داستان عزیز الله خان

  • ۲۲:۱۰

آقاجون و مادرجون یعنی آقا عزیزا... خان و ملک خانوم عاشق هم بودند... لحظه‌ای بدون هم نمی‌توانستند زندگی کنند و همیشه سعی می‌کردند تا پشت و پناه هم باشند... اما، در کنار این حس درونی از روزی که من به یاد دارم پدربزرگ و مادربزرگ من همیشه با هم کل‌کل و بگو مگو داشتند... روزی نبود که با هم سر مسائل کوچک حرف‌شان نشود و دعوا نکنند... بله این تضاد درونی و بیرونی باعث شده بود تا زندگی چهل و اندی ساله این زوج سالخورده از همان ابتدا زبانزد خاص و عام و فامیل و دوست باشد... هرچند که دعوای آنها هیچ وقت بیشتر از ده دوازده ساعت دوام نمی‌آورد و دست آخر یا این پدربزرگ بود که برای صبحانه با خرید نان سنگک تازه و دو رو خاش خاشی غیر مستقیم اعلام آشتی می‌کرد و یا این مادربزرگ بود که با پختن خورش قیمه بادمجون غذای مورد علاقه و محبوب آقا عزیزا...خان شیپور آشتی را به صدا در می‌آورد و زندگی به سیکل عادی خود برمی گشت..


این عشق درونی و بگو مگوهای ظاهری چنان شخصیت دوست‌داشتنی از آنها ساخته بود که همه ما نوه‌ها و حتی پدر مادرهای ما که در واقع فرزندان و عروس و دامادهای آنها به حساب می‌آمدند دوست داشتیم تا در ایام تعطیل در کنار آنها باشیم... آقا عزیزا... خان بازنشسته آموزش و پرورش بود که در گذشته در مدارس تاریخ و جغرافیا درس می‌داد و ملک خانوم هم از ابتدا خانه‌دار بود... پدربزرگ و مادربزرگ، دوستان و رفقای خودشان را داشتند و درست مانند زوج‌های تازه ازدواج کرده از همدیگر گله می‌کردند که جلوی فلانی این حرف را زدی یا فلان رفتار را کردی یا مثلا چرا با این دوستی می‌کنی و چرا به من بی‌‌توجهی می‌کنی...

داستان تونل زمان

  • ۲۰:۱۰

حوالی ساعت ده و نیم بود که از باشگاه بیرون زدم و بعد از یک ساعت ورزش سخت شروع کردم به قدم زدن... همان طور که داشتم می‌آمدم وارد یکی از فرعی‌های خیابان نواب شدم و با این‌که پاسی از شب گذشته بود به دلیل این‌که روزهای پایانی زمستان بود، تعداد زیادی از مردم مشغول خرید عید بودند...


هنوز در حال و هوای ورزش بودم که ناگهان صحنه‌ای نظرم را به خود جلب کرد... ابتدا فکر کردم که دچار اوهام شده‌ام، اما وقتی که درست دقت کردم متوجه شدم که خبری از اوهام نیست... بله! زنی جوان در حالی که کیف دستی بزرگ و شیکی را در دست گرفته بود مورد تهاجم دزدی نقابدار قرار گرفته بود... دزد نقابدار با تلاش و سختی سعی می‌کرد تا کیف را از دست زن بیرون بکشد، اما زن با تمام وجود در تلاش بود تا اجازه ندهد کیف از نزدش رها شود... با دیدن این صحنه نگاهی به اطراف انداختم و دیدم که تعدادی از مردم یا بی تفاوت نسبت به این ماجرا به سرعت در حال عبور هستند و یا تعدادی دیگر بدون آن‌که دخالتی بکنند نظاره گر صحنه هستند...

داستان کوتاه چشم آبی

  • ۰۲:۵۵

آخه فرامرزجان، من نمی‌فهمم تو هنوز نسترن را ندیده ای... چطور می‌گویی او را نمی‌خواهم؟



- مادرجان، چند دفعه باید بگویم... چیزی که می‌گویم برایم مهم است... خیلی هم مهم... چرا متوجه نیستید؟

- امان از شما جوان‌های امروزی... من که نمی‌دانم چه بگویم!

انگار قراره تو با چشم‌های همسرت زندگی کنی که شرط گذاشته‌ای همسر آینده‌ات باید چشم آبی باشد!

مادر این جمله را گفت و با دلخوری به آشپزخانه رفت. از یک سال پیش که در یک اداره دولتی استخدام شده بودم و حقوق خوبی هم دریافت می‌کردم، مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که مرا زن بدهد...

داستان زود دیر میشه

  • ۰۱:۱۸

هیچ نعمتی در دنیا پدر و مادر نمی‌‌شوند، اما گاهی اوقات بعضی از فرزندان چنان سرگرم کار و زندگی‌شان هستند که آنها را فراموش می‌‌کنند... امیدواریم این ماجرای واقعی برای بعضی از خوانندگان‌مان که چنین نگاهی به پدر و مادرهای‌شان دارند، تغییر پیدا کند...


من و برادر دو قلوم (ماهان) حاصل ازدواج پنجاه ساله پدر و مادری بودیم که سال‌ها در انتظار داشتن فرزند حسرت کشیده بودند اما به خاطر علاقه دو طرفه هرگز حاضر به جدایی از هم نبودند. تا این‌که به خواست خدا، من و ماهان بعد از سال‌ها انتظار به دنیا اومدیم. به گفته اطرافیان، مادرم موقع بارداری، بی‌نهایت زجر کشیده بود. چرا که هم، سن و سالش از بارداری گذشته بود و هم ما دوقلو بودیم و نیاز به استراحت مطلق داشت. اما به گفته خود مادرم، انگار توی اون روزها تمام دنیا از آن پدر و مادرم بوده، چون بعد از یک انتظار طولانی، خدا لطف کرده بود و در کمال ناباوری، نه یکی، بلکه دو فرزند بهشون عطا کرده بود!

داستان کوتاه غربت نشین

  • ۰۰:۳۸

سرم رو به شیشه اتوبوس تکیه داده و در افکار خودم غرق بودم. فکر کرایه خانه آخر ماه، فکر قرعه‌کشی وام خانوادگی، فکر این ترافیک که انگار خلاص شدن ازش ممکن نبود و هزارها هزار فکر ریز و درشت دیگر... به همین مسائل فکر می‌کردم که صدای آرام پیرزنی که کنارم نشسته بود مرا به خود آورد. با مهربانی گفت: «خسته‌ای دخترم؟ اگه می‌خوای بخواب! به ایستگاه که رسیدیم بیدارت می‌کنم.» با لبخند مختصری جواب دادم: «نه مادر، خسته نیستم. فقط از ترافیک کلافه شدم.» خنده‌ای سر داد و ادامه داد: «این که غصه نداره عزیزم. ان‌شاءا... تنت سالم باشه...» گفتم: «ان‌شاءا... شما هم سلامت باشید.» آه بلندی کشید. فهمیدم که دلش خیلی لبریز شده. با تعجب که نگاهش کردم، متوجه شدم که او هم دلش برای حرف زدن تنگ شده.»


نیشخندی زد و گفت: «ان‌شاءا... هیچ وقت گرفتار غربت نشی....» و ادامه داد: «من تازه دیپلم گرفته بودم که در شهرستان با یکی از هم شهری‌هایم ازدواج کردم. هم محلی بودیم. یک دل نه صد دل عاشق هم شده بودیم. چه دردسرها کشیدیم تا خانواده‌ها به این وصلت رضایت دادند. مجبور شدم جلوی پدرم بایستم. بیست ویک سالم نشده بود که دخترم متولد شد. روزگار آن قدر به کامم شیرین بود که خیال نمی‌کردم هیچ وقت، هیچ کسی بتونه

داستان رویای خام

  • ۰۱:۲۰

یکی، دو ماه قبل تو فیس‌بوک «افسانه» رو دیدم. همون همکلاسی دوره دبیرستانم. چند سالی بود که ازش خبر نداشتم و نمی‌دونستم رفته آمریکا. تو دوران دبیرستان هر وقت با بچه‌ها جمع می‌شدیم و من براشون می‌خوندم، افسانه تشویقم می‌کرد و می‌گفت حیفه که دختری با استعداد تو ایران بمونه! اون روز که تو فیس بوک دیدمش، وقتی فهمید من هنوز به خوانندگی علاقه زیادی دارم، بهم قول داد که حتما یه کارایی برام انجام بده. افسانه تو این چند سالی که اونجا زندگی می‌کنه با خواننده‌های زیادی دوست شده که از خوش شانسی من خواننده مورد علاقه من هم جز اوناست. افسانه در مورد من با اون خواننده صحبت کرده و اونم گفته باید صدای منو بشنوه. منم یکی از آهنگای خودش رو خوندم و صدام رو ضبط کردم و برای افسانه فرستادم. اون خواننده وقتی صدای من رو شنیده کلی ازم تعریف کرد و قول داده به عنوان اسپانسر مراحل مربوط به خواننده شدنم رو انجام بده.


بس که تند تند حرف می‌زدم نفس کم آوردم. با هیجان خاصی این حرف‌ها را سر میز شام برای پدر می‌گفتم. او با دقت حرف‌هایم را شنید و سپس با خونسردی گفت: «دوباره خل شدی دختر؟ آخه کی می‌خوای دست از این خیال‌پردازی‌ها برداری؟!» حسابی توی ذوقم خورد. انتظار نداشتم که پدر این‌گونه ضایعم کند. با این حال اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «باور کن خیال پردازی نیست بابا... خواننده مورد علاقه‌ام قول داده که همه کارهای مربوط به خواننده شدن من رو قبول کنه. اون گفته کل هزینه‌های سفرم رو هم تقبل می‌کنه!» پدر کلمه سفر را که شنید اخمی به چهره نشاند و گفت: «سفر؟ کدوم سفر؟» من‌من‌کنان گفتم: «افسانه می‌گفت اول باید برم دبی و بعد هم از اونجا برم آمریکا. البته همه این کارها و مراحلش رو خواننده مورد علاقه‌ام، اون هم به صورت کاملا قانونی

داستان باتلاق

  • ۰۰:۴۶

دلم از گرسنگی مالش می‌رفت. صبح زود، چند لقمه نان و پنیر و یک استکان چای که مادربزرگ با هزار غر و منت با خاک قند، شیرین کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم. هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی‌هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و همیشه زنگ‌های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می‌ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می‌رفتم تا از گزند نگاه‌های تمسخرآمیز بچه‌ها دور باشم. من درس خوان ترین شاگرد کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. اما بی‌‌پول‌ترین... امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالی که دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود به سمت خانه راه افتادم


سر کوچه‌مان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادرم به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوای‌شان شده بود. حتما مثل همیشه بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش می‌شد، را از چنگش در بیاورد و بتواند، خرج چند روز موادش را تامین کند. مادر همیشه این جور مواقع اول مقاومت می‌کرد، اما وقتی نمی‌توانست در برابر کتک‌های پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن، دستمزدش را به بابا می‌داد، تا دست از سرش بردارد.

داستان کوتاه آب آورده

  • ۰۰:۴۸

از صبح که از خونه بیرون آمدم فهمیدم که همه مردم روستا تا من رو می‌بینند، سرهاشون رو به هم نزدیک و شروع می‌کنند به پچ‌پچ کردن... متوجه نگاه‌های عجیب و ترسی که در چشم‌هاشون دو دو می‌زد شده بودم. اما تا باهاشون سلام علیک می‌کردم، لبخندی مصنوعی بر لب‌هاشون می‌نشست که آدم را از هر پرسش و پاسخی پشیمون می‌کرد. بالاخره جرات کردم و از ربابه، یکی از خانم‌های آبادی که تقریبا هم سن و سال خودم هم


بود، پرسیدم: «چیزی شده؟» لبخند کم رنگ روی لب‌هاش خشک شد و اضطرابی در صورتش نشست. نگاهش به سمت رودخونه بود. سکوتش من رو بیشتر می‌ترساند. سکوتی که حتی از شکسته شدنش هم بیم داشتم. با عجله به سمت رودخانه دویدم. همیشه این وقت از سال، جریان باد چنان تند بود که می‌تونست یک گاو رو هم با خودش ببره. نکنه... نه. فکرش هم ترسناکه. اون گاو تمام دارایی منه. بعد از رفتن و گم و گور شدن مجید، به کمک این گاو زمین‌ها رو شخم زدم و با محصولش زندگیم

داستان کوتاه آرزویم خوب بود، انتخابم نه

  • ۰۰:۳۹

۲۱ سالم نشده بود که با مجید از طریق خانواده‌ها آشنا شدیم. او تاجر موفقی در خارج از ایران بود که مرتب در حال رفت و آمد بین ایران و اروپا بود. البته آن زمان چند وقتی می‌شد که ساکن اروپا شده بود ولی تصمیم داشت برای ازدواج به ایران بیاید. مجید مردی ۴۱ ساله، متشخص و وضع مالی بسیار خوبی داشت. رفت و آمدها که شروع شد، خانواده‌ام به شدت مشتاق ازدواج من با او شدند.


من هم که در آن زمان دختر بی‌‌تجربه‌ای بودم و مجید اولین مردی بود که به طور جدی پا به زندگی من گذاشته بود و تا قبل از او پیش نیامده بود که با پسری به طور جدی صحبت کنم، خوشحال بودم. فقط همین را می‌فهمیدم که می‌توانم به مجید به عنوان مرد زندگی نگاه کنم و او تکیه‌گاه خوبی برایم خواهد بود. آن زمان دانشجو بودم، وقتی یک سال بعد از ازدواج، درسم تمام شد دیگر به دنبال ادامه تحصیل نرفتم. راستش خودم فکر می‌کنم چون در خانواده محبت چندانی ندیده بودم

داستان کوتاه عشق

  • ۱۴:۵۵

حتما تا به حال شنیده‌اید که می‌گویند:

«طرف دیوونست... زده به سرش...  حتما عاشقه!! عشق، کورش کرده...»

اکثر ما عشق و دیوانگی را توام و همراه هم می‌‌دانیم.


اگر کسی عاشق واقعی باشد، کارهای زیادی انجام می‌‌دهد، که آدم‌های غیرعاشق آنها را به دیوانگان نسبت می‌‌دهند...

داستان ما برمی‌گردد به زمان‌های بسیار دور... وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود. روزی خوبی‌ها و بدی‌ها که در همه جا آزاد و رها بودند دور هم جمع شدند و جلسه‌ای گذاشتند!! در حالی که همه از بیکاری، خسته و کسل شده بودند؛ «دانایی» ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم، مثلا قایم باشک!

همه از این پیشنهاد شاد شدند و «دیوانگی» فورا فریاد زد: من چشم می‌‌گذارم... از آنجایی که هیچ‌کس نمی‌خواست به دنبال دیوانگی بگردد؛ همه قبول کردند تا او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
Designed By Erfan Powered by Bayan