داستان کوتاه زندگی دوباره

  • ۱۲:۰۷

اونقدر راهروی سرد بیمارستان رو بالا و پایین رفته بودم که دیگه تو پاهام جونی نمونده بود! دل تو دلم نبود و مدام با ذکر و تسبیح خودمو آروم می‌کردم. آرمین همه دار و ندارم بود. همه عشق من به زندگی، پسر دردونه و یکی یه دونه من که بهونه‌ام برای نفس کشیدن بود و حالا وقتی در کمال ناباوری جسم نیمه جونش روی تخت بیمارستان می‌دیدم از درون آتیش می‌گرفتم و تصور نبودنش داغونم می‌کرد.



حدودا هجده سالم بود که با اتابک ازدواج کردم و حاصل این وصلت سه ساله، آرمین بود که بعد از رفتن اتابک همه دلخوشی من برای زندگی بود. آرمین یک ساله بود که اتابک به بهونه سرمایه‌گذاری به یکی از کشورهای غربی سفر کرد و دیگه هرگز برنگشت! اوایل خیلی پیگیری کردم و به هر دری زدم که از سلامتش باخبر بشم اما بعد از مدتی از طریق یکی از دوستان نزدیکش متوجه شدم اتابک دیگه قصد برگشتن نداره. باورم نمی‌شد اما چاره‌ای جز تحمل شرایط نداشتم و من فقط و فقط به امید آینده‌ای درخشان برای فرزندم عزمم رو جزم کردم و سعی کردم روی زمونه که باهام بد کرده بود رو کم کنم و زیر بار این مسئولیت کمر خم نکنم.

وقتی آرمین کم‌کم محیط اطراف رو شناخت و عقلش رسید کار من سخت‌تر شد! مدام از پدرش می‌پرسید و من ناخواسته به دروغ از پدرش، اسطوره‌ای ساختم که اعتماد به نفسش بالا بره. ادعا کرده بودم که پدرش یه قهرمان واقعی بود.

حسابی درگیر گذشته خودم بودم که صدای پرستار بخش منو به دنیای اطرافم برگردوند؛

- خانم مینایی، آقای دکتر تو اتاق‌شون منتظر شما هستن. لطفا تشریف بیارید راهنمایی‌تون کنم.

درونم لرزید. دست‌هام یخ زد و با اضطراب رو به پرستار گفتم: اتفاقی افتاده؟ تو رو خدا به من بگید.

- من می‌خوام پسرمو ببینیم. همین الان می‌خوام ببینمش.

گریه‌ام گرفته بود و دلم می‌خواست فریاد بزنم! پرستار با لبخندی کمرنگ به طرفم برگشت و در حالی که به طرف اتاق دکتر راهنمایی‌ام می‌کرد گفت: من هیچ اطلاعی ندارم خانم. ان‌شاءا... خبر خوبی بشنوید. همون جا، عاجزانه از خدا خواستم که به آرمین من، یه عمر دوباره بده و به زندگی برش گردونه.

وقتی وارد اتاق شدم نای ایستادن نداشتم. در حالی که به چهره پزشک معالجش خیره مونده بودم رو نزدیک‌ترین صندلی نشستم و منتظر موندم.

