داستان کوتاه مژده حیات

  • ۲۱:۵۳

گاهی‌اوقات یک لحظه، تنها یک لحظه عصبانیت می‌تواند یک زندگی را به باد دهد، اتفاق ذیل را بخوانید و در لحظات حساس عصبانیت خود را کنترل کنید...

تو که رفتی نگاهم به پنجره خیره ماند. هنوز جای دست‌هایت روی شیشه می‌رقصید. ماتم برده بود. حسرتی در سینه ام شعله می‌کشید. وقتی به خودم آمدم که خم شده بودم و جای دست‌هایت را از این سوی شیشه می‌بوسیدم. آخ که چه قدر دل تنگ دست‌هایت هستم. موهایم از خاطره نوازش دست‌هایت تاب می‌خورد. دلم دوباره برای تبی که تن من را بسوزاند و چشم‌های تو را بی خواب کند می‌لرزید.


سرمای دست سرباز نگهبانم که روی شانه ام نشست در تنم دوید و از رویای تو جدایم کرد.

- کجایی داداش؟! برگرد سلولت.

و آستینم که آبرو داری کرد و قبل از اینکه با سرباز چشم در چشم شوم، اشک‌هایم را پنهان کرد...

*         *         *

یادت هست اولین باری که خزان گل سرخ توی حیاط، چشم‌هایم را لبریز کرد؟ یادت هست که امیر آقای همسایه اومد ومهربان پشت شونم زد و گفت:« مرد که گریه نمی‌کنه عمو»!

 من از شرم، تو اتاق دویدم و ازت پرسیدم:«آبروم رفت که گریه کردم؟»

داستان دل عاشق

  • ۱۷:۳۰

درست از فردای روزی که از خدمت سربازی برگشتم ـ یعنی موقعی که بیست‌ساله بودم ـ مادرم گیر داد:«خب رضاجون، حالا که سربازی‌ات رو هم تموم کردی و مرد شدی، وقتشه که برات زن بگیریم... حرفی که نداری پسرم؟»!



من اما، از آنجایی که فکر می‌کردم مادرم هم مثل تمام مادران دنیا، آرزویش تنها فکر کردن به عروسی پسرش است، برای اینکه دلش را نشکنم سکوت کردم و «نه» نگفتم و خندیدم. البته خنده من به خاطر تفاوت افکارم با افکار مادرم بود؛ در آن روزها، من به تنها چیزی که فکر نمی‌کردم، ازدواج بود، چرا که اصلاً دلم نمی‌خواست با حقوق کارگری و کارمندی، یک زندگی همیشه نسیه را شروع کنم

داستان کوتاه لحظه آخر

  • ۰۹:۰۴

از وقتی که به خاطر دارم خانواده مادرم و خاله‌ام باهم مشکل داشتند. بیشتر مشکل و دعوای آنها هم بر سر اختلاف فرهنگ و نگاه مادرم با خاله‌ام بود که البته در این بین، شوهر خاله‌ام عامل شدت گرفتن این اختلاف بود.


مادر من مرجان با خاله‌ام مریم دو قطب متفاوت بودند. مادر من اهل درس و تحصیل و زندگی آرام بود و خاله مریم اهل جنجال و هیاهو و دردسر. این مهم و نوع طرز فکر در انتخاب همسرشان هم ادامه یافت و مادرم با پدرم که یک کارمند تحصیل کرده و با آبرو بود ازدواج کرد و خاله مریم با مردی شر و پر دردسر به نام نیما...

داستان صدایی از داخل قبر

  • ۰۸:۴۰

بیست ساله بودم که پس از اتمام سربازی در دانشگاه قبول شدم، اما نه در شهر خودم تهران که در یکی از شهرهای جنوبی کشور، آن هم در رشته مهندسی کشاورزی.از همان دوران نوجوانی چندان پسر درس خوانی نبودم. نه این‌که تنبل باشم، اما هیچ وقت هم به یاد ندارم که شاگرد اول بوده باشم و برای همین پس از دوبار کنکور دادن و قبول نشدن راهی سربازی شدم و بعد هم در سربازی با اندکی درس خواندن به سرجلسه کنکور رفتم و امتحان دادم.



خودم هم فکر نمی‌کردم که در دانشگاه قبول بشوم و برای همین حتی نتیجه و جواب کنکور را پیگیری نکردم و از طریق دوستانم متوجه شدم که در دانشگاه قبول شده‌ام.

- تبریک می‌گم شایان‌جان، بالاخره شاخ کنکور رو شکوندی‌ها!!

- شاخ کنکور؟ کدوم کنکور؟!

- گرفتی مارو؟ الان خودم اسمت رو توی لیست قبول شده‌ها دیدم.

- شوخی می‌کنی؟ حتما اشتباهی شده!

دانشگاه نوشت 2

  • ۰۰:۵۸

سیگار رو لای انگشتاش طوری می گرفت و پک می زد که هوایی ت می کرد نه اینکه هوس کنی بکشی...نه...
به اینکه آروم بین دو انگشتش می گرفت و لباشو می چسبوند و پک می زد، حسرت می خوردی...حسرت می خوردی که ای کاش تو جای اون سیگار لعنتی بودی یا لااقل موهات یا لبات جای اون بودن...
یه روزایی اما عصبی و ناراحت بود و اونو از همین سیگار کشیدناش می شد حس کرد...به همون نرمی قبل سیگار رو می گرفت ولی فاصله ی بین پک زدناش کمتر می شد...

داستان زیبای جای خالی مادر

  • ۰۱:۲۱

زندگی قشنگی داشتیم و مادرم که الگوی مهر و عاطفه بود، با محبت‌هایش برای من و پدرم آرامش خاصی فراهم می‌کرد و همیشه تلاش می‌کرد تا به قول معروف آب توی دل‌مان تکان نخورد، من و پدرم آنقدر دوستش داشتیم که با دیدنش کلی انرژی می‌گرفتیم، اما افسوس که او خیلی زود از این دنیا رفت و روزی که لباس عزایش را به تن کردم، ۱۳ سال بیشتر نداشتم.


بعد از مرگ مادر عزیزم، پدرم مرا روی چشم‌هایش نگه داشت و تمام سعی و توان خودش را به کار بست تا ناراحتی و غمی در سینه نداشته باشم، اما باز هم من جای خالی مادرم را به خوبی احساس می‌کردم. او حتی بارها در برابر اصرار پدربزرگ و مادربزرگم برای ازدواج مجدد می‌گفت: «دیگر هیچ کس نمی‌تواند جای همسر اولم را برایم پر کند و می‌خواهم یادگار او را به خوبی بزرگ کنم» از این‌که پدر تا این حد به من علاقه داشت و برایم ارزش قائل می‌شد کلی خوشحال بودم اما از طرفی هم می‌دانستم که به همدم و مونس نیاز دارد.

داستان کوتاه مادران انتظار

  • ۰۰:۵۹

از درمانگاه محله که بیرون اومدم، حتی قدرت نداشتم که قدم از قدم بردارم. همانجا، روی پله‌ها نشستم. به برگه آزمایش که حالا دیگه تو دستم مچاله شده بود نگاه کردم و سرم را به نرده‌ها تکیه دادم. چشم‌هام را بستم و گرمای اشکی که روی گونه‌هام می‌غلطید رو حس کردم. قدرت بلند شدن را نداشتم. اما بالاخره غر غر آدمایی که می‌خواستند از رو پله‌ها رد بشن وادارم کرد که راهی خونه بشم. تمام راه را به مصیبتی که سرم اومده بود فکر می‌کردم. به بچه معصومی که تو راه آمدن به زندگی مسخره من بود. فکر این‌که من اون را تا دروازه‌های جهنم راهی کردم، دیوانه‌ام می‌کرد.



سر کوچه که رسیدم، اشکام را پاک کردم و تصمیم گرفتم که فعلا به هیچ کس حرفی نزنم. به سمت خونه رفتم. طبق معمول همیشه زن‌های همسایه جلوی در نشسته بودند و برای سبزی فروشی چند محله اون طرف‌تر سبزی پاک می‌کردند و از درد و مرضاشون، قرض و قوله‌هاشون و اعتیاد شوهراشون حرف می‌زدند. سلام کردم. مرضیه خانم تا نگاهش به من افتاد

داستان کوتاه 3 ثانیه

  • ۱۱:۴۶

اول صبح معمولا نه خودم حوصله دارم نه مسافرا. دست خود آدم نیست، صد سال هم ساعت شش صبح از خواب پاشی باز خوابت میاد. لاکردار عادت هم نمی‌کنم بهش. شب زود بخوابم یا دیر، سیر بخوابم یا گرسنه، باز حوصله بیدار شدن رو ندارم. اون صبح، هم با بی‌حوصلگی بیدار شدم. ماشین رو روشن کردم و زدم به خط.


- آقا این خانومه چه انرژی داره به خدا!

اینو مسافر کناریم گفت. دستش سمت رادیو دراز بود. خانم مجری برنامه جوری داد می‌زد سلااااااااااااااااااااااااااااام. صبح به خیر! که آدم همه وجودش به لرزه در میومد. مسافر پشت سریه گفت:

- شما ساده‌ای! این برنامه‌ها که زنده نیست! اینا شب ضبط می‌کنن و صبح پخش می‌کنن. خدایی فکر کردی اول صبح کسی انرژی داره اینطوری جیغ بزنه؟!

داستان کوتاه پیشروی تا مرز جنون

  • ۰۹:۱۰

صدای پیامک همزمان شد با نشستن دور میز. اعتنایی به پیامک نکرد. کیفش را روی میز گذاشت و با لبخند همیشگی دستانش را روی هم مالید که فهمیدم برای شستشوی دستانش می‌رود. تپش قلبم زیاد شده بود و حس کنجکاوی آزارم می‌داد. به تنها چیزی که فکر می‌کردم پیامک بود. فاصله‌ای نداشتم و با یک حرکت دست می‌توانستم گوشی موبایلش را از داخل کیف بردارم و بدون این‌که متوجه شود، دوباره سر جایش بگذارم.



 این کار درستی نیست... ممکنه یهو سر برسه... اونوقت همه چیز تموم می‌شه... می‌فهمه که بهش شک کردم... ولی من که نمی‌خوام پیامک رو باز کنم... فقط می‌خوام ببینم از کیه... آره این حق منه که بدونم با کی در تماسه... می‌دونم هیچ چیزی نیس... می‌دونم رکسانا هرگز به من خیانت نمی‌کنه...

داستان کوتاه زندگی دوباره

  • ۱۲:۰۷

اونقدر راهروی سرد بیمارستان رو بالا و پایین رفته بودم که دیگه تو پاهام جونی نمونده بود! دل تو دلم نبود و مدام با ذکر و تسبیح خودمو آروم می‌کردم. آرمین همه دار و ندارم بود. همه عشق من به زندگی، پسر دردونه و یکی یه دونه من که بهونه‌ام برای نفس کشیدن بود و حالا وقتی در کمال ناباوری جسم نیمه جونش روی تخت بیمارستان می‌دیدم از درون آتیش می‌گرفتم و تصور نبودنش داغونم می‌کرد.



حدودا هجده سالم بود که با اتابک ازدواج کردم و حاصل این وصلت سه ساله، آرمین بود که بعد از رفتن اتابک همه دلخوشی من برای زندگی بود. آرمین یک ساله بود که اتابک به بهونه سرمایه‌گذاری به یکی از کشورهای غربی سفر کرد و دیگه هرگز برنگشت! اوایل خیلی پیگیری کردم و به هر دری زدم که از سلامتش باخبر بشم اما بعد از مدتی از طریق یکی از دوستان نزدیکش متوجه شدم اتابک دیگه قصد برگشتن نداره. باورم نمی‌شد اما چاره‌ای جز تحمل شرایط نداشتم و من فقط و فقط به امید آینده‌ای درخشان برای فرزندم عزمم رو جزم کردم و سعی کردم روی زمونه که باهام بد کرده بود رو کم کنم و زیر بار این مسئولیت کمر خم نکنم.

Designed By Erfan Powered by Bayan