داستان کوتاه خدا را در وجودم احساس میکنم

  • ۰۹:۲۵

حقیقتی در وجودم نهفته است که انتظار می‌کشد تا آن را کشف کنم و آن حقیقت این است که من سزاوار تمام چیزهای خوبی هستم که زندگی به من تقدیم می‌کند و خدا با هزاران ندا با من حرف می‌زند و تمامی آنها یک پیام واضح دارد: «به من توکل کن...»


چهارده ساله بودم که با «رحمان» ازدواج کردم او از فامیل‌های دور مادرم بود، مردی مهربان و اهل کار و زندگی بود در آن زمان رسم بر این بود که عروس با مادر و پدر شوهرش زندگی کند. «رحمان» با پدرش کار می‌کرد، ولی درآمدش را پدرش برداشت می‌کرد... مادر شوهرم زن سختگیری بود و در زندگی ما دخالت می‌کرد. «رحمان» وقتی دخالت‌های مادرش را می‌دید ناراحت می‌شد به همین خاطر تصمیم گرفت پول حاصل از کارش را از پدرش گرفته و پس‌انداز کند. آن زمان صاحب یک دختر شده بودیم و دخترم نور چشم پدرش بود تا این‌که همسرم تصمیم گرفت یک زمین خریداری کند و سال بعد با کمک هم خانه کوچکی ساختیم. من به تنهایی آجر و خشت خانه را می‌آوردم و به «رحمان» در ساخت خانه کمک می‌کردم تا این‌که کار ساخت خانه تمام و ما از پدر و مادر شوهرم جدا شدیم و زندگی مستقلی را در آن روستا شروع کردیم.

در آن ایام احساس می‌کردم هیچ کس به اندازه من خوشبخت نیست چقدر راحت و آسوده بودم؛ حتی حرف‌ها و دخالت‌های مادرشوهرم هم باعث نمی‌شد تا از محبت من نسبت به «رحمان» کم شود و زندگی‌ام به سردی بگراید. «رحمان» در حیاط‌مان که نسبتا بزرگ بود درخت‌های میوه زیادی کاشته و باغچه کوچکی درست کرده بود... حالا دیگه دختر دومم هم به دنیا آمده بود.

*         *         *

پس از مدتی به دلیل مشکلات زنانگی دیگر نتوانستم بچه‌دار شوم. مادر شوهرم تا فهمید من دیگه نمی‌‌توانم بچه‌دار شوم، شروع کرد به نق و نوق کردن که پسرم باید یک پسر داشته باشه، کمک دستش و سر پیری عصای دستش باشه و... اما «رحمان» به حرف‌های مادرش گوش نمی‌‌داد و توجهی نمی‌‌کرد.

چند سال بدین منوال گذشت و حالا دیگر دخترام بزرگ شده بودند تا این‌که «رحمان» یک روز به خانه آمد و گفت: مادرم یک دختر از روستا برام پیدا کرده و تهدید کرده که اگر من با او ازدواج نکنم با من قطع رابطه و منو از ارث محروم خواهد کرد. انگار دنیا بر سرم خراب شد با صدای لرزان جواب دادم تو می‌خوای چکار کنی؟ گفت: «فرنگیس! من تو را خیلی دوست دارم، زندگیمو دوست دارم و عاشق دو تا دخترهامون هستم و حاضرم جونم را هم براتون بدم، نمی‌خوام زندگیم خراب بشه، جلوی مادرم می‌ایستم و می‌‌گم که من قبول نمی‌‌کنم...»

ولی «رحمان» خجالتی‌تر از آن بود که جلوی پدر و مادرش قدعلم کند و اعتراضی داشته باشد و به آنها بی‌‌احترامی کند تا این‌که به خواستگاری «ربابه» رفته و همسرم با او  ازدواج کرد و مادر شوهرم عروسی مفصلی برای آنها گرفت.

یک اتاق در حیاط برای او درست کردند و «ربابه» را به خانه آوردند. خوب یادم هست شبی که «ربابه» را می‌آوردند از شیشه خانه می‌دیدم که با فخر و ادعای زیاد، دست در دست «رحمان» وارد خانه شد. «رحمان» سری به من زد و گفت: «بیا با «ربابه» حرف بزن، تو باید خودت رو با شرایط جدید وفق بدی و خودت رو ناراحت نکنی...» ولی حرف‌های او بدتر من رو عذاب می‌‌داد. نمی‌‌توانستم تحمل کنم که سایه یک زن دیگر بر روی زندگی‌ام باشه... پنهان از چشم همه، دو دخترم را بغل کرده و گریه می‌کردم. در این لحظه‌های سخت و شکنجه‌آور حضور خدا را احساس می‌‌کردم که به من می‌گفت: «من در کنار توام غمگین مباش!» روزهای خیلی سخت و وحشتناکی بود، ولی با توکل بر خدا سپری می‌شدند، «رحمان» عدالت را رعایت می‌کرد و به هر دوی ما به طور مساوی محبت می‌کرد.

حتی در گرفتن وسائل منزل و خورد و خوراک هم انصاف زیادی به خرج می‌داد و به «ربابه» اجازه بی‌‌احترامی کردن به من را نمی‌داد، من هم سعی می‌کردم به او محبت کنم و کاری به کارش نداشته باشم و دخترها هم به او احترام می‌گذاشتند.

ماه‌ها گذشت ولی خبری از بچه‌دار شدن «ربابه» نشد وقتی یک سال گذشت «رحمان» «ربابه» را به دکتر برد تا علت را بفهمد تا این  که متخصص گفت او هیچ وقت بچه‌دار نمی‌‌شود... در این لحظه بود که ایمانم به خدا از همیشه بیشتر شد...

رفتار «ربابه» به کلی عوض شده بود و سر مسائل جزئی با من و «رحمان» دعوا می‌کرد و سعی در سرد کردن روابط من و همسرم داشت. مادر شوهرم حالا دیگه خیلی پیر و مریض شده بود. او به خاطر رفتارهای بد و آوردن هوو از من خجالت می‌کشید ولی من باز هم به روی خودم نیاوردم و به خانه او رفتم و کمک حالش بودم. موقع مرگش از من حلالیت خواست، او فوت کرد، نمی‌‌دانم خدا از سر تقصیراتش خواهد گذشت یا نه؟ حالا دیگر دخترهایم ازدواج کرده و سر خونه و زندگی‌شون رفته‌اند.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan