داستان کوتاه حماقت

  • ۱۴:۳۵

چهره پدر را به خاطر نمی‌آورم. یکسال بیشتر نداشتم که پدرم خانه و زندگی‌اش را رها کرد و به امید ثروتمند شدن، برای کار رفت ژاپن و دیگر برنگشت. آنجا با زنی ژاپنی ازدواج کرد و همسر و تنها دخترش را به فراموشی سپرد. مادر چند سال چشم به راه شوهرش ماند اما وقتی از او خبری نشد، غیابی طلاق گرفت. بعد از طلاق، مادر، خانه اجاره‌ای‌مان را پس داد و ما به خانه پدربزرگ نقل مکان کردیم. من آن روزها شش سال بیشتر نداشتم، اما خوب به خاطر دارم که پدربزرگ مدام غصه من و مادرم را می‌خورد و خودش را سرزنش می‌کرد و به مادر می‌گفت:

«مقصر من بودم که تو سیاه بخت شدی دخترم. من رو حساب این‌که اون نامرد، پسر دوستمه به ازدواج شما رضایت دادم اما چه می‌دونستم که اون پست فطرت هیچ شباهتی به پدرش نداره و بویی از انسانیت نبرده!» مادر غصه دار بود. گاهی شب‌ها که از خواب بیدار می‌شدم، می‌دیدم که آرام آرام اشک می‌ریزد. مادرم در دوران نوجوانی، مادرش را از دست داده بود و علاقه شدیدی به پدرش داشت و برای این‌که پدر غصه او را نخورد در جوابش می‌گفت: «دیگه کاری نمی‌شه کرد. شما نباید خودتونو مقصر بدونید. کدوم پدری حاضر به بدبختی دخترشه؟ مگه کف دست‌تونو بو کرده بودید و می‌دونستید این‌طوری می‌شه؟»

داستان عشق تا پای جان

  • ۱۸:۱۰


روزی مرد ثروتمندی همراه دخترش مقدار زیادی شیرینی و خوردنی به مدرسه شیوانا آورد و گفت اینها هدایای ازدواج تنها دختر او با پسر جوان و بیکاری از یک خانواده فقیر است.
شیوانا پرسید: چگونه این دو نفر با دو سطح زندگی متفاوت با همدیگر وصلت کرده اند؟
مرد ثروتمند پاسخ داد: این پسر شیفته‌ی دخترم است و برای ازدواج با او خودش را عاشق و دلداده نشان داده و به همین دلیل دلدخترم را ربوده است. درحالی که پسر یکی از دوستانم، هم نجیب است و هم عاقل، با اصرار می‌خواهد با دخترم ازدواج کند اما دخترم می‌گوید او بیش از حد جدی نیست و شور و جنون جوانی در حرکات و رفتارش وجود ندارد. اما این پسر بیکار هرچه ندارد دیوانگی و شور و عشق جوانی‌اش بی‌نظیر است. دخترم را نصیحت می‌کنم که فریب نخورد و کمی عاقلانه‌تر تصمیم بگیرد اما او اصلا به حرف من گوش نمی‌دهد. من هم به ناچار به ازدواج آن دو با هم رضایت دادم.
شیوانا از دختر پرسید: چقدر مطمئن هستی که او عاشق توست؟
دختر گفت: از همه بیشتر به عشق او ایمان دارم!
شیوانا به دختر گفت: بسیار خوب بیا امتحان کنیم. نزد این عاشق و دلداده برو و به او بگو که پدرت تهدید کرده اگر با او ازدواج کنی حتی یک سکه از ثروتش را به شما نمی‌دهد. بگو که پدرت تهدید کرده که اگر سرو کله‌اش اطراف منزل شما پیدا شود او را به شدت تنبیه خواهد کرد.
دختر با خنده گفت: من مطمئنم او به این سادگی میدان را خالی نمی‌کند. ولی قبول می‌کنم و به او چنین می‌گویم. چند هفته بعد مرد ثروتمند با دخترش دوباره نزد شیوانا آمدند. شیوانا متوجه شد که دختر غمگین و افسرده است. از او دلیل اندوهش را پرسید.
دختر گفت: به محض اینکه به او گفتم پدرم گفته یک سکه به من نمی‌دهد و هر وقت او را ببیند تنبیه‌اش می‌کند، فوراً از مقابل چشمانم دور شد . از این دهکده فرار کرد. حتی برای خداحافظی هم نیامد.
شیوانا با خنده گفت: اینکه ناراحتی ندارد. اگر او عاشق واقعی تو بود حتی اگر تو هم می‌گفتی که دیگر علاقه‌ای به او نداری و درخواست جدایی می‌کردی، او هرگز قبول نمی‌کرد. وقتی کسی چیزی را واقعا بخواهد با تمام جان و دل می‌خواهد و هرگز اجازه نمی‌دهد حتی برای یک لحظه آن چیز را از دست بدهد. اگر دیدی او به راحتی رهایت کرد و رفت مطمئن باش که او تو را از همان ابتدا نمی‌خواسته و نفع و صلاح خودش را به تو ترجیح داده است. دیگر برای کسی که از همان ابتدا به تو علاقه‌ای نداشته ناراحتی چه معنایی می تواند داش.....

Designed By Erfan Powered by Bayan