داستان رویایی بی پناه

  • ۲۲:۵۸

زهرای من فقط 9 سالش بود. یه دختر آروم و خوشگل. مثل فرشته‌ها بود. یه عروسک داشت که اگه شبا تو بغلش نمی‌گرفت نمی‌تونست بخوابه. اون عاشق باباش بود اما...

رویا دیگر نتوانست ادامه بدهد. سرمای شب به صورتش سیلی می‌زد اما او انگار هیچ چیزی احساس نمی‌کرد. علی دست‌های مادرش را گرفت.

- غصه نخور مامان، بابا به اون چه که باید برسه رسید. روح زهرا هم آروم گرفته دیگه.



- زهرای من کجاست... مادر؟ زیر خروارها خاک خوابیده، دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه طاقت ندارم.

- مامان جان اینطوری نکن. این جوری، هم خودت رو اذیت می‌کنی هم منو. اگه خدایی نکرده اتفاقی واسه تو بیفته من چی کار کنم آخه. دلت میاد من، بی‌‌کس و تنها بمونم.

داستان فرصتی که هرگز پیش نیامد

  • ۰۱:۴۲

شاید بایس یه لباس بهتری می‌پوشیدم. نه بابا، مگه این لباس چشه؟ اگه من جای اون آقا باشم، نسبت به آدمی با این تیپ و سر و وضع، چی فکر می‌کنم؟ اما به این چیزا نیس! اگه این کاره باشه از حرف زدن من باید بفهمه من به دردش می‌خورم یا نه! اگر هم این کاره نباشه که هیچ...!


منشی شرکت با شالی چند رنگ پشت میز نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن بود. صورتی استخوانی و پهن داشت. پیشانی کوتاه، گونه‌هایی برآمده و بینی کوچک. فاصله لب تا بینی اش خیلی زیاد بود که اگر مرد بود می‌توانست سبیل‌های کلفت و پَت و پهنی داشته باشد. با دیدن من کف دست راستش را روی دهنی گوشی قرار داد و پرسید:

- بفرمایید؟

- سلام، ببخشید جناب صلاحی تشریف دارن؟

۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰
Designed By Erfan Powered by Bayan