داستان او را بردند

  • ۰۱:۰۷
هفته اول تعطیلات عید بود که کامران از دوستان قدیمی‌ام با من تماس گرفت... معمولا در تمام این سال‌ها ایام نوروز تهران هستم و از هوای پاک و خیابان‌های خلوت آن لذت می‌برم و فکر می‌کنم برای ما که ساکن ابرشهری مانند تهران هستیم تجربه شلوغی و ازدحام در شمال و جنوب و شهرهای توریستی در ایام عید، کار مفیدی به حساب نمی‌آید و به همین منظور در این روزها به سراغ دوستانی که در طول سال کمتر آنها را می‌بینم می‌روم و یا آنها به نزد من می‌آیند... کامران هم از آن دست دوستانم است که معمولا در ایام عید سراغی از هم می‌گرفتیم و دیداری تازه می‌کردیم... از این رو با تماس کامران قراری برای دیدار گذاشتیم و شب بعد، پس از صرف دیزی و استعمال قلیون شروع کردیم به حرف زدن...


حرف‌هایی از جنس یک سال بی خبری و او که در جریان این صفحه من و فیلم سینمایی که درباره اجنه ساخته بودم و سال گذشته هم در سینماهای کشور به نام «روایت ناپدید شدن مریم» به اکران درآمده بود قرار داشت، بحث را به این موضوعات کشاند و پس از چند دقیقه رو به من کرد و گفت:

داستان کوتاه رسم قدیمی

  • ۰۱:۵۰

قطعا شما هم بارها با جمله تقابل سنت و مدرنیته برخورد کرده‌اید و حتما هر یک از شما هم نظر خاصی دارید. بعضی‌ها طرفدار سنت و عده‌ای دیگر موافق تفکرات جدید و تازه و در این میان افرادی هم وجود دارند که معتقدند «سنت و مدرنیته» باید در هم ادغام شوند و از هر دو استفاده شود.

این مقدمه را عرض کردم تا بگویم من در خانواده‌ای بزرگ شدم که پایبندی به رسوم یکی از اجزای مهم آن به شمار می‌رفت و پدرم معتقد بود که طبق هر شرایطی باید سنت گذشتگان را رعایت کرد و به آنها احترام گذاشت. یکی از این رسوم که در فامیل ما وجود داشت ازدواج دختر عمو و پسرعمو بود که از چند نسل قبل‌تر انجام می‌شد و همچنان نیز پا برجا بود. همان طور که پدربزرگ و مادربزرگ من دخترعمو و پسرعمو بودند و پدر و مادر من هم چنین نسبتی داشتند... سه سال قبل خواهرم با پسرعمویش ازدواج کرد و حالا کم‌کم نوبت من فرا می‌رسید.


از وقتی چشم باز کردم متوجه شدم لیلا دخترعمویم را برایم در نظر گرفته‌اند و طبق یک قانون نانوشته قرار شد من و لیلا با یکدیگر ازدواج کنیم... اما مشکل از روزی آغاز شد که من وارد دانشگاه شدم و در آنجا میترا را دیدم.

داستان خواستگاری در پارکینگ

  • ۰۹:۳۲

- بچه‌جون ناسلامتی امروز قراره برای خواهرت خواستگار بیاد، کجا می‌خوای شال و کلاه کنی؟

- ای بابا، مامان جون خوبه از دو ماه پیش بهت گفته بودم که امروز قراره برم کرج مهمونی خداحافظی دوستم.

- آره پسرم، گفته بودی... ولی خب می‌بینی که قراره برامون مهمون بیاد.


- مگه می‌خوان بیان خواستگاری من که حضورم لازمه؟ ماشاا... نسیم خانم، مثل دسته گل اینجا حاضره.

سعید این جمله را به مادر گفت و مشغول لباس پوشیدن برای رفتن به مهمانی بود و مادر هم در حالی که میوه‌ها را می‌شست پاسخ سعید را می‌داد.

به قدر کافی دلشوره و استرس داشتم، چرا که حسابی با وحید و خانواده اش رودربایستی داشتم و از چند روز پیش نگران مراسم خواستگاری امشب بودم و مدام فکر می‌کردم که نکند خدای ناکرده اتفاق بدی رخ دهد. به همین علت با عصبانیت به میان حرف سعید و مادر پریدم و گفتم:

داستان کوتاه حریم خانواده

  • ۰۰:۲۷

در زندگی‌ام هیچ چیز کم نداشتم و از همه بهتر و مهم‌تر همسرم بود که هرگز در هیچ شرایطی مرا تنها نگذاشت و برای ادامه تحصیل و کسب مدارج بالاتر مشوقم بود اما از آنجا که متاسفانه من آدم بسیار مغروری بودم، بالاخره آتش تکبر و غرور، هستی و حیثیتم را سوزاند و خاکستر کرد.


از روزی که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم و به سر کار رفتم، گذشته‌ام را از یاد بردم و احساس می‌کردم شوهرم در خور شان و جایگاه اجتماعی‌ام نیست؛ به همین دلیل با وجود داشتن یک پسر ۱۴ ساله از او جدا شدم. افسوس فراموش کرده بودم دل مردی را می‌شکنم که با عشق و علاقه برای ادامه تحصیل من، ماشین زیر پایش را فروخت و شاید از بسیاری از خواسته‌هایش گذشت تا من به آرزویم که تحصیل در دانشگاه بود برسم.

داستان دو قلوها

  • ۲۳:۲۷

اولین نفری بودم که میترا موضوع عاشق شدنش را براش اعتراف کرد... از همان بچگی من و میترا به خواهر دوقلوهای افسانه‌ای شهرت گرفته بودیم.

من سه دقیقه از میترا بزرگ‌تر بودم و همین سه دقیقه، عاملی بود تا همیشه نقش خواهر بزرگ‌تر را ایفا کنم... اما جدا از این ماجرا میترا حقیقتا یک دختر کوچولو بود با کلی رفتارهای شتابزده و من درست نقطه مقابل او... برای همین همیشه چه در مدرسه و چه در خانواده حامی او به حساب می‌آمدم و حتی زمانی که هردو در دانشگاه در رشته مهندسی کامپیوتر قبول شدیم، باز این من بودم که از او مراقبت می‌کردم...


خوشبختانه میترا و من چنان به هم علاقه داشتیم که خصوصی‌ترین مسائل را هم، قبل از این‌که با پدر و مادرمان در میان بگذاریم، با هم بازگو می‌کردیم و از هم راهنمایی می‌خواستیم... از این رو تعجب‌برانگیز نبود که این خواهر کوچولوی من، اولین نفری را که برای برملا ساختن راز دلش انتخاب کند من باشم...

داستان کوتاه عشق های ماندگار

  • ۰۰:۱۰

خواهر بزرگم «توران» همین‌طور پشت سر هم صحبت می‌کرد و یک‌ریز از محمدحسین می‌گفت: «من فقط همین رو می‌دونم که اگر این حرف راست باشه که؛ شانس فقط یک‌بار در هر خونه‌ای رو می‌زنه! برای «پوران» این یک‌بار و این شانس بزرگ «محمدحسین» هست.»

حالا که به آن روزها فکر می‌کنم، می‌بینم حق با توران بود، اما آن موقع به این سادگی که من حرفش را می‌زنم نبود؛ این‌که یک مرد جوان مجرد، خوش قیافه، تحصیلکرده و صاحب موقعیت خوب شغلی، بخواهد با زن جوانی ازدواج کند که در 18 سالگی ازدواج کرده و در بیست سالگی بیوه شده و حالا در بیست و پنج سالگی یک فرزند شش ساله دارد، آنقدر سخت و غیرممکن بود -آن هم در شهرستانی که محل زندگی ما بود -که غیر از آبجی توران، هیچ کس آن را انجام شدنی نمی‌دانست، مادرم رو به دختر بزرگش کرد و پرسید:


- توران جان! این همای سعادت که می‌گی و درست هم می‌گی، می‌دونه دختر بخت برگشته من چه تقدیر تلخی داشته؟ و توران که علی‌رغم بداخلاقی‌هایش مرا خیلی دوست داشت، پاسخ داد: «بله مادرجون، به محمدحسین گفتم پوران بیوه است، او هم وقتی فهمید که شوهر پوران مرده، نه این‌که طلاق گرفته باشه، با شعور بالایی که داشت گفت: مگه یک زن جوان که شوهرش مرده حق زندگی نداره؟!»

داستان کوتاه دل باخته

  • ۰۰:۰۰

دست‌هام از سوز سرما بی‌حس شده بود. با عجله دربست گرفتم و برگشتم خونه. وقتی مادرم صورت سرخ شده و دست‌های لرزونم رو دید با دلخوری گفت مگه صبح نگفتم با ماشین خودت برو لجباز؟

از لحن بیانش خندم گرفت و در حالی که به سرعت خودمو به کنار شومینه می‌رسوندم گفتم: آخه هوا برفی بود. تو این هوا رانندگی سخته. به ریسکش نمی‌ارزید. تقصیر آژانس سر کوچه‌اس که هر وقت ما ماشین می‌خوایم نداره. وگرنه راحت می‌رفتم و برمی‌گشتم.

- حالا بگو ببینم، نتیجه چی شد؟


- قرار شد رمانم رو برای فردا صبح برسونم به دست انتشارات تا ببینم خدا چی می‌خواد؟ خودم که خیلی امیدوارم مامان. مخصوصا وقتی استادم خوند و نظر مساعد داد.

مادرم در حالی که بادی به غبغب انداخته بود خدا رو شکر کرد و گفت: الحق که دست‌پرورده خودمی. می‌دونی که منم وقتی جوون بودم یه دفتر کاهی کوچیک داشتم که دلنوشته‌هامو توش می‌نوشتم. اما خب اون موقع‌ها کسی تو این خط‌ها نبود که تشویقم کند. واسه دل خودم می‌نوشتم، اما در عوض خدا بهم لطف کرد و پسرم نویسنده خوبی شد.

داستان کوتاه 20سال

  • ۲۳:۵۰

خیلی دلم می‌خواست که این مطلب چاپ شود تا شما به نقش پررنگ «وحید» و «عشق» بیشتر واقف شوید که بدانید چه‌ها می‌کند...

من و مهین زندگی‌مان را خیلی عاشقانه شروع کردیم. زمانی که ما تصمیم به ازدواج گرفتیم، همه مخالفت کردند. حتی خانواده‌ام، مرا در اوایل زندگی‌مان طرد کردند. اما من آنقدر عاشق بودم که بی‌مهری خانواده‌ام را تحمل کردم و با سختی فراوان زندگی مشترکم را با مهین آغاز کردم. او دختر خوبی بود. در آن زمان تنها دختری بود که می‌توانست مرا خوشبخت کند اما خانواده‌ام به خاطر این که مهین 8 سال از من بزرگ‌تر بود، با این ازدواج مخالفت می‌کردند. وقتی مرا از خانه طرد کردند پدرم می‌گفت: «این زندگی آخر و عاقبت ندارد و به بن بست می‌رسد.»


اما من اصرار کردم و اکنون دارم بعد از بیست سال زندگی مشترک، ناخواسته به جدایی تن می‌دهم که هیچ کدام‌مان از ته قلب‌مان حاضر به این کار نیستیم. عشق‌مان یک اسطوره هست و نمی‌خواهم آن را از بین ببرم. نمی‌دانم چه باید بکنم؟ جدایی نمی‌خواهم. این بخشی از سخنان مردی بود که به خواسته همسرش برای جدایی در دادگاه خانواده حاضر شده بود. نمی‌خواهم عشق بیست ساله‌ام را به این راحتی از دست بدهم.

داستان عزیز الله خان

  • ۲۲:۱۰

آقاجون و مادرجون یعنی آقا عزیزا... خان و ملک خانوم عاشق هم بودند... لحظه‌ای بدون هم نمی‌توانستند زندگی کنند و همیشه سعی می‌کردند تا پشت و پناه هم باشند... اما، در کنار این حس درونی از روزی که من به یاد دارم پدربزرگ و مادربزرگ من همیشه با هم کل‌کل و بگو مگو داشتند... روزی نبود که با هم سر مسائل کوچک حرف‌شان نشود و دعوا نکنند... بله این تضاد درونی و بیرونی باعث شده بود تا زندگی چهل و اندی ساله این زوج سالخورده از همان ابتدا زبانزد خاص و عام و فامیل و دوست باشد... هرچند که دعوای آنها هیچ وقت بیشتر از ده دوازده ساعت دوام نمی‌آورد و دست آخر یا این پدربزرگ بود که برای صبحانه با خرید نان سنگک تازه و دو رو خاش خاشی غیر مستقیم اعلام آشتی می‌کرد و یا این مادربزرگ بود که با پختن خورش قیمه بادمجون غذای مورد علاقه و محبوب آقا عزیزا...خان شیپور آشتی را به صدا در می‌آورد و زندگی به سیکل عادی خود برمی گشت..


این عشق درونی و بگو مگوهای ظاهری چنان شخصیت دوست‌داشتنی از آنها ساخته بود که همه ما نوه‌ها و حتی پدر مادرهای ما که در واقع فرزندان و عروس و دامادهای آنها به حساب می‌آمدند دوست داشتیم تا در ایام تعطیل در کنار آنها باشیم... آقا عزیزا... خان بازنشسته آموزش و پرورش بود که در گذشته در مدارس تاریخ و جغرافیا درس می‌داد و ملک خانوم هم از ابتدا خانه‌دار بود... پدربزرگ و مادربزرگ، دوستان و رفقای خودشان را داشتند و درست مانند زوج‌های تازه ازدواج کرده از همدیگر گله می‌کردند که جلوی فلانی این حرف را زدی یا فلان رفتار را کردی یا مثلا چرا با این دوستی می‌کنی و چرا به من بی‌‌توجهی می‌کنی...

داستان تونل زمان

  • ۲۰:۱۰

حوالی ساعت ده و نیم بود که از باشگاه بیرون زدم و بعد از یک ساعت ورزش سخت شروع کردم به قدم زدن... همان طور که داشتم می‌آمدم وارد یکی از فرعی‌های خیابان نواب شدم و با این‌که پاسی از شب گذشته بود به دلیل این‌که روزهای پایانی زمستان بود، تعداد زیادی از مردم مشغول خرید عید بودند...


هنوز در حال و هوای ورزش بودم که ناگهان صحنه‌ای نظرم را به خود جلب کرد... ابتدا فکر کردم که دچار اوهام شده‌ام، اما وقتی که درست دقت کردم متوجه شدم که خبری از اوهام نیست... بله! زنی جوان در حالی که کیف دستی بزرگ و شیکی را در دست گرفته بود مورد تهاجم دزدی نقابدار قرار گرفته بود... دزد نقابدار با تلاش و سختی سعی می‌کرد تا کیف را از دست زن بیرون بکشد، اما زن با تمام وجود در تلاش بود تا اجازه ندهد کیف از نزدش رها شود... با دیدن این صحنه نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که تعدادی از مردم یا بی تفاوت نسبت به این ماجرا به سرعت در حال عبور هستند و یا تعدادی دیگر بدون آن‌که دخالتی بکنند نظاره گر صحنه هستند...

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۵ ۱۶ ۱۷
Designed By Erfan Powered by Bayan