بعد از نوشتن یه برگه که جلوی دستش روی میز بود، عینکش رو از رو صورتش برداشت و بعد از کلی مقدمه‌چینی گفت: خانم مینایی متاسفانه گاهی جلوی تقدیر رو نمی‌شد گرفت نه با تجهیزات پیشرفته پزشکی و نه با پول و پارتی و این جور چیزها. پس بهتره با منطق و تدبیر پیش بریم و راضی باشیم به رضای خدا. همه حرف‌هایی که پزشکش می‌زد دوباره می‌شنیدم. انگار توی سرم تکرار می‌شد. بعضی از حرف‌هاشم که اصلا نمی‌شنیدم لحظه‌های سختی بود. تلخ و دردناک. به چهره پزشک خیره مونده بودم اما اشک‌هام اجازه نمی‌داد چهره‌اش رو ببینم. فقط می‌شنیدم! حرف‌های تلخی که آرزو می‌کردم بمیرم اما هیچ وقت به گوشم نرسه. آرمین من، تنها دلیل زندگی‌ام به مرگ مغزی دچار شده بود و راهی برای برگردوندنش وجود نداشت! اون تصادف لعنتی همه هستی منو ازم گرفته بود. تصور این‌که دیگه هیچ وقت نمی‌تونم پسرم رو ببینم آتیشی به جونم می‌کشید که از درون داغم می‌کرد! بعد از آرمین زندگی برام تموم می‌شد و نایی برای ادامه مسیر نداشتم!

- خانم مینایی؟ خانم مینایی! حال‌تون خوبه!

صدای پزشک معالج به گوشم رسید و به خودم اومدم.

- حال‌تون خوبه خانم مینایی؟

اشکم سرازیر شد و میون گریه‌هام گفتم: خوب؟!! چطور می‌تونم خوب باشم؟! تنها دلیل زندگی‌ام روی تخت بیمارستان افتاده و هیچ راهی برای برگردوندنش وجود نداره!

و بعد مثل فرفره از جام پریدم و ملتمسانه گفتم: آقای دکتر خواهش می‌کنم منو ببرید پیشش، می‌خوام ببینمش. پزشک به آرامش دعوتم کرد و گفت: خانم مینایی خونسردی‌تون رو حفظ کنید. من هنوز عرضم تموم نشده! با تردید، دوباره روی صندلی نشستم.

- خانم مینایی، اجازه بدین با هم راحت صحبت کنیم. حقیقت با تموم تلخ بودنش ناگزیر به خوردمون رفته و راه فراری ازش نیست. پسر شما دیگه نمی‌تونه حیات دنیوی داشته باشه اما می‌تونه به چندین نفر این حق رو هدیه بده. می‌دونم شرایط کنونی شما مناسب نیست اما من به عنوان پزشک وظیفه‌ای دارم که باید انجامش بدم. ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا در مورد اهدای اعضا صحبت کنم... دیگه هیچ چیز نمی‌شنیدم. ناخواسته، دست‌هامو روی سرم گذاشتم و از درد نبودن آرمینم فریاد زدم. به پهنای صورت اشک می‌ریختم و هیچ چیز جز چهره زیبای پسرم جلوی چشمم نبود!

وقتی به خودم اومدم دو تا پرستار بالای سرم بودن و سعی داشتن با آب و قرص آرام‌بخش دردی به این بزرگی رو تسکین بدن!

پزشک معالج دستی به موهاش کشید و با حالتی متاسف گفت: خانم مینایی، می‌دونم درد کمی نیست. اما فکر کردین این اتفاق فقط برای شما افتاده؟ می‌دونید روزانه چند نفر از جوونای این مملکت بر اثر بی‌احتیاطی خودشون یا دیگرون دچار مرگ مغزی می‌شن؟ اما خدا فقط به تعداد خاصی لیاقت اینو می‌ده که با رفتن‌شون یه عمر دوباره به چند نفر بدن، که پسر عزیز شما هم جزء همون دسته‌هاس. توی پرونده ذکر شده که متاسفانه پدر نداره و سرپرستی‌اش به عهده شما بوده. اگر رضایت شما به ثبت برسه فرزندتون می‌تونه عمر دوباره‌ای به چند بیمار چشم انتظار ببخشه. آرمین عزیز، انتخاب شده این امر خیره. مطمئن باشید رضایت شما، آرامش روح فرزندتون رو به دنبال داره...

توی اون لحظه‌های سخت همش از خودم می‌پرسیدم که یعنی واقعیت داره؟! یا همش فقط یک کابوسه تلخه؟ دلم نمی‌خواست واقعیت به این تلخی رو به خوردم بدن! اما انگار چاره‌ای جز قبول این مصیبت نداشتم و همه دنیا دست به یکی کرده بودن تا تنها امید زندگی منو ازم بگیرن!

بعد از خوردن چند قطره آب که به زور از گلوم پایین می‌رفت رو به دکتر کردم و به سختی گفتم: یعنی هیچ راهی وجود نداره که آرمین من دوباره به زندگی‌اش ادامه بده!!

سری به علامت تاسف تکون داد و گفت: متاسفانه خیر. اما اگر اعضای بدنش رو با رضایت شما به چند بیمار که الان دارن با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنن پیوند کنیم مطمئنا نیمی از وجودش توی این دنیا می‌مونه و به حیاتش ادامه می‌ده.

دنیا دور سرم می‌چرخید. بدون این‌که رضایت خودمو اعلام کنم با یک عذرخواهی کوتاه از اتاقش اومدم بیرون. فضا سنگین بود و احتیاج به هوای تازه داشتم. با پاهای ناتوانم مستقیم به طرف حیاط بیمارستان رفتم و ریه‌هامو پر از هوایی کردم که دیگه برام تازه نبود!

با چشم‌های گریونم رو به آسمون کردم و با لحنی گله‌مند گفتم: ای خدا، از دار دنیا همین یه پسر رو داشتم همه دلخوشی منو تو یه چشم به هم زدن ازم گرفتی. آخه این انصافه؟ چه طوری دلت اومد؟! همون لحظه سایه مردی رو کنارم حس کردم. بدون این‌که برگردم صداشو شنیدم که با لحنی آروم گفت: چی شده که حرف‌هات بوی ناشکری می‌ده، دخترم؟!

به طرفش برگشتم و با دیدن چهره‌اش حس آرامشی برام تداعی شد . پیرمردی با ریش‌های بلند سفید و لبخندی که چهره‌اش رو مهربون‌تر می‌کرد. دنبال یه گوش شنوا بودم تا خالی بشم. همه چیز رو براش تعریف کردم. اشک ریختم و تعریف کردم. بعد از این‌که همه درد دلمو شنید در جواب فقط یک جمله گفت: «راضی باش به رضای خدا»...

همین یک جمله به ظاهر ساده ذهنیت منو صد درجه تغییر داد و منو برای رضایت اهدای اعضای آرمینم ترغیب کرد. سخت‌ترین کاری بود که در طول سالیانی که از خدا عمر گرفتم انجام دادم اما نیرویی از درون منو تشویق می‌کرد که برای خود من هم باعث تعجب بود.

وقتی داشتم با دست‌های لرزون برگه رضایت رو امضا می‌کردم یاد دعایی افتادم که قبل از رفتن به اتاق پزشک از ته دل از خدا خواسته بودم، «دلم می‌خواست آرمینم دوباره به زندگی برگرده» و حسی از درون به من می‌گفت با این کار حتما دعای من مستجاب شده و آرمینم با اهدای زندگی به چند نفر همیشه زنده‌اس و در کنارمه. بعد از گذشتن از مراحل قانونی برای آخرین بار به دیدن ثمره زندگی‌ام رفتم. حس می‌کردم با این کار، بهشت در انتظار جوون بیست و سه ساله منه و روح خودشم در آرامشه. دلم نمی‌خواست ازش خداحافظی کنم. نگاش کردم و گفتم: به امید دیدار پسر خوبم. و از اتاق خارج شدم. قلب، کلیه و ریه‌های پاک آرمینم به چندین نفر عمر دوباره داد و برای همیشه موندگار و جاوید شد...!

دو سه روز قبل از مراسم چهلم آرمین، از بیمارستان تماس گرفتن. از زبان یکی از پرستاران بخش خبری رو شنیدم که خیلی خوشحالم کرد. بیماری که قلب آرمین من تو سینه‌اش می‌تپد درخواست کرده بود که برای قدردانی به دیدنم بیاد. با کمال میل پذیرفتم و مشتاقانه انتظار لحظه‌ای رو کشیدم که صدای قلب دردونه‌ام رو بشنوم.

با برادر و خواهرم انتظار شنیدن ضربان قلب آرمینم رو می‌کشیدم که صدای زنگ آیفون به گوش‌مون رسید. مثل برق از جام پریدم و به طرف در رفتم.

مردی میانسال در چهارچوب در حیاط ظاهر شد که نیمی از صورتش پشت دسته گل بزرگ تو دستش پنهان بود. برادرم برای دعوت به داخل منزل به استقبالش رفت. حس عجیبی داشتم... تقریبا یک ربعی طول کشید. توی حیاط ایستاده بودن و با هم حرف می‌زدن. نگاه‌های مضطرب برادرم که گاهگاهی به طرف من سرازیر می‌شد استرس عجیبی به دلم انداخت! با صدایی لرزون رو به برادرم گفتم: چرا تو حیاط ایستادین. دعوت‌شون کنید داخل منزل.

در حالی که سرش رو پایین انداخته بود پشت برادرم به راه افتاد.

ناخودآگاه نرسیده به پله‌های ورودی زد زیر گریه. خودشو پشت دسته گل پنهان کرده بود و به سختی می‌شد صورتش رو دید!

چشمم به برادرم افتاد که با علامت سری که به خواهرم نشون داد با هم به داخل خونه رفتن. گیج شده بودم. علت رفتارشون رو نمی‌فهمیدم! با همون صدای لرزون رو به مردی که قلب پسرم تو سینه‌اش می‌تپید گفتم: آقای... ببخشید من فامیلی شما رو نمی‌دونم...

بعد از یه سکوت نسبتا کوتاه سرشو بلند کرد و گفت: فامیلی من با پسرتون یکیه!!

و دوباره به گریه افتاد!...

باورم نمی‌شد. هر چی که می‌دیدم مثل یه خواب بود. نمی‌دونم بگم رویا یا یه کابوس! وقتی بیشتر به چهره‌اش دقیق شدم تردیدی که داشتم به یقین تبدیل شد! آره، خودش بود. پدر آرمین من!

صورتش شکسته شده بود. موهاش جوگندمی بود و قد و قامت ورزیده قبل رو نداشت!

وقتی به خودم اومدم که جلوی در، روی زمین نشسته بودم و به پهنای صورت اشک می‌ریختم. تصور این‌که قلب آرمین من تو سینه پدرش می‌تپید غیرقابل باور بود! شایدم یه معجزه بود! اتابک در حق پسرم پدری نکرد اما اون با این کار حق فرزندی رو خوب ادا کرد و زندگی دوباره‌ای به پدرش بخشید. میون گریه‌هام رو به اتابک گفتم: یعنی قراره قلب پسرم، همیشه کنار خودم بتپه؟

گلی که تو دستش بود از دستش افتاد و زانو زد، نگاهی شرمگینانه به صورتم انداخت و با گریه گفت: یعنی تو منو بخشیدی؟! یعنی اجازه می‌دی از این به بعد در کنارت بمونم؟

و بعد هر دو گریه کردیم و با لبخندی از سر رضایت جواب سوالش رو دادم. اتابک هم همه چیز رو برام تعریف کرد، این‌که بعد از رفتنش تمام سرمایه‌ای که داشت از دست داد و دیگه روی برگشتن به خونه رو نداشته. این‌که وقتی فهمیده اسم و فامیلی اهداکننده شبیه اسم پسرشه چه حالی شده و خلاصه روزها و شب‌ها حرف می‌زد و درددل می‌کرد. به اندازه بیست و دو سال فاصله، حرف برای گفتن داشتیم و حالا بعد از گذر چندین سال از اون حادثه، قلب آرمین، تو خونه خودش و تو سینه پدرش می‌زنه و حضورش همیشه حس می‌شه. اون کنارمونه.


ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan