- شنبه ۲۷ مرداد ۹۷
- ۱۵:۱۵
بیست و دو سال سن دارم و ۵ ماه است که با نامزد شدهام. او پسر آرام و با وقاری است و برای ساختن آیندهمان خیلی تلاش میکند، البته پدرش هم قول داده که طبقه دوم خانه خود را برای ما بسازد تا مشکلی از بابت مسکن نداشته باشیم.
افسوس که از همان روز اول با مادر شوهرم مثل کارد و پنیر هستیم. او مدام مرا مسخره میکند و میگوید: تو چرا این قدر چاق و بیریخت هستی. ما خجالت میکشیم جلوی دوست و آشنا بگوییم عروسمان مثل غول، قوی هیکل و بدشکل است. حرفهای تمسخرآمیز او باعث شد، دو خواهر شوهرم نیز از حریم احترام خارج شوند و مرا به باد تمسخر بگیرند. من هم فقط در جواب آنها میگفتم نامه فدایت شوم که برایتان ننوشته بودم تا به خواستگاریام بیایید.
حدود یک ماه قبل، سر ظهر پدر شوهرم نیز از سرکار برگشت و با مزه پرانی گفت: امروز پسر عمویم را دیدم. او پرسید این عروس چاق را از کجا پیدا کردهاید؟ من هم در جوابش گفتم مریم را از توی بستههای شانسی پیدا کردهایم. با این حرف، همگی خندیدند و مهدی نیز که در گوشهای لم داده بود برای مزاح گفت: «پس من شانس خوبی داشتهام که چنین جایزه سنگین وزنی برنده شدهام.»
از شنیدن این حرفهای تحقیرآمیز رنج میکشیدم و تصمیم داشتم برای لاغری به پزشک متخصص مراجعه کنم، ولی فردای آن روز، زن همسایهمان را دیدم. او با تعجب پرسید چرا این قدر ناراحت و عبوس شدهای؟ نکند شوهرت تو را اذیت میکند؟ برایش توضیح دادم که خانواده همسرم مرا به تمسخر گرفتهاند و احساساتم را جریحهدار کردهاند. او گفت: از برادرم شنیدهام که کریستال برای لاغری بسیار مفید است، تو اگر ۲ هفته از این مواد مصرف کنی، نتیجه خواهی گرفت، ضمن این که در این مدت کم معتاد هم نخواهی شد. با خوشحالی پیشنهادش را پذیرفتم. زن همسایه مبلغ ۵۰ هزار تومان گرفت و برایم کریستال آورد و من هم روزی ۲ بار، این مواد مخدر مصرف را میکردم. اما این کار اشتباه نه تنها تاثیری در لاغریام نداشت بلکه در زمان کوتاهی به کریستال اعتیاد پیدا کردم و اگر آن را مصرف نکنم مثل مرده متحرک میشوم.
با دست خودم دام بدبختی را برای خودم آماده کردم کاش همان زن چاق بیریخت میماندم و معتاد نمیشدم. کاش خانوداه همسرم با حرفهایشان اینقدر آزارم نمیدادند.
از مصرف آن مواد کذایی که فقط در حد یک تبلیغ بودند خیلی پشیمانم و واقعا نمیدانم چه کنم حالا باید هم به فکر درمان اعتیادم باشم و هم به فکر چاقی، از سویی عرصه در زندگی برایم تنگ شده، میخواهم هر چه زودتر طلاق بگیرم و تنها زندگی کنم!
- داستان کوتاه
- ۲۳۱۴