داستان کوتاه ای وای مادرم

  • ۱۳:۴۲

آن روز تو دانشگاه، استادم بد جوری حالم رو گرفته بود. جلوی همه بچه‌ها آبروم رو برد و همه کلاس بهم خندیده بودند. آخر سر هم گفته بود که با این اوضاع این ترم می‌افتی. تمام راه، دلم می‌خواست با راننده تاکسی، خانمی که کنارم تو اتوبوس ایستاده بود و حتی گربه‌های تو کوچه هم دعوا کنم. خونه که رسیدم مامانم گفت: «معلوم هست کجایی؟ چرا گوشیتو بر نمی‌داری؟ مثلا اسمش تلفن همراهه!...» انگار بهانه‌ای برای خالی کردن تمام دق دلی‌هام پیدا کرده باشم شروع کردم به داد و بیداد کردن «مگه چه کار کردم؟ بیا دخترای مردم رو ببین! پدر و مادرشون چه کارا که براشون نمی‌کنند! ماشین، موبایل آخرین مدل، تا کمر هم واسه


بچه‌هاشون خم می‌شن. اون وقت مامان ما برای ما یه گوشی در حد گوش کوب گرفته، اسمش رو هم گذاشته تلفن همراه و مدام می‌زنه تو سر ما. همش منو کنترل می‌کنه. دیگه خسته شدم. اصلا گوشیمو برنداشتم چون روم نمی‌شه جلوی دوستام از تو کیفم درش بیارم. تازه شهریه دانشگام هم عقب افتاده. اصلا من می‌خوام بدونم آدمی که نداره چرا باید بچه دار بشه که بچه‌اش آنقدر بدبختی بکشه...»

داستان زیبای جای خالی مادر

  • ۰۱:۲۱

زندگی قشنگی داشتیم و مادرم که الگوی مهر و عاطفه بود، با محبت‌هایش برای من و پدرم آرامش خاصی فراهم می‌کرد و همیشه تلاش می‌کرد تا به قول معروف آب توی دل‌مان تکان نخورد، من و پدرم آنقدر دوستش داشتیم که با دیدنش کلی انرژی می‌گرفتیم، اما افسوس که او خیلی زود از این دنیا رفت و روزی که لباس عزایش را به تن کردم، ۱۳ سال بیشتر نداشتم.


بعد از مرگ مادر عزیزم، پدرم مرا روی چشم‌هایش نگه داشت و تمام سعی و توان خودش را به کار بست تا ناراحتی و غمی در سینه نداشته باشم، اما باز هم من جای خالی مادرم را به خوبی احساس می‌کردم. او حتی بارها در برابر اصرار پدربزرگ و مادربزرگم برای ازدواج مجدد می‌گفت: «دیگر هیچ کس نمی‌تواند جای همسر اولم را برایم پر کند و می‌خواهم یادگار او را به خوبی بزرگ کنم» از این‌که پدر تا این حد به من علاقه داشت و برایم ارزش قائل می‌شد کلی خوشحال بودم اما از طرفی هم می‌دانستم که به همدم و مونس نیاز دارد.

داستان کوتاه مادران انتظار

  • ۰۰:۵۹

از درمانگاه محله که بیرون اومدم، حتی قدرت نداشتم که قدم از قدم بردارم. همانجا، روی پله‌ها نشستم. به برگه آزمایش که حالا دیگه تو دستم مچاله شده بود نگاه کردم و سرم را به نرده‌ها تکیه دادم. چشم‌هام را بستم و گرمای اشکی که روی گونه‌هام می‌غلطید رو حس کردم. قدرت بلند شدن را نداشتم. اما بالاخره غر غر آدمایی که می‌خواستند از رو پله‌ها رد بشن وادارم کرد که راهی خونه بشم. تمام راه را به مصیبتی که سرم اومده بود فکر می‌کردم. به بچه معصومی که تو راه آمدن به زندگی مسخره من بود. فکر این‌که من اون را تا دروازه‌های جهنم راهی کردم، دیوانه‌ام می‌کرد.



سر کوچه که رسیدم، اشکام را پاک کردم و تصمیم گرفتم که فعلا به هیچ کس حرفی نزنم. به سمت خونه رفتم. طبق معمول همیشه زن‌های همسایه جلوی در نشسته بودند و برای سبزی فروشی چند محله اون طرف‌تر سبزی پاک می‌کردند و از درد و مرضاشون، قرض و قوله‌هاشون و اعتیاد شوهراشون حرف می‌زدند. سلام کردم. مرضیه خانم تا نگاهش به من افتاد

داستان مادر زن من

  • ۰۱:۱۹

از وقتی در بانک «خوش حسابان» استخدام شدم کل برنامه زندگی‌ام عوض شد. من عادت داشتم تا کله ظهر بخوابم و ظهر برم با ماشین دوری بزنم و مسافرکشی کنم. اما استخدام در یکی از شعبه‌های این بانک باعث شد که کلی سحرخیز بشم و صبح علی‌الطلوع به سمت محل کار حرکت کنم. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم همزمان با خودم سربازها رو هم می‌دیدم که اونا هم برای شرکت در برنامه صبحگاه خودشون رو به پادگان می‌رسوندن.


رفتگران عزیز هم مشغول تمیز کردن خیابون‌ها بودن. همیشه وقتی به ساعت کار این افراد فکر می‌کردم خیلی دلم می‌سوخت. می‌گفتم طفلکیا سر صبح باید از خواب بیدار شن و از لذت شیرین خواب صبحگاهی محروم بمونن. اما حالا خودم

Designed By Erfan Powered by Bayan