داستان کوتاه باشگاه بدنسازی

  • ۲۱:۳۹

سرجدت فرشیدجان، بی‌خیال شو! بابا کی حال داره بره باشگاه!



- تنبل نباش دیگه! پاشو بریم. ثبت‌نامش با من. آقا اصلا فکر پولش هم نباش، شش ماه اول با من. تو فقط پایه باش با من بیا.

گیر داده بود. ول کن هم نبود. فرشید پسرخاله‌ام است، دو سال از خودم بزرگتر است و پیش باباش تو موبایل فروشی شون کار می‌کنه. از این بچه پرروها! که آش رو با جاش می‌خوره و به قول فرشاد برادرش به جای راه رفتن قل می‌خوره. حالا چند روز بود که گیر داده بود بریم باشگاه بدنسازی!

- ببین آریا! تو شش ماه بدنت ردیف می‌شه. مربی خودش به من گفت، اونوقت ملت تو کف می‌مونن. تریپت هزار برابر فرق می‌کنه دیگه اینطور نمی‌مونه!

۱ ۲ ۳
Designed By Erfan Powered by Bayan