داستان کوتاه گناه من چه بود

  • ۰۰:۵۰

در حالی که مشغول آماده کردن خود بودم تا به سر قرار با امیر برسم، برای بار هزارم جملاتم را سر هم کردم تا حرفم را بزنم و چیزی از قلم نیندازم.

امیر همسایه یکی از دوستانم بود و به گفته خودش به محض دیدن من یک دل نه صد دل عاشقم شده و از من تقاضای ازدواج کرده بود، ولی من در همان ابتدا، جواب منفی  دادم و پس از اصرار او، شرایطم را توضیح

دادم اما او باز هم گفت که می‌خواهد با من ازدواج کند و اکنون با او در رستورانی قرار گذاشته بودم تا حرف‌های نهایی را بزنم و جواب منفی خود را برای بار دهم به زبان بیاورم و برای همیشه او را فراموش کنم...


- ببینید آقا امیر، من همه چیز را توضیح دادم... من قبلا یک بار ازدواج کرده‌ام و یک دختر چهار ساله دارم و الان هم تمام فکر و ذکرم درمان بیماری او است... من یک بیوه هستم در حالی که شما یک جوان بیست و هشت ساله هستید واقعا شرایط ما به هم نمی‌خورد.

- ولی مریم خانم... شما که طلاق نگرفته‌اید... همسر شما فوت کرده است.

- خب بله... همسر من قبل از این‌که اولین سالگرد ازدواج‌مان از راه برسد تصادف کرد و از دنیا رفت ولی این چه ربطی به موضوع ما دارد؟

داستان کوتاه قصه زندگی

  • ۱۶:۰۱

از همان دوران کودکی سودای رفتن به اروپا همیشه در ذهنم بود و آرزو می‌کردم، هر وقت بزرگ شدم بتوانم در یکی از کشور‌های اروپایی زندگی کنم... خلاصه این علاقه شده بود دنیای من و حاضر به عوض کردن آن با چیز دیگری نبودم. وقتی بزرگ‌تر شدم و پا به سن جوانی گذاشتم، یکی از شروط من برای خواستگارانی که به خانه‌مان می‌آمد، این بود که حتما برای ادامه زندگی باید به کشور‌ی دیگر برویم! که اکثر آنها با این شرط موافقت نمی‌کردند!!



یک روز گرم تابستانی بود. وقتی از کلاس شیرینی‌پزی خارج شدم و به خانه بازگشتم، دیدم مهمان داریم، کسی نبود جز شهین خانم، دوست قدیمی مامان، که سال‌ها بود از محله مان رفته بودند و محله دیگری زندگی می‌کردند. با دیدن من کلی ذوق کرده و قربان صدقه‌ام رفت... باورش نمی‌شد که من این قدر بزرگ و برای خودم خانمی شده‌ام.کنجکاو شدم بفهمم بعد از این همه سال، برای چی به خانه مان آمده است. به بهانه عوض کردن لباس‌هایم وارد اتاق دیگری شدم، اما در اتاق را باز گذاشتم تا راحت‌تر بتوانم، حرف‌های شهین خانم و مامان را بشنوم.

داستان کوتاه زندگی دوباره

  • ۱۲:۰۷

اونقدر راهروی سرد بیمارستان رو بالا و پایین رفته بودم که دیگه تو پاهام جونی نمونده بود! دل تو دلم نبود و مدام با ذکر و تسبیح خودمو آروم می‌کردم. آرمین همه دار و ندارم بود. همه عشق من به زندگی، پسر دردونه و یکی یه دونه من که بهونه‌ام برای نفس کشیدن بود و حالا وقتی در کمال ناباوری جسم نیمه جونش روی تخت بیمارستان می‌دیدم از درون آتیش می‌گرفتم و تصور نبودنش داغونم می‌کرد.



حدودا هجده سالم بود که با اتابک ازدواج کردم و حاصل این وصلت سه ساله، آرمین بود که بعد از رفتن اتابک همه دلخوشی من برای زندگی بود. آرمین یک ساله بود که اتابک به بهونه سرمایه‌گذاری به یکی از کشورهای غربی سفر کرد و دیگه هرگز برنگشت! اوایل خیلی پیگیری کردم و به هر دری زدم که از سلامتش باخبر بشم اما بعد از مدتی از طریق یکی از دوستان نزدیکش متوجه شدم اتابک دیگه قصد برگشتن نداره. باورم نمی‌شد اما چاره‌ای جز تحمل شرایط نداشتم و من فقط و فقط به امید آینده‌ای درخشان برای فرزندم عزمم رو جزم کردم و سعی کردم روی زمونه که باهام بد کرده بود رو کم کنم و زیر بار این مسئولیت کمر خم نکنم.

Designed By Erfan Powered by Bayan