داستان کوتاه آرزویم خوب بود، انتخابم نه

  • ۰۰:۳۹

۲۱ سالم نشده بود که با مجید از طریق خانواده‌ها آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود که مرتب در حال رفت و آمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی می‌شد که ساکن اروپا شده بود ولی تصمیم داشت برای ازدواج به ایران بیاید. مجید مردی ۴۱ ساله، متشخص و وضع مالی بسیار خوبی داشت. رفت و آمدها که شروع شد، خانواده‌ام به شدت مشتاق ازدواج من با او شدند.


من هم که در آن زمان دختر بی‌‌تجربه‌ای بودم و مجید اولین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پیش نیامده بود که با پسری به طور جدی صحبت کنم، خوشحال بودم. فقط همین را می‌فهمیدم که می‌توانم به مجید به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیه‌گاه خوبی برایم خواهد بود. آن زمان دانشجو بودم، وقتی یک سال بعد از ازدواج، درسم تمام شد دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم. راستش خودم فکر می‌کنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده بودم در هر جایی به دنبال ذره‌ای محبت می‌گشتم و وقتی توجه‌ ویژه مجید را نسبت به خودم دیدم و احساس کردم که همه خانواده‌ام به مجید احترام می‌گذارند و او را قبول دارند، با خودم فکر کردم که او کسی است که می‌تواند مرا نجات دهد... همان اوایل ازدواج به شدت به مجید وابسته شده بودم به طوری که گاهی روزی ۱۰ بار با او تلفنی صحبت می‌کردم، اما مجید اصلا این احساس وابستگی شدید مرا درک نمی‌کرد... او عقیده داشت من باید همچون یک زن بالغ و عاقل رفتار کنم تا بتوانم زندگی را به خوبی اداره کنم.

از طرف دیگر مدام بر سر خانه ماندن و بیرون رفتن، مهمان آمدن و... اختلاف داشتیم. مجید دوست داشت وقتی از سر کار می‌آید روی کاناپه جلوی تلویزیون دراز بکشد، تلویزیون ببیند و هیچ حرفی هم نزنیم ولی برعکس، من عاشق مهمانی رفتن و مهمانی دادن، سفر، خرید و... بودم، ولی او سعی می‌کند مرا مهار کند و نشان دهد که این چیزها اصلا مهم نیست و من بیهوده وقت تلف می‌کنم. او حتی صحبت کردن درباره احساسات را هم بیهوده می‌داند. همراهی نکردن او باعث شده من هم بیشتر اوقات در خانه تنها باشم و کاری برای انجام دادن نداشتم، دنیای ما به کلی با هم متفاوت است، نگاهمان به زندگی فرق دارد، من دوست دارم چیزهایی را تجربه کنم که او خیلی پیش تر از اینها تجربه کرده و حالا هیچ جذابیتی برایش ندارد. تا یادم نرفته بگویم ما از نظر ظاهر هم خیلی با هم فرق داریم و تا به حال چندین بار شده که وقتی به خرید رفته‌ایم ما را به عنوان پدر و دختر می‌‌شناسند...

همیشه دوست داشتم، همسر مردی شوم که مرا با تمام وجود درک کند و تکیه‌گاهم باشد. آرزویم خوب بود اما انتخابم نه! اختلاف سنی ما زیاد است، خیلی زیاد. دلم برای خودم می‌سوزد. نمی‌دانم چه کنم آنقدر خسته و بی‌رمقم، که گاهی حس می‌کنم نمی‌توانم نفس بکشم.

عجله کردم! با خودم فکر کردم اگر او را رد کنم، در این روزگار کسادی شوهر کسی به سراغم نمی‌آید!! خواستم از این طریق به دخترخانم‌ها بگویم برای ازدواج اصلا شتاب نکنند. بگویم، چه زمانی ازدواج کردن اصلا مهم نیست، چگونه و با چه کسی ازدواج کردن مهم است!!

واقعا دیگر این زندگی برایم قابل تحمل نیست؛ هر روز گریه، اضطراب و استرس. انگار مجید هیچ کدام از این ناآرامی‌های مرا نمی‌بیند. او می‌گوید: «همه چیز خوبه، تو چرا ناراحتی!؟»

مجید، حتی، سعی هم نمی‌کند که کمی شرایط زندگی را تغییر دهد، یا حداقل تغییرات کوچکی را در خود به وجود بیاورد... واقعا حس می‌کنم در حال تباه شدنم و مقصر اصلی خودم هستم... او اصلا مرا نمی‌بیند...


mohadde3e ...
اون دختر خام و بی تجربه بود خانوادش چی اونا که دیگه میدونن بیست سال اختلاف سنی یعنی چی!!!!!!!
فرید پرهمت
پند آموز و واقعی بود تا داستان...
مدافع حرم
به نظر میاد این جور زندگی ها بیشتر مردگیه تا زندگی.
تو این جور زندگیها فقط زنده ای اما زندگی نمیکنی.
زندگی یعنی بشینی چای و خرما هم میخوری با ارامش بخوری.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan