دانشگاه نوشت 3

  • ۱۹:۵۰



کاغذ فالی که گرفته بودمو مچاله کردم و انداختم تو سطل زباله و تو ذهنم با خودم مدام تکرارش کردم...
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید 
که ز الطاف خوشش بوی کسی می آید...
خنده م گرفته بود...مثل علی ذوقی تا بیته یادم می افتاد یه نیمچه لبخندی کنج لبام نقش می بست...آخه هیچوقت به فال اعتقاد نداشتم اینم از سر سماجت دختره فالفروش بود که خریدم...
پارک خیلی خوبی بود...البته فقط وقتایی که حال و هوام خوش بود...
حال و هوام که خوش بود...درختای پارک سرسبزتر می شدن...گلا رنگارنگ تر...آب حوضشم آبی تر...و...
  • ۳۷۱

دانشگاه نوشت 2

  • ۰۰:۵۸

سیگار رو لای انگشتاش طوری می گرفت و پک می زد که هوایی ت می کرد نه اینکه هوس کنی بکشی...نه...
به اینکه آروم بین دو انگشتش می گرفت و لباشو می چسبوند و پک می زد، حسرت می خوردی...حسرت می خوردی که ای کاش تو جای اون سیگار لعنتی بودی یا لااقل موهات یا لبات جای اون بودن...
یه روزایی اما عصبی و ناراحت بود و اونو از همین سیگار کشیدناش می شد حس کرد...به همون نرمی قبل سیگار رو می گرفت ولی فاصله ی بین پک زدناش کمتر می شد...

داستان زیبای جای خالی مادر

  • ۰۱:۲۱

زندگی قشنگی داشتیم و مادرم که الگوی مهر و عاطفه بود، با محبت‌هایش برای من و پدرم آرامش خاصی فراهم می‌کرد و همیشه تلاش می‌کرد تا به قول معروف آب توی دل‌مان تکان نخورد، من و پدرم آنقدر دوستش داشتیم که با دیدنش کلی انرژی می‌گرفتیم، اما افسوس که او خیلی زود از این دنیا رفت و روزی که لباس عزایش را به تن کردم، ۱۳ سال بیشتر نداشتم.


بعد از مرگ مادر عزیزم، پدرم مرا روی چشم‌هایش نگه داشت و تمام سعی و توان خودش را به کار بست تا ناراحتی و غمی در سینه نداشته باشم، اما باز هم من جای خالی مادرم را به خوبی احساس می‌کردم. او حتی بارها در برابر اصرار پدربزرگ و مادربزرگم برای ازدواج مجدد می‌گفت: «دیگر هیچ کس نمی‌تواند جای همسر اولم را برایم پر کند و می‌خواهم یادگار او را به خوبی بزرگ کنم» از این‌که پدر تا این حد به من علاقه داشت و برایم ارزش قائل می‌شد کلی خوشحال بودم اما از طرفی هم می‌دانستم که به همدم و مونس نیاز دارد.

دانشگاه نوشت ۱

  • ۱۹:۱۰

تو منو دوست داری یا اون کتابای حقوق لعنتی رو؟
هنوز سرش لای اون کتابا بود و بهم اعتنا نمی کرد انگار که نمی شنید چی میگم...
ناخودآگاه یاد اون روز افتادم ،روز جشن فارغ التحصیلیمون... من و حمید هم دوره ای بودیم جشن فارغ التحصیلیمون که تموم شد هنوز حمید کتاب حقوق مدنی تو دستش بود و ورق می زد و همچنان با اون مداد همیشگی بعضی جاهاشو تیک میذاشت...همه داستان زندگیش رو می دونستن اینکه باباش با نامردی تمام
  • ۴۳۵

مخاطب شعرهای آقای ... من هستم

  • ۱۹:۰۳


به شعرهای زیادی فکر می کرد که زمانی همه آنها را بی آنکه هیچ مخاطبی داشته باشند و یا در جایی نوشته باشد سروده بود. به خودش گفت دور از انصاف است که سهم هیچکس پیشکش کس دیگر شود. پس به دستهایش اعتماد کرد، قلمی از قلمدان برداشت و شروع به نوشتن کرد. ساعت ها...روزها...هفته ها...ماه ها...و سال ها در تقدیم به ز.م. شعر نوشت. آن قدر نوشت که به مدت چند سال متوالی از هر پنج کتاب پرفروش در بخش شعر، چهارتای آن کتاب های او بودند. با این حال که کتاب پنجم هرساله یکه تاز فروش و در رده اول بود. برای چندمین بار دیگر نمی توانست نسبت به این خبر اظهار بی تفاوتی کند و به نوشتنش همچنان ادامه دهد. پس برای لحظه ای نوشتن را قطع کرد و سرش را از صفحه ی ماشین تحریر بالا آورد و از آورنده ی خبر پرسید: اسم کتاب چیست و چه کسی آن را نوشته؟
آورنده ی خبر پاسخ داد: اسم کتاب''مخاطب شعرهای آقای.....من هستم...'' و نویسنده آن ز.م.

نویسنده :  زهره میرشکار
  • ۳۳۳

بخشی از یک داستان یا فصلی از یک زندگی

  • ۰۹:۱۲


همانطور که صدای آقام با مادرم از اتاق بغلی می آمد که می گفت: میدانم آخر کله شان از گشنگی که باد کند معنی مخالفتم را می فهمند.
عزیز دستی به سرم کشید و گفت: هیچکس از بی پولی نمرده آخرش هم همه مان از بی عشقی می میریم...و من درحالیکه در آغوشش خودم را جابجا میکردم تپش های قلبش را هم به خوبی...احساس میکردم...یکی در میان میزد...
ازش پرسیدم: عزیییییز آخر هم نگفتی تو عاشق آقا جان اول شدی یا...نگذاشت بقیه حرفم را تمام کنم...و گفت:چه میدانم...چه سوالا می پرسی این وقت شبی...بخوابیم که دیگر خیلی دیر شده و فردا هزار تا کار داریم...و عزیز بیچاره نفهمید که تپش های قلبش که دیگر تند و تندتر شده بودند جواب سوالم را دادند...یکی دو ساعتی گل پنبه ای را که علی سر زمین دور از چشم بقیه کارگرها به من داده بود و ازم خواسته بود تا مادرش را برای صحبت با مادرم بفرستد را در دستانم محکم گرفتم و یاد آن لحظه افتادم و چشمانم را بستم...و خوابیدم...و خوابهای خوب دیدم...خوابهای خیلی خیلی خوب...

نویسنده :
زهره میرشکار

  • ۲۴۷

داستان کوتاه مادران انتظار

  • ۰۰:۵۹

از درمانگاه محله که بیرون اومدم، حتی قدرت نداشتم که قدم از قدم بردارم. همانجا، روی پله‌ها نشستم. به برگه آزمایش که حالا دیگه تو دستم مچاله شده بود نگاه کردم و سرم را به نرده‌ها تکیه دادم. چشم‌هام را بستم و گرمای اشکی که روی گونه‌هام می‌غلطید رو حس کردم. قدرت بلند شدن را نداشتم. اما بالاخره غر غر آدمایی که می‌خواستند از رو پله‌ها رد بشن وادارم کرد که راهی خونه بشم. تمام راه را به مصیبتی که سرم اومده بود فکر می‌کردم. به بچه معصومی که تو راه آمدن به زندگی مسخره من بود. فکر این‌که من اون را تا دروازه‌های جهنم راهی کردم، دیوانه‌ام می‌کرد.



سر کوچه که رسیدم، اشکام را پاک کردم و تصمیم گرفتم که فعلا به هیچ کس حرفی نزنم. به سمت خونه رفتم. طبق معمول همیشه زن‌های همسایه جلوی در نشسته بودند و برای سبزی فروشی چند محله اون طرف‌تر سبزی پاک می‌کردند و از درد و مرضاشون، قرض و قوله‌هاشون و اعتیاد شوهراشون حرف می‌زدند. سلام کردم. مرضیه خانم تا نگاهش به من افتاد

داستان کوتاه 3 ثانیه

  • ۱۱:۴۶

اول صبح معمولا نه خودم حوصله دارم نه مسافرا. دست خود آدم نیست، صد سال هم ساعت شش صبح از خواب پاشی باز خوابت میاد. لاکردار عادت هم نمی‌کنم بهش. شب زود بخوابم یا دیر، سیر بخوابم یا گرسنه، باز حوصله بیدار شدن رو ندارم. اون صبح، هم با بی‌حوصلگی بیدار شدم. ماشین رو روشن کردم و زدم به خط.


- آقا این خانومه چه انرژی داره به خدا!

اینو مسافر کناریم گفت. دستش سمت رادیو دراز بود. خانم مجری برنامه جوری داد می‌زد سلااااااااااااااااااااااااااااام. صبح به خیر! که آدم همه وجودش به لرزه در میومد. مسافر پشت سریه گفت:

- شما ساده‌ای! این برنامه‌ها که زنده نیست! اینا شب ضبط می‌کنن و صبح پخش می‌کنن. خدایی فکر کردی اول صبح کسی انرژی داره اینطوری جیغ بزنه؟!

داستان کوتاه پیشروی تا مرز جنون

  • ۰۹:۱۰

صدای پیامک همزمان شد با نشستن دور میز. اعتنایی به پیامک نکرد. کیفش را روی میز گذاشت و با لبخند همیشگی دستانش را روی هم مالید که فهمیدم برای شستشوی دستانش می‌رود. تپش قلبم زیاد شده بود و حس کنجکاوی آزارم می‌داد. به تنها چیزی که فکر می‌کردم پیامک بود. فاصله‌ای نداشتم و با یک حرکت دست می‌توانستم گوشی موبایلش را از داخل کیف بردارم و بدون این‌که متوجه شود، دوباره سر جایش بگذارم.



 این کار درستی نیست... ممکنه یهو سر برسه... اونوقت همه چیز تموم می‌شه... می‌فهمه که بهش شک کردم... ولی من که نمی‌خوام پیامک رو باز کنم... فقط می‌خوام ببینم از کیه... آره این حق منه که بدونم با کی در تماسه... می‌دونم هیچ چیزی نیس... می‌دونم رکسانا هرگز به من خیانت نمی‌کنه...

داستان کوتاه زندگی دوباره

  • ۱۲:۰۷

اونقدر راهروی سرد بیمارستان رو بالا و پایین رفته بودم که دیگه تو پاهام جونی نمونده بود! دل تو دلم نبود و مدام با ذکر و تسبیح خودمو آروم می‌کردم. آرمین همه دار و ندارم بود. همه عشق من به زندگی، پسر دردونه و یکی یه دونه من که بهونه‌ام برای نفس کشیدن بود و حالا وقتی در کمال ناباوری جسم نیمه جونش روی تخت بیمارستان می‌دیدم از درون آتیش می‌گرفتم و تصور نبودنش داغونم می‌کرد.



حدودا هجده سالم بود که با اتابک ازدواج کردم و حاصل این وصلت سه ساله، آرمین بود که بعد از رفتن اتابک همه دلخوشی من برای زندگی بود. آرمین یک ساله بود که اتابک به بهونه سرمایه‌گذاری به یکی از کشورهای غربی سفر کرد و دیگه هرگز برنگشت! اوایل خیلی پیگیری کردم و به هر دری زدم که از سلامتش باخبر بشم اما بعد از مدتی از طریق یکی از دوستان نزدیکش متوجه شدم اتابک دیگه قصد برگشتن نداره. باورم نمی‌شد اما چاره‌ای جز تحمل شرایط نداشتم و من فقط و فقط به امید آینده‌ای درخشان برای فرزندم عزمم رو جزم کردم و سعی کردم روی زمونه که باهام بد کرده بود رو کم کنم و زیر بار این مسئولیت کمر خم نکنم.

Designed By Erfan Powered by Bayan