داستان کوتاه قلبم شکست

  • ۱۶:۵۶

از شنیدن خبر فوت رامین ناراحت شدم اما از حرصم به رومینا، زن داداشم گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح می‌لرزید و از همه بدتر دلم بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم می‌خواست بدانم رامین در لحظاتی که خبر خیانت فریماه را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من افتاده؟ یک پر، از نارنگی که رومینا برایم پوست گرفته بود را خوردم و از جایم بلند شدم. دلم می‌خواست به خانه‌ام بروم و تنها باشم. رومینا با تعجب گفت:



«کجا میری؟ تو که تازه اومدی؟» روسری‌ام را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «می‌‌رم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. می‌خوام برم استراحت کنم.» رومینا صورتم را بوسید و گفت: «قربونت برم، تو روخدا غصه نخوری‌ها!» من هم گونه‌اش را بوسیدم و در حالی‌که به سمت در می‌رفتم گفتم: «غصه برای چی؟ رامین و اون دختره اصلا ارزش غصه خوردن دارن؟!»، خداحافظی کردم و از آنجا بیرون آمدم..

از خانه برادرم تا خانه خودم چند خیابان بیشتر فاصله نبود و من همیشه این مسیر را پیاده می‌رفتم، اما در آن لحظات حالم خوب نبود و دلم می‌خواست هر چه زودتر به خانه برسم و بغضم را خالی کنم. به اولین تاکسی دست بلند کردم. آنقدر فکرم مشغول بود که وقتی از تاکسی پیاده شدم به فریادهای راننده که می‌گفت: «خانم بقیه پول‌تون رو بگیرید!» اهمیتی ندادم و با سرعت به خانه رفتم. کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. آنقدر حالم بد بود که همان‌جا پشت در وا رفتم. گلویم از شدت بغض درد می‌کرد. دلم می‌خواست فریاد بزنم، اما نمی‌توانستم. انگار صدایم برای همیشه در حنجره‌ام خفه شده بود. جنایتی که رامین سال‌ها قبل در حق من کرده بود، همه زندگی‌ام را نابود کرد، اما نمی‌دانم چرا با شنیدن خبر فوتش چیزی ناگهان در قلبم از جایش کنده شد. حال عجیبی داشتم. درست وسط فصل گرما، بدنم یخ کرده بود. هر چه تلاش می‌کردم نمی‌توانستم بر آن حالی که داشتم غلبه کنم. سرم به شدت گیج می‌رفت. همان‌جا روی سرامیک کف سالن دراز کشیدم. سرمای سرامیک، لرزش تنم را بیشتر می‌کرد. با یادآوری این‌که رامین حالا زیر خروارها خاک خوابیده، بغضم ترکید. ‌های‌های گریستم و خاطرات گذشته باز هم برایم زنده شد...

در باغ آقاجون غوغایی به پا بود. همه جا را از چند روز قبل چراغانی کرده بودند. مهمان‌ها پایکوبی و هلهله می‌کردند و من در لباس سپید عروسی کنار رامین نشسته و از شوق آغاز زندگی مشترک با او، که از صمیم قلب عاشقش بودم، در آسمان‌ها پرواز می‌کردم. رامین پسر نزدیک‌ترین دوست پدرم بود و هر دو خانواده ازدواج ما را به فال نیک گرفته و خوشحال بودند از این‌که پیوند دوستی شان مستحکم‌تر خواهد شد...

رامین که در کت و شلوار دامادی، زیباتر و جذاب‌تر از قبل شده بود با لبخند خیره شده بود به من ‌گفت: «اونقدر دوستت دارم که دلم نمیاد حتی لحظه‌ای نگاهمو ازت بردارم. لادن‌جان، قول میدم خوشبختت کنم. اونقدر خوشبخت باشیم که همه به زندگی‌مون غبطه بخورن!» و سپس دستم را در دستانش فشرد. خواهر بزرگم، کنارمان آمد و با شوخی خطاب به رامین گفت: «یه ساعته که دارم نگاتون می‌کنم. همچین زل زدی به لادن که انگار تا حالا آدم ندیدی! نترس رامین جان، لادن فرار نمی‌کنه. بذار چند روز از زندگی‌تون بگذره، اون‌وقت که مجبور شدی غرغر کردناشو تحمل کنی، بهت می‌گم!» رامین چشمکی به من زد و در جواب خواهرم گفت: «آدم دیدم، فرشته ندیدم! امشب، قشنگ‌ترین شب زندگی منه، بالاخره به آرزوم رسیدم و با عشقم ازدواج کردم. چرا نباید بهش زل بزنم؟ اصلا دلم می‌خواد تا آخر عمرم یه گوشه بشینم و به چشمای قشنگش خیره بشم»

شب رویایی و قشنگی بود و من و رامین با دعای خیر والدین‌مان بدرقه شده و به خانه بخت‌مان رفتیم، رفتیم تا خوشبخت باشیم که آن حادثه اتفاق افتاد...

سومین روز ماه عسل‌مان بود که خواهر کوچکم تماس گرفت و سراسیمه گفت: «آبجی، زود خودتونو برسونید تهران!» من نمی‌دانستم چه شده، اما رامین که دقایقی قبل با برادرم صحبت کرده بود، از ماجرا خبر داشت که به سرعت وسایل‌مان را جمع کرد و گفت: «لادن پاشو زود راه بیفتیم بریم.» رامین رنگ به چهره نداشت. هر چه به او اصرار کردم بگوید چه اتفاقی افتاده، حرفی نزد. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. فاصله سه، چهار ساعته تهران تا شمال برایم به اندازه یک قرن گذشت. یکراست به خانه پدرم رفتیم و آنجا بود که فهمیدم چه مصیبتی بر سرمان نازل شده. خواهر بزرگ‌ترم و همسرش که در یکی از شهرستان‌های اطراف تهران زندگی می‌کردند، در مسیر برگشت به خانه‌شان با یک کامیون تصادف کرده و هر دو، در دم کشته شده بودند. همین که پایم به خانه رسید، فریماه دختر 12 ساله خواهرم در حالی که به شدت گریه می‌کرد، خودش را در آغوشم انداخت و گفت: «دیدی چی شد خاله؟ کاش منم همراه‌شون بودم. کاش منم می‌مردم!» فریماه ضجه می‌زد و صورتش را می‌کند. او که چند روزی می‌خواسته پیش مادرم بماند، از این تصادف جان سالم به در برده بود. حادثه، حادثه‌ای دردآور و باور نکردنی بود. همه بیشتر دل‌شان برای فریماه می‌سوخت و می‌گفتند: «بیچاره‌ها، 6 سال همه جوره دوا و درمون کردند اما بچه دار نشدن. رفتن از پرورشگاه این دختر بینوا رو آوردن. طفلک حالا باید درد بی‌پدر و مادری رو بکشه و سرگردون و آواره بشه»

فریماه، اما بعد از فوت پدر و مادرش آواره و سرگردان نشد. خواهرم و همسرش او را که کودکی یکساله‌ای بیش نبود از پرورشگاه به فرزندی قبول کردند و در ناز و نعمت و رفاه کامل بزرگش کردند. همه ما فریماه را دوست داشتیم و دل‌مان نمی‌خواست کوچک‌ترین نگرانی و هراسی نسبت به آینده‌اش داشته باشد. تک تک ما آنقدر او را دوست داشتیم که بالاتر از گل به او نمی‌گفتیم و تلاش می‌کردیم کاری کنیم که جای خالی پدر و مادرش را کمتر احساس کند، گرچه این را بگویم که خودش خبر نداشت که فرزند پدر و مادرش نیست.

چند ماهی از فوت خواهرم و شوهرش می‌گذشت و ما هر چند آنها را فراموش نکرده بودیم، اما از آنجا که می‌گویند خاک سرد است، به زندگی عادی‌مان برگشته بودیم و فریماه هم کمتر بی‌تابی می‌کرد. فریماه که بیشتر از همه اعضای خانواده‌ام با من راحت‌تر بود، دلش می‌خواست برای ادامه زندگی به خانه ما بیاید و من و رامین از خدا خواسته و با جان و دل حضورش را در خانه‌مان پذیرفتیم. فریماه دختر زیبا و با استعدادی بود و هر سال شاگرد ممتاز و نمونه مدرسه‌شان شناخته می‌شد. پدرم آنقدر او را عزیز می‌داشت که در جشن تولد 14 سالگی فریماه یک آپارتمان به نامش کرد. من و رامین هم که او را همچون فرزند خودمان دوست داشتیم از هیچ تلاشی برای راحت زندگی کردنش فروگذار نمی‌کردیم. حالا دیگر فریماه عضوی جدا نشدنی از خانواده ما شده بود...

پنج سال از ازدواج من و رامین می‌گذشت و ما هنوز بچه‌دار نشده بودیم. کم کم زمزمه‌های اطرافیان مخصوصا خانواده رامین بلند شد که: «نکنه لادن هم مثل خواهرش نازاست!» اما خود رامین هیچ اعتراضی نمی‌کرد. بارها از او خواستم نزد متخصص برویم اما او مخالف بود و می‌گفت: «حالا که برای بچه‌دار شدن‌مون دیر نشده. در ضمن هر چی خدا بخواد همون می‌شه. مگه خواهرت اونقدر پی دوا و درمون بود و حتی خارج از کشور هم رفت تونست بچه دار بشه؟» و من با نگرانی می‌گفتم: «آخه تو تنها پسر خونواده‌ات هستی و پدر و مادرت دوست دارن نوه شونو ببینن. من می‌ترسم اگه یه وقت خدای نکرده بچه‌دار نشدیم تو رو مجبور به ازدواج مجدد بکنن!» و رامین می‌خندید و می‌گفت: «این چه حرفیه لادن؟ مگه من بچه‌ام که کسی منو مجبور به انجام کاری بکنه؟ اینو بدون که اگه ما هیچ وقت هم بچه‌دار نشیم، تو برای من همون لادنی که هستی، خواهی بود. بچه برای من مهم نیست و بدون که تو «اولین و آخرین عشق زندگی» من هستی و خواهی بود!» و من که این حرف‌ها را از زبان او می‌شنیدم همه وجودم پر از شوق می‌شد و به خودم می‌بالیدم که همسرم این‌گونه عاشق من است...

روزها و ماه‌ها و سال‌ها پشت سر هم می‌گذشتند. حالا فریماه برای خودش خانمی شده بود. او که دختر با پشتکار و مستعدی بود همان سال اول با رتبه عالی در رشته مورد علاقه‌اش پذیرفته شد و پدرم به مناسبت قبولی او یک ماشین مدل بالا هم برایش خرید. فریماه دختر زیبایی بود و خواستگاران زیادی داشت اما چون قصد ازدواج نداشت خواستگارانش را رد می‌کرد. او آنقدر با همه ما خوب و مهربان بود که...

من و رامین هنوز هم فرزندی نداشتیم و حالا خانواده‌اش مدام به او اعتراض می‌کردند و می‌گفتند: «ما دل‌مون می‌خواد بچه تو رو ببینیم. حالا که لادن بچه دار نمی‌شه چه اشکالی داره، تو دوباره ازدواج کنی؟!» و پاسخ رامین در برابر خواسته آنها فقط سکوت بود و من حس می‌کردم او هم بدش نمی‌آید دوباره ازدواج کند و فرزندی داشته باشد.

مدتی بود که رفتار رامین تغییر کرده و بسیار حساس شده بود. این را من متوجه می‌‌شدم دیگر مثل قبل بگو و بخند نمی‌کرد و از سرکار که به خانه برمی‌گشت، ساکت گوشه‌ای می‌نشست و تلویزیون تماشا می‌کرد و سیگار می‌کشید. سکوت رامین، مرا هم افسرده کرده بود. ساعت‌ها در اتاقم می‌نشستم و بر تقدیر لعنتی‌ام نفرین می‌فرستادم و اشک می‌ریختم. حس این‌که رامین دیگر دوستم ندارد، آتش به جانم می‌زد و دیگر مثل قبل دل و دماغ انجام هیچ کاری را نداشتم و این فریماه بود که وقتی از دانشگاه برمی‌گشت همه کارها را انجام می‌داد. خانه را مرتب می‌کرد، غذا می‌پخت و تا جایی که می‌توانست با من و رامین مهربان بود. وقتی از او به خاطر زحماتش تشکر می‌کردم، با مهربانی می‌گفت: «شما چندین سال از من مثل بچه خودتون مراقبت و در حقم فداکاری کردین. من حتی نمی‌تونم ذره‌ای از محبت‌های شما رو هم جبران کنم!» فریماه در نظرم یک فرشته بود. او تنهایی‌ام را پر می‌کرد و مرهمی برای دل پر درد خاله شده بود. او بعد از فارغ‌التحصیلی‌اش از دانشگاه به عنوان حسابدار در شرکت رامین مشغول به کار شد و حالا دختری 22 ساله بود.

من نفهمیدم، یعنی هیچ کس نفهمید که فریماه کی و چطور قاپ رامین را دزدید! یک شب در حالی که سر درد شدیدی داشتم و به زور مسکن خوابیده بودم، با صدای خنده‌های رامین و فریماه از خواب بیدار شدم. فریماه جعبه شیرینی در دست داشت و چشمانش از خوشحالی برق می‌زد. پرسیدم: «چی شده؟ خیلی خوشحالید؟» فریماه بی‌هیچ حرفی سمتم آمد و صورتم را بوسید و به جای او رامین پاسخ داد: «من، فریماه رو امروز به عقد خودم درآوردم!» یک لحظه تمام وجودم به رعشه افتاد و با تشر گفتم: «شوخی بی‌مزه‌ای بود!» و فریماه که داشت جعبه شیرینی را باز می‌کرد، گفت: «شوخی در کار نیست خاله جان. من و تو از امروز با هم هوو شدیم!

خدایا، هیچ زنی چنین خیانتی را از شوهرش نبیند. همان مردی که روزی عاشقانه مرا می‌پرستید حالا برایم شیرینی ازدواجش را آورده بود و همان دختری که من با تمام وجودم برای به ثمر رسیدنش تلاش کرده بودم روبه‌رویم ایستاده بود، بر و بر نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «خاله جان، من با شوهرت ازدواج کردم!» تازه علت بدعنقی‌های رامین را می‌فهمیدم. فریماه دل او را برده بود. آنقدر خرد شدم، آنقدر شکستم که نمی‌دانستم چه باید بکنم و چه باید بگویم؟ همه توانم را در حنجره‌ام جمع کردم و با صدایی که خودم هم به زور می‌شنیدم گفتم: «فریماه، من برای تو خیلی زحمت کشیدم. من تورو با جون و دل بزرگ کردم.» و فریماه در کمال وقاحت گفت: «خاله جان، من که اشکالی تو این کار نمی‌بینم. ما می‌تونیم خیلی راحت کنار هم زندگی کنیم و خوشبخت باشیم!» به شرطی که تو از این موضوع به کسی چیزی نگی! ما هم نمی‌‌گیم، شما هم نگید، می‌‌دونی که به نفع هیچ کدوم‌مون نیست!

رامین، دیگر آن رامینی که من می‌شناختم نبود. زل زد به چشمانم و گفت: «من فریماه رو دوست دارم. فکر این که بی‌‌خودی مسئله رو شلوغش کنی تا من ازش جدا بشم رو از سرت بیرون کن. تو نمی‌تونی بچه‌دار بشی و من خیلی در حقت لطف کردم که تا حالا طلاقت ندادم!» فریماه این دختره پررو و رامین سر میز ناهارخوری نشستند و پیتزایی که خریده بودند را خوردند. آنها با هم می‌گفتند و می‌خندیدند، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! و من مثل مسخ شده‌ها، ایستاده بودم و تماشای‌شان می‌کردم. فریماه هر چند دقیقه یکبار می‌گفت: «خاله جان، چرا اونجا وایستادی؟ بیا با هم شام بخوریم!» و من ‌ای کاش می‌توانستم داد و فریاد راه بیندازم، ‌ای کاش می‌توانستم همان لحظه چمدانم را بردارم و به خانه پدرم بروم و آبروی آنها را نزد عالم و آدم ببرم، اما صد افسوس که چاره‌ای جز سوختن و ساختن نداشتم. اگر پدر و مادرم می‌دانستند، بی‌شک از غصه دق می‌کردند. هیچ کس نفهمید، چه عذابی کشیدم من! نگذاشتم کسی بفهمد آن دو چه به روزگارم آوردند. ماندم و عذاب کشیدم. با هم بیرون رفتن‌شان را دیدم و زجر کشیدم. آنها با هم خوش بودند، می‌گفتند و می‌خندیدند و من گوشه اتاقم بغض می‌کردم و در تنهایی‌ام اشک می‌ریختم. اصلا نمی‌‌توانستم هضم کنم که چرا به یکباره مرا در عمل انجام شده گذاشتند، آخر، این همه وقاحت را از کجا آوردند؟ می‌‌دانستند که این اتفاق باید مخفی بماند، خصوصیات اخلاقی مرا به خوبی می‌‌دانستند که من این موضوع را مثل یک راز نگه می‌‌دارم... ضمن این‌که رامین چندی بعد یک خانه دیگر برای فریماه اختیار کرد... جالب است که در مهمانی‌های خانوادگی و رفتن به خانه پدرم همه چیز را عادی جلوه می‌‌دادیم.

فریماه هنوز هم دلش می‌خواست ادای فرشته‌ها را در بیاورد. گاهی رامین را مجبور می‌کرد برایم هدیه بخرد. گاهی هم به زور، مرا با خودشان به سفر می‌بردند. فریماه می‌گفت: «خاله جان، خودت داری به خودت سخت می‌گیری. تو هم مثل من از زندگیت لذت ببر!» او به رامین دستور داده بود که هفته‌ای یک شب به خانه من بیاید... یک سال از ازدواج فریماه و رامین می‌گذشت که من باردار شدم!! باز هم بر تقدیر خودم لعنت می‌فرستادم. ‌ای کاش این اتفاق سال‌ها قبل می‌افتاد، شاید آن موقع رامین دیگر بهانه‌ای برای خیانت نداشت.

تصور می‌کردم حضور بچه دوباره عشق رامین به من را زنده خواهد کرد. تصور می‌کردم با آمدن بچه، او فریماه را از خود خواهد راند، اما رامین از شنیدن خبر بارداری‌ام خوشحال نشد. او می‌ترسید اگر پدرش بفهمد با فریماه ازدواج کرده، از ارث محرومش کند و به همین خاطر ازدواجش را از همه مخفی نگه می‌داشت و من هم مجبور بودم نقش یک آدم خوشبخت را بازی کنم. فریماه هنوز هم مثل قبل «خاله‌جان» صدایم می‌‌زد و این  «خاله‌جان» صدا زدن‌هایش کفر مرا درمی‌آورد...

بارها با رامین حرف زدم و از او خواستم حالا که قرار است صاحب فرزند شویم، فریماه را از زندگی‌اش بیرون کند اما او قبول نمی‌کرد. فریماه عملا همه کاره رامین بود و رامین بدون اجازه او آب نمی‌خورد. پنج ماهه باردار بودم که دیگر صبرم به سر آمد و پرده از راز فریماه و رامین برداشتم. قشقرقی به پا شد. همه صورت فریماه و رامین را لایق تف انداختن می‌دانستند و برای من تاسف می‌خوردند که چرا یک سال و نیم از همه چیز با خبر بودم و دم نزدم؟ همانطور که تصور می‌کردم پدرم با شنیدن این خبر سکته قلبی کرد و مرد. او آنقدر فریماه را دوست داشت و در حقش پدری کرده بود که باورش نمی‌شد روزی بخواهد چنین بلایی سر دخترش بیاورد!

پدر رامین از او خواست فریماه را طلاق دهد اما رامین مخالفت کرد. وقتی رامین فهمید پدرش او را از ارث محروم کرده، به سراغ من آمد و آنقدر کتکم زد که جنین شش ماهه‌ام مرده به دنیا آمد. دیگر نمی‌توانستم آن زندگی را با آن همه خفت و خواری تحمل کنم. از رامین طلاق گرفتم و چیزی که برایم جالب و عجیب بود، رفتارهای فریماه بود. او تا آخرین لحظات مرا خاله جان صدا می‌زد و می‌گفت: «آخه چرا می‌خواهید طلاق بگیرید؟ یک کم صبر کنید همه چیز درست می‌شه!» و من در جوابش گفتم: «فقط همین یک جمله رو بهت می‌گم فریماه، حیف از اون همه محبتی که به تو کردم!» و برای همیشه از خانه رامین بیرون آمدم.

یک ماه از جدایی‌ام می‌گذشت که مادرم هم فوت کرد. ضربات سهمگین زندگی یکی پس از دیگری بر من فرود می‌آمد و کمرم را بیشتر می‌شکست. روحم آنقدر آزرده و قلبم آنقدر شکسته بود که از همه چیز و همه کس بیزار شده بودم. ماه‌ها طول کشید تا توانستم کمی روحیه‌ام را به دست آورم. همه می‌گفتند: «گذشته‌ها رو بریز دور!» گفتنش برای آنها آسان بود. آخر مگر می‌‌شد بخشی از قلب را کند و دور انداخت؟! هر چه به عقب برمی‌گشتم می‌دیدم گناهی مرتکب نشدم که مستحق چنین عقوبتی باشم. هیچ کاری از دستم برنمی‌آمد و خودخوری هم چاره کار نبود. رومینا همسر برادرم - تلاش می‌کرد مرا از آن حال و هوا دربیاورد. اسمم را در کلاس‌های مختلف می‌نوشت تا وقتم پر باشد و کمتر به گذشته‌ها فکر کنم و غصه بخورم. از طرفی برادر و خواهرها می‌‌گفتند که راز فریماه را به او بگوییم، این‌که او را از پرورشگاه آوردند، اما من مخالفت می‌‌کردم!

چهار سال گذشت. به هر بدبختی و سختی بود گذشت. هیچ کس نفهمید که من با چه مصیبتی شب‌ها را به صبح می‌رساندم. همه عکس‌ها و یادگاری‌های رامین را سوزانده بودم تا جلوی چشمانم نباشند، اما قلبم را چه می‌کردم؟ هر که مرا می‌دید برایم دل می‌سوزاند و تاسف می‌خورد و من در حالی که قلبم از ضربات خنجر نامردی فریماه و رامین تکه تکه بود، از درون می‌گریستم و به ظاهر لبخند می‌زدم و می‌گفتم: «خدا جای حق نشسته، امیدوارم زنده بمونم و ببینم روزی رو که اونا، تاوان نامردی که در حق من کردن رو پس می‌‌دن...»

