲۳:۴۵

صدای زنگ تلفن که بلند می‌شود من هم از رختخواب بیرون می‌‌آیم! این روزها شب و روزم به هم دوخته شده نمی‌دانم شب‌ها کی خوابم می‌برد که صبحانه و ناهارم می‌شود یکی!؟ آبجی ریحانه است، آن قدر جواب نمی‌دهم که می‌رود روی پیغام‌گیر.

- داداش محسن معلوم هست کجایی؟ مگه آدم عاقل از خانه‌اش قهر می‌کند؟ خودمانیم چی برامون گم گذاشته، کجای زندگی وجودش رو کمرنگ کرده کی گفته خسته‌ام... قند را از دهانم بیرون می‌اندازم لیوان سرد شده چای را پس می‌زنم، گوشی را بر می‌دارم و می‌گویم: آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی را بلد بود حرف من رو زمین نمی‌انداخت، چطور وقتی داداش صابر می‌خواست زن بگیره سوار مینی‌بوس شد، خطر جاده رو به جون خرید و تا مشهد رفت که فرزانه خانم رو خواستگاری کنه، صابر هم آن موقع دانشجو بود آقاجون هم بهش سرپناه داد هم از زن و بچه‌اش مراقبت کرد که صابر درسش تموم بشه و بره سرکار. ریحانه لبخند و بغضش قاطی می‌شود این را از لرزش صدایش می‌فهمم.


- آقاجون اگه رسم عشق و عاشقی رو بلد نبود جوانی و مردانگی و عمرش رو پای بچه‌هاش فدا نمی‌کرد که سر پیری منتظر باشه. تا حالا تو این سن و سال چشم به در بدوزه، ببینه کی وقت‌مان خالی می‌شه یه سری بهش بزنیم! قضیه فرزانه هم فرق می‌کرد، غریبه نیست دختردایی مونه کسی که هم خودش رو خوب می‌شناختیم هم خانواده‌اش رو اما این دختر خانم چی؟

داستان زیبای لج بازی

  • ۰۰:۳۶

از خانه بیرون آمدم و درب را محکم کوبیدم. نمی‌توانستم بمانم و رفتارهای سرد و بی‌تفاوت «سپهر» را تحمل کنم. باید هر چه زودتر دور می‌شدم. کلید آسانسور را زدم.

«وای خدای من پس چرا نمیاد؟... یعنی براش مهم نیست؟...ای بابا این آسانسور کی می‌‌رسه؟... طبقه دوازدهمه؟... اگه بیاد هم فرقی نمی‌کنه! من که برنمی گردم!... تا بیاد پائین خیلی طول می‌کشه!... بهتره از پله برم... تقصیر خودمه!... منم باید مث دیگران رفتار می‌کردم!... آره... همین ساناز!... با نیم وجب قدش!... همه بهش می‌خندیدن!... اما دیدی چه جور زندگی شو جمع و جور کرد؟... شوهره عین موم تو دستاشه!... خیر سرش دکتره!... آره! حقمه!... هر چی می‌کشم حقمه!... ولی درستش می‌کنم!... نمی‌ذارم اینجوری بمونه!... هنوز اون روی منو ندیده!...



بدنم از درون می‌لرزید. در پاگرد بین طبقات ایستادم. بند کفش‌هایم را بستم و یواشکی نگاهی به بالا انداختم. هیچ صدایی نبود. دقت کردم که شاید صدای باز و بسته شدن دربی را بشنوم، اما ناامید شدم و راه افتادم.

شاید دنبالم بیاد، شاید هم نیاد!... اما اگه اصرار هم کنه برنمی‌گردم، باید بدونه با کی طرفه! اما نه! چقدر احمقم... چه فکرایی می‌کنم!...

داستان بوی خوب عروسی

  • ۲۰:۳۳

بعدازظهر بود، نسیم خنک بهاری خودش را از لای پنجره نیمه باز به درون اتاق می‌‌کشید. از پشت شیشه، تماشای رقص برگ‌ها دیدنی بود و آسمان ابری، هوای بارانی زیبایی را به جانم می‌‌ریخت. در همین حال و هوا بودم که صدای کشدار راحله مرا به خودم آورد... «عجیب حسی گرفتی.. بلند شو و یه دستی به پله‌ها بکش، بابا می‌‌گه، اگه خدا بخواد فردا مستاجرای جدیدمون اسباب‌کشی می‌کنن.» از جایم بلند شدم چون نوبت من بود که پله‌ها را جارو کنم و دستمال بکشم... همین طور که دست‌هایم را کش و قوس می‌‌دادم گفتم: «چند تا بچه دارن؟!» راحله لبخندی زد و گفت: «هیچی... عروس و داماد هستن قراره عروس خانم جهیزیه‌اش را بیاره و چند روز بعد هم عروسی‌شونه. یعنی بعد از مراسم عروسی میان اینجا.»


از همان بچگی علاقه خاصی به کلمه عروس و داماد داشتم. حس زیبایی به تمام وجودم منتقل شد. با عجله برای انجام کارم آماده شدم. شب از نیمه گذشته بود و عروس و داماد در میان بدرقه و شادمانی مهمانان از پله‌ها، بالا آمدند. و من از این بوی خوب عروسی لذت می‌بردم، مادر که همیشه غریب‌نوازی می‌‌کرد با ریختن نقل و نبات از آن دو کبوتر عاشق استقبال کرد. آن شب نتوانستم صورت عروس خانم را ببینم. اما داماد جوان حدودا سی ساله بود، قدی بلند و لاغراندام داشت. از آن شب به بعد هرازگاهی، مادر از دست‌پخت خودش برای آنها هم می‌‌فرستاد، البته بیشتر برای شام، می‌‌گفت: «تازه عروس ممکنه بلد نباشه غذا بپزه» و می‌‌داد من براش ببرم.

Designed By Erfan Powered by Bayan