دانلود کتاب رمان زاده تاریکی

  • ۰۱:۵۷

خلاصه رمان :
دانلود رمان زاده تاریکی داستان یه دختر، دختری که میره توی دنیایی که حتی توی تخیلشم نیست، به خواست خودش نمیره. اون رو با زور و اجبار به دنیایی که از نظر انسان ها خیالی ست، بردند و پای دخترک، به دنیای اسرارآمیز، باز شد…
در برشی از این رمان بلند آمده :
و بعد به طرف پنجره رفت و ازش رد شد … روی تخت دراز کشیدم .. دلم برای ملکه و بقیه تنگ شده بود ! ای کاش میشد یه بار دیگه آرمیتا رو ببینم ..

کاش میشد دوباره اون لبخندای ملکه رو ببینم . ای کاش میشد دوباره تو آغوش فرمانده فرو برم .. آغوشی که برای من حکم آغوش یه پدر رو داشت ! دلم برای ماوریس تنگ شده بود . ای کاش میشد الآن بهش بگم بیاد ولی نمیشه..

تا وقتی که من اینجا توی این اتاق باشم نمیشه . آهی کشیدم.. چشمم به شمشیری که هافمن بهم داده بود افتاد .. کنار تخت بود . حالا که دیگه توی سرزمین برف نیستیم پس میتونم بازش کنم .. روی تخت نشستم .

شمشیرو توی دستم گرفتمو پارچه رو از دورش بازش کردم .. شمشیرو بیرون آوردمو بهش خیره شدم .. از غلاف درش آوردم .. برقی که زد باعث شد یه لحظه چشمامو ببندم .. حس عجیبی داشتم .

حسی که هر وقت شمشیرو توی دستم می گرفتم به وجود میومد . انگار صاحبش فقط و فقط من بودم !! انگار این شمشیر فقط برای من ساخته شده بود .. هر چند اینو هافمن بهم گفته بود .

به عکس خودم که روی سطح براق شمشیر افتاده بود نگاه کردم .. واقعا شمشیر زیبا و خیره کننده ای بود ! یهو در باز شد و پیتر اومد تو .. با دیدن شمشیرم بهت زده گفت : – چقدر زیباست ! بی توجه به چهره بهت زدش اخمی کردم و گفتم : – تو چرا بی اجازه اومدی داخل ؟

پیتر پوفی کشید و کنارم روی تخت نشست …


زبان کتاب : فارسی

حجم کتاب : 14.2 مگابایت

نوع فایل : PDF
تعداد صفحه :864
سعید بیگی
سلام
جالبه. سپاس!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Designed By Erfan Powered by Bayan