کسی که پشت خط بود، ول کن نبود. با صدای موبایلم که یک روند زنگ می‌خورد چشمانم را باز کردم. هنوز همان جا روی سرامیک‌ها خوابیده بودم. تمام بدنم درد می‌کرد. پرده اشک نمی‌گذاشت اطرافم را شفاف ببینم. به هر بدبختی بود از جایم بلند شدم و نشستم. با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم و به ساعت خیره شدم. ده و نیم شب بود. خدایا، من از ساعت یازده صبح همان‌جا افتاده بودم! زنگ موبایل روی اعصابم می‌رفت. گوشی‌ام را از کیف درآوردم. برادرم بود، تا با صدایی گرفته گفتم «الو»، برادرم با نگرانی گفت: «کجایی تو آبجی؟ به خدا نصفه‌جون شدم. دو، سه بار اومدم دم خونه‌تون هر چی زنگ زدم باز نکردی. به گوشی‌ات یه نگاه بنداز، بیشتر از صد بار زنگ زدم. دیگه داشتم از نگرانی می‌مردم. اومدم خونه، رومینا گفت خبر فوت رامین رو بهت داده. کلی باهاش دعوا کردم. گفتم الان حتما رفتی یه گوشه و زانوی غم بغل کردی و غصه می‌خوری...» با تک سرفه‌ای گلویم را صاف کردم و گفتم: «من خوبم داداش، خوابم برده بود. اصلا متوجه نشدم کی اومدی و زنگ زدی.» برادرم که از همان کودکی، علاقه و محبتی خاص بهمن داشت، گفت: «خیلی خب، آماده شو من الان میام دنبالت.» حوصله هیچ کس را نداشتم. دلم فقط تنها بودن را می‌خواست. گفتم: «نه داداش، زحمت نکش. می‌خوام تنها باشم...» سپس بغضم را قورت دادم و گفتم: «داداش تو رفتی تشییع جنازه رامین؟» برادرم، من و منی کرد و گفت: «آره، رفیقش بهم زنگ زد و خبر داد. به جز چند نفر از دوستاش، کس دیگه‌ای نبود. رفیقش می‌گفت فریماه این اواخر به بهونه رفتن به خارج اونقدر رامین رو اذیت کرده و جونش رو به لبش رسونده که بالاخره طلاقش رو گرفته. بعد هم که وکیلش بهش نارو زده و همه دار و ندارش رو بالا کشیده و غیبش زده. وقتی رامین همه تلاشش رو ‌می‌‌کنه تا بلکه یه جوری بتونه وکیلش رو پیدا و ازش شکایت کنه، یکی از دوستاش بهش می‌گه کجای کاری که وکیلت و فریماه الان اون سر دنیا دارن با هم خوش می‌گذرونن. رفیق رامین می‌گفت، تو اون لحظاتی که غرور رامین شکسته و همه چیزش رو باخته بود فقط گفت خوب یادمه که لادن منو واگذار کرد به خدا! و بعد هم سکته می‌کنه و چند روزی در بیمارستان تو کما بوده تا این‌که دیروز تموم می‌کنه... می‌دونی لادن، رفیق رامین می‌گفت وکیل رامین از اون «شارلاتان»‌های روزگاره. می‌گفت مطمئنه که همون آقای وکیل انتقام تو رو از فریماه خواهد گرفت...»

علی‌رغم تلاشی که می‌کردم، نتوانستم خودم را نگه دارم و‌ های‌های گریستم. برادرم از آن سوی خط الو الو می‌گفت. تماس را قطع کردم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم و گریستم و ضجه زدم. صدای هق هق گریه‌ام تمام فضای خانه را پرکرده بود. دلم برای رامین می‌سوخت. کسی نمی‌دانست، همه تصور می‌کردند که من از رامین متنفرم، کسی نمی‌دانست که من او را دوست می‌داشتم و در تمام این سال‌ها منتظر بودم تا نزدم بیاید. دلم نمی‌خواست روح رامین آزرده شود. سرم را به سمت آسمان گرفتم و فریاد زدم: «رامین، من تو رو می‌بخشم. امیدوارم خدا هم تو رو ببخشه»

الان یکسال از مردن رامین می‌گذرد و من او را بخشیده‌ام اما فریماه را نه، هر روز منتظرم کسی برایم خبر بیاورد از له شدن فریماه، از زجر کشیدن فریماه! من هرگز او را نخواهم بخشید. همیشه گمان می‌کردم او می‌تواند جای فرزند نداشته‌ام را برایم پر کند، اما اشتباه می‌کردم. فریماه انسان نبود، او ماری خطرناک و زهرآگین بود که خودم در آستینم پرورش دادم!!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan