داستان کوتاه عشق جادو میکند

  • ۱۴:۵۱

درست از وقتی که دکترای عمومی‌ام را گرفتم، با وجود این‌که رتبه خوبی داشتم و می‌توانستم در آزمون انتخاب تخصص بهترین رشته‌ها را بروم، اما خودخواسته گرایش روان‌پزشکی را انتخاب کردم و وارد این حیطه شدم.

شاید در نزد اطرافیان و خانواده‌ام تصمیم بسیار احمقانه‌ای گرفتم، با وجود این‌که، می‌توانستم تخصص‌های جراحی و بزرگی مثل قلب و مغز و... را انتخاب کنم، من ادامه تحصیل در رشته و تخصص روان‌پزشکی را انتخاب کرده بودم که شاید به نسبت سایر تخصص‌ها درآمد کمتری در آینده را برایم نصیب می‌کرد.

اما این انتخاب، شاید از سر حال و روحیه من بود که به عوالم هنر و فلسفه گرایش داشتم و براین باور بودم که بیماران روانی، بی‌‌آزارترین و مهربان‌ترین و مظلوم‌ترین بندگان خدا هستند و اتفاقا صفا و صمیمیتی که در وجود این بینوایان وجود دارد، در نهاد هیچ آدم عاقلی نیست.به راستی کدام فردی را که شما به او دیوانه می‌گویید را دیده‌اید که نارو بزند، دروغ بگوید، خیانت کند و بد کسی را بخواهد؟




هر چه مشکل و بدبختی و سیاهی است از سوی این به ظاهرا عاقلان است و...

درست یا غلط این تفکر من بود... برای همین باتوجه به رتبه آزمونم بلافاصله در تخصص روان‌پزشکی قبول شدم و در این زمینه مشغول به تحصیل شدم و بعد از فارغ‌التحصیلی هم، در کنار تاسیس مطب در یک بیمارستان روانی مشغول به کار و ویزیت بیماران شدم.

شاید مسخره باشد، اما من به حرفه و کارم و حتی بیمارانم عشق می‌ورزیدم و با تمام وجود، برای آنها وقت می‌گذاشتم و برای بهبودشان کمک می‌کردم. باور کنید این افراد که در میان آنها به قدری سرگذشت‌های جذاب وجود دارد، چنان بی‌‌شیله و پیله و مهربان بودند که من در کنار آنها نه تنها خسته می‌شدم، که لذت هم می‌بردم و برای همین روز به روز در کارم موفق تر می‌شدم و در آسایشگاه هم همه بیماران و همراهانش دوست داشتند تا پزشک معالج‌شان من باشم.

این وضعیت ادامه داشت تا این‌که در یکی از روزهای بهاری آرزو را به مرکز ما آوردند...

دختری که به جرات، می‌توانم بگویم کمتر دختری می‌توانست زیبایی و معصومیت او را داشته باشد و من در همان نگاه اول چنان نسبت به وی کنجکاو شدم که بلافاصله تمام ذهنم مشغول او شد.

شاید یکی از دلایلی که من نسبت به آرزو کنجکاو شده بودم وضعیت او بود که برایم جالب بود.

معمولا، بیمارانی که ما دستور بستری شدن آنها را صادر می‌کنیم، افرادی هستند که دیگر قرص و دوای معمول روی آنها جواب نمی‌دهند و ما مجبور به بستری کردن آنها هستیم.

در واقع در رشته ما اکثر خانواده‌های بیماران دوست دارند تا حدالمقدور معالجه آنها با قرص باشد و کمتر کسی دوست دارد تا بیمارشان در بخش روانی بیمارستان بستری شود و من نیز از آن دست روان‌پزشکانی بودم که خودم نیز سعی می‌کردم، تا جای ممکن بیمار را با مشاوره و قرص درمان کنم و دستور بستری شدن، آخر مرحله‌ای باشد که مجبور به انجام آن می‌شوم.

اما جالب بود که روزی که آرزو توسط همراهش به مطب من آمد، من سعی داشتم تا با قرص او را خوب کنم، اما همراه او که مردی همسن و سال خود آرزو بود، می‌گفت که فامیل دور آرزو است و اصرار داشت تا این دختر بستری شود، حالات او طبیعی نیست و نیاز به مراقبت و درمان مستقیم دارد.

هرچند که من پس از چند آزمایش متوجه شدم که وضعیت آرزو چندان جالب نیست، اما بر این باور بودم که درمان او می‌تواند در منزل هم انجام شود و نیازی به بستری شدن نبود.ولی همراه او که شاهرخ نام داشت می‌گفت که آرزو در این دنیا هیچ کس را ندارد و پس از مرگ خانواده‌اش او تنها بازمانده اوست و قصد دارد تا پس از معالجه او را باخود به خارج ببرد و اذعان داشت که آرزو در خانه گاها دچار حملات عصبی می‌شود و به افراد خانه از جمله همسر شاهرخ حمله می‌کند و برای همین افراد خانواده‌اش امنیت جانی ندارند.

شاهرخ می‌گفت که تنها از سر خیرخواهی دارد برای سلامتی این دختر این کارها را انجام می‌دهد و از لحاظ مالی هم از هیچ چیز دریغ نمی‌کند. طبق تشخیص من علایم آرزو به اندازه‌ای بود که بتوانم دستور بستری شدنش را صادر کنم، چراکه مغز و ذهن آرزو کاملا بهم ریخته بود و او هیچ چیز از گذشته‌اش به یاد نداشت. اما به زعم من، می‌شد که او را به مرکز روانی نیاورد. با این حال طبق خواسته همراه آرزو، دستور بستری دادن را دادم و او فردای همان روز به مرکز روانی ما منتقل شد. اما حقیقت این است که آرزو به هیچ وجه یک مریض روانی صرف نبود... او برخلاف ادعای همراهش شاهرخ، نه تنها به دیگران حمله نمی‌کرد و خطرناک نبود، که حتی آنقدر آرام و مهربان و متین بود که همه در آنجا، او را فرشته مهربون صدا می‌کردند. آرزو یک دختر به شدت با سواد و با استعداد بود که تنها مشکلش افسردگی شدید و فراموشی‌اش بود. او خیلی راحت درباره شعر و فلسفه و هنر صحبت می‌کرد و همه چیزش عادی بود.تنها گاهی دچار حالت‌های عصبی می‌شد و گویی تصویری محو از گذشته او را آزار می‌داد.

دوست داشتم تاجای ممکن برای آرزو وقت بگذارم و او را مداوا کنم تا دوباره به زندگی عادی‌اش بازگردد. بر این باور بودم که مرگ ناگهانی پدر و مادرش در تصادف باعث این شوک عصبی شده و حتی برای اطمینان از صحت ادعاهای شاهرخ استعلام کردم و دیدم که حق با اوست و هر دوی آنها در بهشت زهرا دفن شده‌اند.

با این حال تقریبا هفته‌ای دوبار شاهرخ به همراه همسرش به دیدن آرزو می‌آمد و در مورد بهبود وضعیتش با من صحبت می‌کرد. اما موضوع جالب این بود که طبق پیش‌بینی من، حداقل علایم بهبود باید در عرض دوماه خود را نشان می‌داد، ولی با گذشت شش ماه نه تنها بهبودی حاصل نشده بود، که روز به روز هم حال او بدتر می‌شد و همین باعث تعجب من و تمام پزشکان آنجا بود.

آرزو در طول این مدت حتی ذره‌ای بهتر نشده و همواره همان طور بود که روز اول هم بود، نمی‌‌دانستم ماجرا چیست؟ حسابی گیج شده بودم، تا این‌که در یکی از روزها با ورود آقای کریمی نگاهم به همه چیز عوض شد. آن روز مردی میانسال به مرکز روانی ما آمد و سراغ مرا گرفت، وقتی که برای ملاقات به نزد او رفتم، وی خود را وکیل خانوادگی آرزو معرفی کرد و توضیح داد که وکیل پدر مرحوم آرزو است.

- ببینید آقای دکتر نادری من طبق وظیفه باید تکلیف اموال خانواده آن مرحوم را مشخص کنم و البته باید بگویم که بحث ارث و میراث نیست و در واقع من این کار را برای نجات این دختر خانوم بینوا می‌خواهم انجام بدهم. از صحبت‌های این آقای وکیل حسابی گیج شده بودم و برای همین با تعجب پرسیدم:

- ببخشید آقای کریمی، ولی من متوجه ماجرا نمی‌شم...

- ببینید آقای دکتر، پدر این آرزو خانوم یک ورشکسته مطلق بوده و تعداد زیادی طلبکار پس از مرگ او به دنبال تسویه حساب هستند و خب قاعدتا این آرزو خانوم باید جوابگوی آنها باشه... اما وضعیت اون که این‌طوریه و درست نیست که با وجود این همه مشکل یه گرفتاری دیگه هم به گرفتاری‌هاش اضافه بشه...

- آقای کریمی منظور شما دقیقا چیه؟

- نجات این دختر معصوم از دست طلبکارها...

- و حالا دقیقا از من چه چیزی می‌خواهید؟

- یک گواهی به این مضمون که این دختر در آسایشگاه روانی شما بستریه و تعادل روحی و روانی نداره.

با شنیدن این حرف از زبان آقای کریمی شاخک‌هایم به کار افتاد و اخمی به چهره‌ام انداختم و با تعجب گفتم:

- ببخشید شما برای چی، یه همچین چیزی رو از من می‌خواهید؟

- نترسید، نگران نباشید... گفتم که من این گواهی رو برای نجات این دختر می‌خوام. همین...

آن روز نمی‌دانستم چه بگویم، برای همین به هرشکلی که بود آقای کریمی را فرستادم و بعد به فکر فرو رفتم...

آن شب بر حسب اتفاق پرشک کشیک بیمارستان بودم و پس از آن‌که سری به بیماران زدم و مطمئن شدم که همه چیز آرام است به نزد آرزو رفتم. آرزو گوشه‌ای کز کرده بود و به نقطه‌ای خیره شده بود. گویی که از درون، از چیزی می‌ترسید.

برایش نگران بودم، برای همین چند لحظه‌ای کنارش نشستم و او را به آرامش دعوت کردم.

- خوبی آرزو؟ آرزو هیچی نگفت و تنها به دیوار خیره بود.

- آرزو از چیزی می‌ترسی؟ نگران چیزی هستی؟ نترس دختر، ما همه اینجا هستیم... من اینجا هستم، مطمئن باش ما اجازه نمی‌‌دیم کسی به تو آسیبی برسونه... نمی‌‌دونم چرا این قرص‌ها و دواها رویت اثر نمی‌کنن... من پاک گیج شدم! آرزو با شنیدن حرف‌های من برای اولین بار صورتش را بالا گرفت و نگاه نافذ و زیبایش را به درون صورتم ریخت.

چهره‌اش از اشک پر شده بود و برای اولین بار مرا به اسم کوچک صدا کرد و گفت:

- آقای مهبد من می‌ترسم... تورو خدا مواظبم باشید... نمی‌‌فهمم چی شدم؟ نمی‌‌فهمم چرا خوب نمی‌شم... نمی‌‌دونم چرا هیچی یادم نمیاد... ولی تورو به خدا نگذارین منو اذیت کنن...

*         *         *

هر چه دوست دارید فکر کنید، اما من در همان لحظه عاشق آرزو شدم... او چنان از ته دل به من پناه آورده بود و چنان در یک لحظه قلب مرا به تسخیر درآورد که کم مانده بود من هم اشک‌هایم جاری گردد.

برای همین خود را کنترل کردم و با آرامش پاسخ دادم:

- آرزو به شرفم قسم می‌خورم که تاپای جونم به احدی اجازه نمیدم که بخواهد تورو اذیت کنه... آروم باش و حالا با خیال راحت بخواب...

- مرسی... این جمله شما برای من از هر آرام‌بخشی مسکن‌تر بود... حالا دیگه خیالم راحت شد.

آرزو آن شب برای اولین بار بدون قرص آرام‌بخش راحت خوابید و من نیز در تمام طول شب به عشقی که گرفتارش شده بودم فکر می‌کردم... عشق به دختری که در یک آسایشگاه روانی بستری است.

فردای آن روز شاهرخ به مرکز ما آمد. من برای شاهرخ آمدن آقای کریمی وکیل خانواده آرزو را شرح دادم و اونیز موضوع را تایید کرد و گفت: بله آقای دکتر... اون وکیل بیچاره از سر خیرخواهی به نزد شما اومده بود. پدر مرحوم آرزو بدجوری ورشکسته شده بود و حالا ظاهرا طلبکارا پول‌شون رو می‌خوان و اون وکیل می‌خواد، کاری کنه، که به دادگاه ثابت کنه آرزو به دلیل عدم تعادل روانی نمی‌تونه پاسخگوی طلبکارا باشه... ممنون می‌‌شم ازتون اگر این گواهی رو صادر کنید و این دختر رو نجات بدین...

شاهرخ این را گفت و سپس به نزد آرزو رفت و پس از ملاقات با او، آسایشگاه را ترک کرد. اما درست یک ساعت پس از رفتن شاهرخ، آرزو که از دیشب تا آن لحظه کاملا آرام بود دوباره دچاره اضطراب و آن حمله‌های عصبی شد.

این وضعیت مرا حسابی گیج کرده بود، کمی که باخودم فکر کردم دیدم خیلی عجیب است که یک فامیل دور، تا این حد برای این دختر وقت می‌گذارد و تمام هزینه‌های آسایشگاه را تقبل می‌کند و هفته‌ای دوبار هم به او سر می‌زند.

در این دوره زمونه، برادر هم به برادر تا این سر نمی‌‌زند و این شاید کمی غیرعادی باشد که شاهرخ تا این اندازه نگران آرزوست... تازه شاهرخی که زن هم دارد و اکثر مواقع با زنش به دیدن او می‌آید...

کم کم به موضوع شک کردم و سعی کردم تا شاهرخ را زیر نظر بگیرم. جالب آن‌که وقتی دقت کردم متوجه شدم حمله‌های عصبی آرزو دقیقا در روزهایی که شاهرخ به دیدن او می‌آید شدت می‌گیرد و برای همین دیگر مطمئن شده بودم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است، تا این‌که مش باقر نظافتچی آسایشگاه توانست راز این معما را حل کند.

آن روز دوباره شاهرخ به دیدن آرزو آمده بود و طبق معمول آرزو بعد از رفتن شاهرخ دچار حمله عصبی شده بود. من نیز با تجویز یک آرامبخش در صدد آرام کردن او برآمدم که مش باقر به اتاق من آمد و گفت:

- راستش آقای دکتر من امروز یه چیزی دیدم که باید با شما درمیون بذارم...

- چی شده مش باقر؟

- امروز که اون آقاهه برای دیدن آرزو خانوم اومده بود، مشغول نظافت راهرو بودم، اون متوجه من نبود، ولی من اونا رو داشتم می‌دیدم و بعد دیدم که اون آقاهه یه قرصی رو به خورد آرزو داد.

با شنیدن این حرف مانند فشنگ از جایم پریدم و گفتم: جدی می‌گی مش باقر؟ ای خدا چرا من تاحالا این موضوع به فکرم نرسیده بود؟ اگر چیزی که می‌گی درست باشه، کار بزرگی در حق من و اون دختر انجام دادی...

بعد از این حرف بلافاصله به نزد آرزو رفتم و با احتیاط گفتم: آرزو خوبی؟

او به آرامی گفت: آره خوبم

- آرزو تو به من اعتماد داری؟

- فکر کنم بله

- پس یه سوالی ازت می‌پرسم و تو راستشو بگو... شاهرخ که به دیدنت میاد بهت قرص یا دوایی می‌‌ده؟

این را که گفتم آرزو زیر گریه زد و گفت: شاهرخ می‌‌گه دکترا اینجا تورو اذیت می‌کنن و نمی‌‌ذارن که خوب بشی... برای همین بهم از این قرصها می‌داد و می‌گفت که چیزی به شماها نگم... بعد هم اگر این قرص رو نمی‌خوردم حالم بد می‌شد و برای همین مجبور بودم به شماها چیزی نگم.

با شنیدن این حرف جا خوردم و به آرزو گفتم:

- ببین آرزو من قسم می‌خورم که هدفم کمک به توئه... پس بهم اعتماد کن. این دفعه که شاهرخ اومد وانمود کن قرص رو خوردی، اما اونو قورت نده و گوشه دهنت نگه دار و بعد به من بده.

آرزو خواسته مرا قبول کرد و دفعه بعد که شاهرخ آمد او به قولش عمل کرد و بعد از رفتن شاهرخ، کپسول را از دهانش خارج کرد.

من نیز بلافاصله کپسول را به آزمایشگاه فرستادم و چند روز بعد جواب نتیجه آزمایش برایم حیرت‌انگیز بود.

- ببین آقای دکتر، این کپسول یک قرص خاص دست‌ساز است که ساخت اون قطعا از عهده یه دکتر داروساز برمیاد و در واقع یک ترکیب بسیار پیچیده است که باعث می‌‌شه فعالیت مغز مختل بشه و در نهایت فرد به جنون برسه... جالب اینجاست که این ترکیب به نوعی ساخته شده که بلافاصله آثار وجودی‌اش از طریق ادرار دفع می‌‌شه و توی آزمایشات چیزی نشون نمی‌‌ده... البته مواد اولیه این فرمول خیلی گرونه و هزینه ساخت هرکدوم از اینا حداقل چند میلیونی هزینه داره.

با این حرف دکتر آزمایشگاه حجت برمن تمام شد و بلافاصله با پلیس تماس گرفتم و تمام ماجرا را برای‌شان مو به مو تعریف کردم. آنها هم پس از تشکیل پرونده سریعا منتظر شدند تا شاهرخ به آسایشگاه بیاید و او را دستگیر کنند.

این اتفاق خیلی زود به وقوع پیوست و درست زمانی که شاهرخ می‌خواست قرص را به خورد آرزو بدهد، ماموران به داخل اتاق رفتند و او را دستگیر کردند.

شاهرخ در ابتدا منکر همه چیز بود، اما ماموران کار خود را به خوبی می‌‌دانستند و خیلی زود شاهرخ لب به اعتراف گشود. اعترافی که مرا تکان داد.

شاهرخ یک دکتر داروساز بود که به دلیل مشکلات عدیده پروانه، داروسازی‌اش لغو شده بود، اما جالب این بود که شاهرخ فامیل دور آرزو نبود... او همسر آرزو بود، همسری که در شرف طلاق، متوجه ماجرایی شده بود و این بازی را برای آرزو چیده بود.

آرزو تک فرزند یک خانواده به شدت پولدار بود و شاهرخ به قصد پول او با وی ازدواج کرده بود، اما او آنقدر کثافت کاری به بار آورده بود که آرزو و خانواده‌اش قصد طلاق دخترشان را گرفته بودند.

اما ظاهرا درست چهار روز قبل از رفتن به دادگاه، پدر و مادر آرزو بر اثر تصادفی در جاده فوت می‌کنند و ماموران برای این‌که آرزو نگران نشود این موضوع را به شاهرخ می‌گویند و او نیز بلافاصله برای تصاحب اموال آرزو اقدام به دیوانه کردن او می‌کند و... شنیدن این ماجرا، درست مانند این بود که پارچی از آب یخ را روی سرم خالی کنند و بعد که همه چیز مشخص شد شاهرخ به زندان رفت، دقیقا چهار ماه طول کشید، تا اولا، آثار مخرب داروهای شاهرخ، از بدن آرزو بیرون برود و سپس کم کم بهبود یابد.

آرزو، آرام آرام در حال خوب شدن بود و به تدریج حافظه‌اش درحال بازگشت بود و من نیز مانند پروانه کنارش بودم تا او خوب شود.

بالاخره روزی را که انتظار می‌کشیدم، فرا رسید. آرزو زمانی که به شکلی نسبی حالش خوب شد و حافظه‌اش بازگشت، تازه متوجه همه چیز شد و بلافاصله طلاق غیابی‌اش را گرفت و متوجه شد که آن دختری که با شاهرخ می‌آمد در واقع دختری بود که از مدتها قبل با شاهرخ دوست بوده و این نقشه نیز تاحد زیادی زیر سر همان دختر بوده. من نیز دیگر کارم تمام شده بود و دستور مرخص شدن آرزو را صادر کردم.

دوماه بعد دیگر طاقت نیاوردم و پس از کلی فکر کردن دسته گلی خریدم و راهی منزل آرزو شدم.دختری که حالا دیگر کاملا خوب شده بود. آرزو درب را که باز کرد با دیدن من لبخندی شیرینی بر روی لبانش شکل گرفت و من همان جا برق عشق را در نگاه او دیدم. امروز سه سال از آن روزها می‌گذرد و امروز که این سرگذشت را می‌خوانید سومین سالگرد ازدواج من و آرزوست و آرزو نیز باردار است. ما در اوج خوشبختی هستیم. همین!


 

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan