داستان کوتاه گرونی

  • ۱۲:۳۳

کفری شد‌ه بود‌، هی نچ نچ می‌کرد‌. عاد‌تشه، وقتی یه چیزی توی مخشه هی نچ نچ می‌کنه، از وقتی کوچیک بود‌ این کار رو می‌کرد‌. بچه‌ها تو محل بهش می‌گفتن:

- اسکیپی، کانگوروی بوته زار!

آخه اسکیپی اینطوری بود‌. یه کانگورو بود‌ که هر کی می‌افتاد‌ توی د‌رد‌سر تو یه جنگل، این میومد‌ پیش محیط بانا و اونقد‌ نچ نچ می‌کرد‌ که همه بفهمن یه چیزی د‌ید‌ه. گفتم:

- ها چی شد‌ه آرش! بگو د‌یگه کشتیمون از بس نچ نچ کرد‌ی!


وایستاد‌ه بود‌ جلوی یخچال و یه تخم‌مرغ د‌ستش بود‌. گفت:

- گرونی شد‌ه...خب قبول!! حجم شیرها کم شد‌ه...قبول! باد‌ چیپسا زیاد‌ شد‌ه...قبول! لواشکا نازک‌تر شد‌ن...اونم قبول! اما تخم‌مرغا رو د‌یگه چجوری کوچیکشون کرد‌ین؟ نه خد‌ایی د‌روغ می‌‌گم؟ یعنی مرغا رو رژیم مید‌ن؟

نگاه کرد‌م بهش، د‌ید‌م راست میگه. تخم مرغه اند‌ازه فند‌ق بود‌! آرش هی سرش رو تکون می‌د‌اد‌ و می‌گفت:

- این مسئولین چرا رسید‌گی نمی‌کنن!

آرش د‌و سال از من بزرگ‌تره، ولی اون هم مثل ازد‌واج نکرد‌ه. خود‌ش می‌گه:

داستان قبرستان مرموز

  • ۰۹:۳۱

اجازه بدهید حاشیه نروم و همان اول کار اعتراف کنم که از بچگی علاقه عجیبی به ماجراهای ماورایی و غیرطبیعی داشتم.خوب به خاطر دارم که در همان سنین نوجوانی با ولع، کتاب‌های داستانی مربوط به ارواح و اشباح و اجنه را می‌خریدم و می‌خواندم و بعد هم حسابی می‌ترسیدم... انگار از این نوع ترسیدن لذت می‌بردم.


یادم هست که دوازده ساله بودم و با خرید یکی از این کتاب‌ها چنان روح و روانم بهم ریخت که بعد از آن پدر، خرید و خواندن این جور چیزها را برایم منع کرد. اما من شیفته این داستان‌ها بودم و دست‌بردار نبودم.

این ایام گذشت و من بزرگ‌تر شدم و کم کم ترسم تبدیل به نوعی بی‌تفاوتی شد. حقیقت را بخواهید در ایام جوانی و با ورود به دانشگاه، اگرچه این موضوعات برایم جالب و جذاب بود،اما دیگر هیچ چیز مرا نمی‌توانست بترساند و به این چیزها به دیده خرافی نگاه می‌کردم. به زبان دیگر هنوز برایم این وادی‌ها جذاب بود، اما هیجان ترس برانگیزی نداشت و کم کم هم، این چیزها از ذهنم درحال رخت بر بستن بود که حدودا ترم شش یا هفت بود که با فربد و حسام جور شدم و روز به روز دوستی ما عمیق‌تر و پررنگ‌تر شد.

داستان کوتاه همسایه دیوار

  • ۱۴:۴۶

از بچگی تو یه خونه بزرگ، تو یکی از محله‌های شمال شهر بزرگ شدم، اما همین که دبیرستان رو تمام کردم عشق آپارتمان نشینی افتاد به جونم... زندگی تو خونه‌های تر و تمیز، شیک و امروزی، شده بود همه فکر و ذکرم، که خاطرات کودکی‌های شیرینم تو آن حیاط بزرگ و سرسبز هم حریفش نشد. آن قدر تو گوش پدرم خوندم و از بدی‌های خونه‌های قدیمی گفتم که بالاخره پدرم راضی شد خونه را بفروشه و با پولش یکی دو تا آپارتمان شیک، تو یکی از محله‌های بالای شهر بخره... بیچاره مادرم، اصلا دلش نمی‌خواست از آن محل و همسایه‌ها دل بکنه، اما او هم که از آب و جارو کردن حیاط عاصی شده بود و فکر می‌کرد با زندگی تو یه آپارتمان خیلی از کارهاش سبک میشه، بالاخره از خاطراتش خداحافظی کرد و با من راهی دنیای مدرن شد.


روزهای اول خیلی خوب بود. همه چیز تر و تمیز بود. دیگه خبری از برگ‌هایی که از شاخه‌ها می‌ریخت و حیاط را کثیف می‌کرد نبود. همه چیز منظم بود. دلتنگی برای گل‌ها رو هم، نوشیدن یک فنجان چای تو تراس خانه که از گیاه‌های تزئینی پر بود، برطرف می‌کرد. پس از یه مدت، کم کم دل مادر برای عصرهایی که با همسایه‌ها تا سر کوچه قدم می‌زد تنگ می‌شد. همسایه‌های این خونه، آدم‌های پر مشغله‌ای بودند که علاقه‌ای به تقسیم کردن اوقات فراغت‌شان با دیگران نداشتند. اما من، از این پدیده مدرن لذت می‌بردم و معتقد بودم این شیوه از زندگی خیلی بهتر از سر کشیدن تو زندگی این و اون تو محله‌های قدیمی‌تره!!

داستان کوتاه عشق سرعت

  • ۱۴:۴۵

همیشه عشق سرعت داشتم. حتی برای انجام بازی‌های رایانه‌ای، بیشتر سی‌دی‌های مسابقات رالی رو انتخاب می‌‌کردم. چون دلم می‌خواست با بیشترین سرعت، از همه ماشینا جلو بزنم و رکورددار بشم. این بازی‌ها برام هیجان خاصی داشت. تا چند سال پیش آتاری بازی می‌کردم و همیشه برنده بودم ولی با اومدن بازی‌های رایانه‌ای اوقات فراغتم، بیشتر با این بازی‌ها پر شد. اما یکسال پیش برام اتفاقی افتاد که تصورش هم آزارم میده.

همیشه دوستانم تشویقم می‌‌کردن و می‌گفتن، تونه تنها در بازی‌های رایانه‌ای، بلکه در رانندگی هم اگر مسابقه بدی برنده می‌شی. من هم فکر می‌کردم که حتما همین طور هست. اما از اونجایی که خانوادم به این موضوع حساسیت خاصی داشتن، هر وقت صحبت از رانندگی می‌شد، پدرم می‌گفت: پسر، حرف گوش کن. تو باید تا هجده سالگی صبر کنی. رانندگی بچه بازی نیست. بعد از گرفتن گواهینامه، می‌تونی پشت ماشین بشینی. البته با احتیاط زیاد. اما من اون موقع، فکر می‌کردم

داستان کوتاه غیر منتظره

  • ۲۰:۱۷

رو تخت دراز کشیده و تو افکار خودم غوطه‌ور بودم که با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم. نوید بود. دوستی که به تازگی تو عالم اینترنت باهاش آشنا شده بودم و بعد از چند دیدار کوتاه مثل دو تا برادر با هم صمیمی شده بودیم. جالب اینجا بود که هر دو توی یه محل ساکن بودیم و این قضیه، ارتباط ما رو مستحکم‌تر می‌کرد. پسر خوب و موجهی بود و رو مرز خودش قدم بر می‌داشت...

راستش حسابی حوصلم سر رفته بود و با اشتیاق جوابش رو دادم:


نوید: کجایی پسر؟ چند روزه پیدات نیست!

- راستش دنبال کارهای شرکت بودم. یه سری خرید کلی داشتیم که باید انجام می‌دادم. اما امروز، حسابی حوصلم سر رفته بود و اتفاقا تو این فکر بودم یه برنامه بذاریم و همدیگر رو ببینیم.

... شب می‌خواهیم با بچه‌ها بریم لواسون. گفتم اگه تو هم برنامه‌ای نداری با ما بیایی.

- بچه‌ها؟؟

آره، بچه‌های باشگاهن. خیلی باحالن! مطمئنم باهاشون راحتی...

خلاصه قرار و مدارمون رو گذاشتیم و از جام بلند شدم تا یه دوش بگیرم...

داستان کوتاه سوسک

  • ۰۲:۳۴

- ایلیا! ایلیا! این جورابات رو چرا باز انداختی تو حموم؟! همه سوسکا بدبخت شدن مُردن!

مامان بود که داشت از توی حموم داد می‌زد. ایلیا که عین خیالش نبود. هدفون گذاشته بود و داشت موزیک گوش می‌داد. من خوشحال بودم که سوسکا خفه بشن! اصلا همه‌شون بمیرن! دست خودم که نیست، خیلی از سوسک می‌ترسم.



یعنی؛ وقتی یکی‌شون، با اون شاخک‌های دراز، بهم زل می‌زنه انگار یه دایناسوره، دهنشو باز کرده منو بخوره! قبلا وقتی سوسکا آدمو می‌‌دیدن سریع از جلوی چشم آدم در می‌‌رفتن یه جایی قایم می‌‌شدن، ولی الان وقتی ما رو می‌‌بینن اصلا عین خیال‌شون نیست! تازه یه جوری به آدم زل می‌‌زنن، آدم فکر می‌‌کنه هر لحظه آماده دوئل هستن! احتمالا تا چند وقت دیگه تظاهرات راه میندازن و پلاکاردهایی با این مضمون دست‌شون می‌‌گیرن که: زندگی مسالمت‌آمیز حق مسلم ماست!

از بخت بد من مدتیه که سوسک تو خونه مون لونه کرده. مامان می‌‌گه:

داستان معجزه رفاقت

  • ۰۱:۲۷

بیست ساله بودم که با فرید آشنا شدم. قبل از این‌که بگویم چطوری، بهتر است بگویم که من در همه، دو سه سالی که معنی ازدواج کردن را فهمیدم، عاشق آن بودم که برای ازدواج عاشق شوم و شاید همین بود که وقتی فرید مثل یک رویا پا به زندگی‌ام گذاشت، عاشقش شدم.

می‌‌گویم رویا! باور کنید که درست مثل رویا بود. آن روز، روز مادر بود و من هنگامی به قصد تهیه هدیه روز مادر از خانه بیرون زدم که تقریبا همه خواهران و برادران و زن برادرها و شوهر خواهرهایم و حتی نوه‌های مادر، هدایا و کادوهای‌شان را خریده و به خانه ما آمده بودند


من که کوچک‌ترین فرزند خانواده بودم، گول قولی را خوردم که مسعود برادر بزرگم شب قبل داده بود:

- پونه نگران نباش، یک کادوی خوب از طرف تو می‌خرم و بدون این‌که، کسی ببینه میدم به خودت تا بدی به مامان.

اما درست لحظه‌ای که پا داخل گذاشت گفت:

- وای وای وای...

مطمئن شدم که فراموش کرده. مسعود قبل از اینها هم در امتحان حافظه مردود شده بود. این بود که بدون معطلی کیفم را برداشته و بی آنکه به اعتراضات و پیشنهادهای بقیه خواهر و برادرها توجهی کنم دوان دوان به خیابان رفتم و چهار پنج خیابان آن طرف‌تر از خانه‌مان، شال زیبایی را برای مادر خریدم و برای این‌که زودتر به میان اعضای خانواده برسم بی‌‌آن‌که حواسم به اطراف باشد، مسیر برگشتن را هم دویدم.

داستان غصه بچه مدرسه ای ها

  • ۱۹:۰۶

از وقتی سوار شده بودند هی پچ پچ می‌کردند. اینجور زمان‌ها، آدم بیشتر گوشش تیز می‌‌شه. دست خود آدم نیست. هی گوش آدم دلش می‌خواد حرفایی رو بشنفه! که هیچ ربطی بهش ندارن. از مقنعه دختره معلوم بود از این کلاس اولی‌هاست. مردی هم که کنارش بود بهش می‌خورد باباش باشه. یه دفعه دختره صداش رفت بالا:


- خب اینطوری باشه فردا نمی‌‌رم مدرسه!

- هیسسس! یواش‌تر! آبرومون رو نبر بچه!

دختر هیچی دیگه نگفت. از تو آینه نگاش کردم. آقاهه خیلی تو لک بود. ابروهاش چین داشت. از پنجره بیرون رو نگاه می‌کرد. یه دفعه گفت:پاییز هم اومد!

از خدام بود حرف بزنه. یه نمه بارون زده بود و اینجور مواقع ترافیک می‌‌شه شدید. بعد از یه عمر رانندگی تو این خیابونا هنوز دلیلش رو نفهمیدم! فوری گفتم:آره! راحت شدیم. تابستون بلندی بود. خیلی گرم بود. حالا وضع بهتر می‌‌شه.

انگار منتظر جواب من بود. گفت:

داستان کوتاه مجردم ، گناهه

  • ۰۱:۲۷

- رفتم واسه استخدامی یه شرکت گفتن چون مجردی بهت کار نمی‌‌دیم. جالبه‌ها میری زن بگیری چون بیکاری زن نمی‌دن. می‌‌ری کار بگیری چون زن نداری کار نمی‌دن! خب الان گناه ما مجردها چیه؟ خوبه بریم معتاد بشیم؟!


- کور خوندی! اگه فکر کردی با این قصه‌ها من گول می‌خورم و میرم زن بگیرم برات، کور خوندی شاهرخ! برو کار می‌کن، نابرده رنج گنج میسر نمی‌شود!

یعنی این ضرب‌المثل‌های بابام تو حلقم! یه جوری با اعتماد به نفس می‌گه که هر کی ندونه فکر می‌‌کنه عضو فرهنگستان و این قصه‌هاست!! خدا به سر شاهده من اصلا منظورم این نبود که برام زن بگیره، ولی بابا هر چی من بگم ربطش می‌‌ده به زن گرفتن! آخه گفتم حالا که لیسانس گرفتم و خدمت هم رفتم برم دنبال یه کار اداری. رفتم تو یه شرکت اینطور جوابم دادن. خب مخم سوت کشید!

داستان کوتاه تنهایی پروانه

  • ۱۴:۳۰

از وقتی که یادم می‌‌آید، پدرم وضع مالی خوبی داشت و شاید به همین دلیل بود که هر موفقیتی به دست می‌آوردم به چشم هیچ کس نمی‌آمد... همه توانایی‌های من رو، به پای پول پدریم می‌گذاشتند و کلاس‌های رفته و نرفته‌ام... حتی آن روز که اسمم رو تو روزنامه دیدم و فهمیدم توی یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور قبول شدم. تو جشنی که مادرم به افتخار قبولی‌ام راه انداخت، صدای پچ پچ، بچه‌های فامیل رو می‌شنیدم که می‌گفتند: «اگه بابای منم شهریه کلاس‌های رنگ‌وارنگ مرا می‌پرداخت، الان دانشگاه دولتی قبول شده بودم» به همین خاطر وقتی مهمون‌ها رفتند، دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه...


احساس می‌کردم زحمات یک سالم نادیده گرفته شده. پدرم دلداری‌ام داد و رو به مادرم گفت: «به همه فامیل اعلام کن که من هزینه کلاس کنکور هر کسی که فکر می‌کنه می‌تونه دانشگاه دولتی قبول بشه رو تقبل می‌کنم!» اما من آروم نمی‌شدم. بالاخره اکرم خانم یه لیوان گل گاو زبان برام دم کرد و آورد. لیوان رو به دستم داد و با همان لهجه شیرین گفت: «خوب خانم همین کارا رو می‌کنی که می‌گن نازک نارنجیه! گفتن که گفتن. شما کار خودتو بکن!» یه کمی بهم برخورد و کم کم آروم شدم. اکرم خانم زن خوبی به نظرم می‌رسید. با شوهرش از شهرستان آمده بودند تهران که کار کنند.

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
Designed By Erfan Powered by Bayan