داستان باید ازدواج میکردم

  • ۱۰:۱۹

می‌خواهم زندگی کنم، این خواسته زیادی است. این حرف‌ها بخشی از جملات زن جوانی بود که با دستان لاغر و لرزانش زیر برگه شکایتش را امضا می‌زد تا مثل هزاران زنی که روی نیمکت‌های فلزی راهروهای دادگاه خانواده نشسته بودند تا از روزهای سخت زندگی شان خلاص شوند... اما چهره جوان این زن که 18 سال بیشتر نداشت، توجه همگان را به خود جلب کرده بود.


غم سنگینی در چهره‌اش موج می‌زد... انگار همه چیز برای این زن به آخر خط رسیده و جز سیاهی رنگی نداشت. حتی اولین روزهای زندگی مشترکش. در چوبی اتاق قاضی دادگاه خانواده باز شد و او به آرامی وارد شد و روی صندلی چوبی مقابل قاضی نشست. قاضی پرونده‌اش را باز کرد و از او خواست از ماجرای زندگی و شکایتش بگوید.

Designed By Erfan Powered by Bayan