- دوشنبه ۲۵ تیر ۹۷
- ۲۱:۰۱
روی پله، جلوی درب ورودی نشسته بودم و بند کفشهایم را گره میزدم و پدرم با لباسهای روغنی و سیاه کنار حوض آب نشسته بود و دستهایش را میشست. با دیدن من گفت:
- کمی کمک حال خواهرت باش که مجبور نشیم واسش معلم خصوصی بگیریم!
با بی حوصلگی گفتم:
- پدرجان! چن بار بگم! رشته من ادبیاته و از ریاضیات سر در نمیآرم!
- من که نفهمیدم رشته تو به چه دردی میخوره!
و غرولند کنان رفت داخل خانه. راستش گاهی برای خودم هم این سؤال پیش میآمد. خصوصا زمانی که از نوشتن ناامید میشدم .
اواخر زمستان بود و برفهای کوچه ما هم مثل دیگر کوچهها کم کم در حال آب شدن بود و بوی بهار از داخل خانهها و چهره آدمهایی که بی صبرانه در تدارک جشن سالانه بودند به مشام میرسید. محله ما خیلی قدیمی بود و برای من که از شلوغی و جمعیت فراری بودم، جذابیت خاصی داشت و از قدم زدن داخل کوچه پس کوچههای آن لذت میبردم.
چند ماهی بود که خدمت سربازیام را به اتمام رسانده بودم و هنوز کار ثابتی نداشتم. تنها منبع درآمدم مجلهای بود که داستانهایم را به چاپ میرساند و در مقابل، دستمزد ناچیزی دریافت میکردم و آنروز برای تحویل کار میبایست به دفتر مجله میرفتم. قبل از رسیدن به خیابان اصلی وارد کوچهای قدیمی شدم که هنوز بوی کهنه گی میداد. چند باغ بزرگ با درهای چوبی کلون دار. روی هر درب دو کلون فلزی نصب بود. یکی گرد و دیگری چکشی شکل. یکی زنانه و دیگری مردانه. در گذشته حفظ حجاب خیلی مهمتر از زمان ما بود و به همین دلیل برای خانمها کلونی نیم دایره با صدایی زیر انتخاب کرده بودند و برای آقایان کلونی چکشی با صدای بم که صاحب خانه بداند پشت در کیست و احیانا برای پوشش و حجاب غافلگیر نشود.
غرق در این تفکرات بودم که صدای پی در پی پارس سگی توجهام را جلب کرد. مرد جوانی جلوی دَرِ خانه باغی قدیمی ایستاده بود و اوراقی را داخل پوشه وارسی میکرد و سگی عصبانی پشت همان در و در حال واق واق کردن. ظاهرآن مرد نشان میداد که کارمند دولت است و به محض دیدن من با لحنی کاملا مؤدبانه پرسید:
- ببخشید آقا، شما تو این محل ساکنید؟
با کنجکاوی جواب دادم:
- بله!... چطور مگه؟
- شما میدونین کسی توی این باغ زندگی میکنه یا نه؟
- آره! گاهی پیرمردی رو میبینم که اینجا رفت وآمد میکنه و بیشتر از این چیزی به خاطرم نمیآد!
داخل اوراق مطلبی یاد داشت کرد و گفت:
- می تونم خواهشی بکنم؟
- بفرمائید!
- من روز قبل هم به این خونه اومدم اما کسی جواب نداد. شما میتونید قبول زحمت کنید و برگهای رو به صاحب این خونه برسونید؟
و بدون اینکه منتظر جواب شود برگه را از داخل اوراق در آورد و به من داد. نگاهی به کاغذ انداختم و گفتم:
- اگه کسی رو ندیدم؟
- ایشاا... میبینی!
و دستش را به عنوان خداحافظی دراز کرد. برگه را به خانه بردم و چندین بار مطالعه کردم. احضاریه بود و مالک آن خانه که «حشمت سالاری» نام داشت، میبایست در زمان معینی به دادگاه برود و دلیلش را متوجه نشدم .تصمیم گرفتم شب به آن خانه بروم و برگه را تحویل دهم، اما فراموش کردم.
* * *
فردای آنروزبه خانه پیرمرد رفتم. خواستم کلون در را به صدا در بیاورم که صدای پارس سگ غافلگیرم کرد. با صدای سگ از جای خود پریدم و از ترس چند قدم با در فاصله گرفتم. سگ مدام پارس میکرد و خودش را به در میکوبید. با خود گفتم اگر پیرمرد داخل خانه بود حتما با صدای این سگ متوجه حضور کسی که پشت در ایستاده میشد، پس بدون شک در خانه نیست و با این تفکر به خانه برگشتم و روز بعد مجددا مراجعه کردم ولی چون منتظر عکسالعمل سگ بودم نترسیدم. اما برخلاف روز قبل سگ کمتر پارس میکرد و بیشتر زوزه میکشید. دلم برایش سوخت. غصهای درون صدایش بود که تا اعماق قلبم نفوذ کرد. دیوار باغ زیاد بلند نبود. از دیوار بالا رفتم. سگ با دیدن من از پشت در بلند شد و چند پارس کرد و به سمت ویلایی که وسط باغ بود دوید و در چند قدمی ویلا ایستاد و رو به من کرد و زوزه کشید و دوباره برگشت کنار دیوار و دُمش را تکان داد. سگ پشمالو، درشت و سفید رنگ بود و احساس نمیکردم که میخواهد حمله کند.
- آهای؟... کسی اینجا نیس؟...
چه باغ زیبایی بود و حتما شاهد تابستانهای قشنگی بود. سگ میخواست چیزی بگوید. خواستم وارد باغ بشوم اما فکر کردم بدون اجازه کار درستی نیست.انگار یکی بهم میگفت:
- برو تو!... نکنه اتفاقی برای پیرمرد افتاده باشه؟...
روی دیوار نشسته بودم و داخل باغ را نگاه میکردم. درختانی قدیمی با شاخههایی ژولیده و درهم که مدتها قیچی باغبان را لمس نکرده بودند. خلاصه تصمیمم را گرفتم. پریدم داخل باغ. دیوار باغ کاهگلی بود و هنگام پریدن لباسهایم خاکی شد. با دیدن حوضچهای قدیمی در ضلع جنوبی ساختمان، تصمیم گرفتم آبی به سر و صورتم بزنم و گرد و غبار را از لباسهایم پاک کنم اما سگ بیچاره اجازه نمیداد. مدام به سمت ویلا میدوید و پارس میکرد. احساس کردم چیزی را میخواهد به من نشان دهد. غبار سر و صورتم را شستم و به سمتی که سگ اشاره میکرد رفتم. در و پنجرههای خانه باز بود اما خبری از پیرمرد نبود. نزدیک ورودی ایستادم. ترس وجودم را فرا گرفت نمیدانستم وارد خانه شوم یا نه؟ صدای واق واق سگ بیشتر شده بود. بوی تند و نامطبوعی به مشامم رسید. وارد راهرو شدم. بر شدت بو افزوده شد. با خود گفتم این بوی چیست که با وجود در و پنجرههای باز و جریان هوا، این چنین آزارم میدهد. جلوتر رفتم؛ بو قابل تحمل نبود. مجبور شدم با پایین پیراهن جلوی بینیام را بگیرم. وارد اولین اطاق که شدم پاهایم به زمین چسبید و برای چند لحظه بی حرکت ماندم. قدرت تصمیم گیری نداشتم. حالت تهوع شدید اجازه ماندن نداد و با سرعت بیرون دویدم.
پیرمرد بیچاره روی زمین افتاده بود و با چشمان و دهانی باز و چهرهای کبود و پف کرده، نمایی زشت از مرگ را به تصویر کشیده بود که انسان را به وحشت میانداخت. مدتها طول کشید تا بتوانم آن صحنه ترسناک را فراموش کنم. بیچاره، در تنهایی سکته کرده بود و طبق نظریه پزشکی قانونی 6 روز از مرگش میگذشت.
چند روزی در گیر این ماجرا بودم و مسیر کلانتری به دادگستری را طی میکردم. در این رفت و آمدها با خانواده پیرمرد آشنا شدم و چه پرتعداد بودند. جای بسی تأسف بود که فردی با داشتن فرزند و نوه و نتیجه، در خانهای متروک و در اوج تنهایی از دنیا برود و خانودهاش آخرین کسانی باشند که از این موضوع با خبر میشوند. چه تماشایی بود گریه فرزندانش و مراسمی که برای پیرمرد گرفته بودند. عید آن سال همه جا سخن از مرگ پیر مرد بود. بارها داستان دیدن جنازه پیر مرد را برای میهمانان تعریف کردم و در نهایت مجبور شدم خودم را از دید میهمانان بعدی پنهان کنم.
نیمه دوم فروردین بود و گرمای هوا، خبر از تابستانی گرم و سوزان میداد. به قصد دیدار یکی از دوستان از خانه خارج شدم. مقابل خانه پیرمرد که رسیدم کمی مکث کردم. در خانه باز بود و از داخل باغ، صدای گفتگو میآمد. اعتنایی نکردم و به راهم ادامه دادم. هنوز چند قدمی دور نشده بودم که یکی صدایم زد. پسر کوچک پیر مرد بود و دعوت کرد به داخل باغ بروم.
پیرمرد دو پسر و چهار دختر داشت. سالها قبل همسرش از دنیا رفته بود و پیرمرد سالهای پایانی عمرش را تنها در باغ سپری کرد. پسر بزرگش خارج از کشور زندگی میکرد و پسر کوچک و دخترانش همگی در تهران زندگی میکردند ولی به خاطر اختلافی که بینشان بود کمتر همدیگر را میدیدند. بعد از مراسم ختم، پسر بزرگ به خانه برگشت و دختران، که ظاهرا وضع مالی مناسبی داشتند هر کدام سرگرم زندگی خود شدند. این بود که برادر کوچک به فکر افتاد تا از این باغ تفرجگاهی بسازد برای اوقات فراغت خود و خانواده اش... او که در این محل با کسی جز من آشنا نبود خواست تا برای باغ، نگهبانی تمام وقت و آشپزی برای روزهای تعطیل استخدام کنم.
حال چرا آنان در روزهای عادی و زمان زنده بودن پدرشان به او سر نمیزند، تا آن زمان، چیزی نمیدانستم.
در همسایگی ما، بیوه زنی بود به نام «سارا» که وظیفه آشپزی را به عهده گرفت و تصمیم گرفتم وظیفه نگهبانی را خود به عهده بگیرم تا ضمن دریافت حقوقی که بهش نیاز داشتم از فضای باغ برای نوشتن و خواندن استفاده کنم.
پسر پیرمرد، از مدیران عالی رتبهای به شمارمی آمد. او مردی خشن و عصبانی بود و به ظاهرش بسیار اهمیت میداد. قد کوتاهش مانع افکار جاه طلبانهاش نبود و عشق و علاقهاش به پست و مقام از او مردی مستبد و خود رأی ساخته بود. دارای سه فرزند بود یکی دختر و دو پسر. دخترش سال آخر دبیرستان و پسران هر دو در مقطع ابتدایی تحصیل میکردند.
اکثر تعطیلات و آخر هفتهها را در باغ بسر میبردند و از من بسیار راضی... چون در مدتی کوتاه باغ را از آن حالت متروک بیرون آورده بودم. کاشتن گل و سبزیهای مختلف در اطراف حوضچه فضای زیبا و شاعرانهای بوجود آورده بود که هر بینندهای را به اعماق رؤیا میبرد و زبان همگان را به تحسین میگشود. خصوصا «نگار» دختر او را که از همان روزهای اول مرا شیفته خود کرد و چه بسا کاشتن آن همه گلهای زیبا، تأثیر عشق پاک و صادقانه من نسبت به او بود. اما افسوس که او از این عشق خبر نداشت و هرگز نتوانستم نظر این دختر زیبا و مغرور را به خود جلب کنم.
احساس میکردم مرا به عنوان یک وسیله و شئ، از متعلقات باغشان نگاه میکند و این مرا خیلی آزار میداد. بارها تلاش کردم احساسم را به او ابراز کنم، اما فایدهای نداشت. یکروز که در حال قدم زدن در باغ بود به سمتش رفتم و شاخه گل رزی به دستش دادم. نگاهی مغرورانه به من کرد و با طعنه گفت:
«میدونم منظور بدی نداری، ولی همیشه سعی کن حد و حدود خودتو بدونی!»
و به راهش ادامه داد. از آن برخورد سرد و تمسخر آمیز به شدت ناراحت شدم و احساس حقارت کردم. تصمیم گرفتم عشق این دختر مغرور و خود خواه را از صفحه قلبم پاک کنم و دیگر به او فکر نکنم، اما نتوانستم!!
صبح یک روز پنجشنبه کنار حوض نشسته بودم و مطالعه میکردم که آقای سالاری سراسیمه وارد باغ شد. تعجب کردم چون معمولا بعد از ظهرها میآمدند. مستقیم به سراغم آمد و بدون مقدمه مقداری پول داد و گفت:
- امشب مهمون داریم، برو دنبال «سارا» خانوم و بگو هر چی لازم داره بخره و زود بیاد!... شما هم زود برگرد و اطاقها رو مرتب کن! ... تا به حال اینچنین آقای سالاری را مضطرب ندیده بودم . معلوم بود میهمان مهمی دارد.
بعد ازظهرآنروز خانواده آقای سالاری به اتفاق میهمانان که تقریبا هم سن و سال خانم و آقای سالاری بودند به باغ آمدند و ساعتی بعد از ورودشان پسر جوان و اطو کشیدهای که پسر آقای اتابکی - میهمان و دوست آقای سالاری – بود، از راه رسید.
معمولا موقعی که خانواده آقای سالاری در باغ بودند، وارد ساختمان نمیشدم، مگر برای انجام کاری که هیچگاه بیش از چند دقیقه طول نمیکشید. اما آن شب خیلی مشتاق بودم وارد خانه شوم. صدای خنده «نگار» با آن پسر قلبم را به لرزه میانداخت و حاضر بودم از خود وعشقم بگذرم اما شاهد چنین صحنهای نباشم. به بهانهای وارد خانه شدم تا از نزدیک شاهد رفتار آن دو نفر باشم. حضور من حتی به اندازه گربه «نگار» هم، در رفتارشان تأثیر نگذاشت. با دیدن گربه، کوچک و بزرگشان عکس العمل نشان میدادند و با صداهای عجیب وغریب، آن گربه خوشبخت را نوازش میکردند، اما با دیدن من، حتی زحمت پاسخ سلامم را به خود ندادند و از این رفتارشان بیشتر عصبانی شدم. گاهی فکر میکردم نامرئی هستم و کسی جز «سارا» خانم آشپز مرا نمیبیند.
آن شب به هر شکل گذشت و میهمانان رفتند. من ماندم و عشق یکطرفهای که نه اطمینانی به آغازش داشتم و نه امیدی به پایانش، در واقع در رویاهای خودم غرق بودم و دچار توهم شدم...
روزها پشت هم میگذشتند و من در حسرت لبخندی از روی محبت و نه از دلسوزی به آیندهای نامعلوم دلبسته بودم تا شاید روزی که بیشتر شبیه یک رؤیا بود بتوانم دختر رؤیاهایم را به دست آورم.
رفت و آمد خانواده سالاری با دوست جدیدشان روز به روز بیشتر میشد تا جایی که یک روز «نگار» و پسر آقای اتابکی به منظور رفتن به سینما از باغ بیرون رفتند و شب برنگشتند. آن شب هیچ کس نخوابید. آقای سالاری از عصبانیت گاه با آقای اتابکی و گاهی با همسرش بحث و جدل میکرد و همه را جز خودش مقصر میدانست. حال من هم بهتر از آقای سالاری نبود. احساس میکردم به عشق پاکم بی حرمتی شده و برای چندمین بار با خود عهد کردم که دیگر «نگار» و عشقش را فراموش کنم. مدتی بعد از «سارا» خانم شنیدم پسر آقای اتابکی با قول ازدواج «نگار» را فریب میدهد و او را به شمال میبرد و پس از یک هفته آقای سالاری برای اینکه آبرویش به خطر نیفتد، بدون سرو صدا وجنجال «نگار» را به خانه برمی گرداند. مدتها گذشت و «نگار» که هنوز باور نداشت عشق آن پسر دروغی بوده، انتظار میکشید تا شاید پسرک به دنبال عشقش بیاید، اما افسوس که نه از پسر خبری شد و نه از خانواده اش...
مدتی از این ماجرا گذشت و من کمتر به «نگار» فکر میکردم که یک روز آقای سالاری به باغ آمد. مانند گذشته از اوضاع و احوال باغ جویا شد که مرا سخت به تعجب وا داشت. چون پس از آن ماجرا خود و خانواده اش به باغ نیامده بودند و «سارا» خانم که دیگر حالا در منزل آنها کار میکرد، حقوقم را برایم میآورد. شک نداشتم که موضوع مهمی او را به باغ کشانده بود. نوعی تردید ودودلی را در رفتار و صحبتهایش حس کردم و با جسارتی دور از انتظار گفتم:
- آقای سالاری، اتفاقی افتاده؟ چیزی میخواهید بگویید؟
با دستپاچگی گفت :
- نه! نه!... اتفاقی نیفتاده فقط میخواستم موضوعی رو با شما در میون بذارم و میل دارم در موردش خوب فکر کنی و بعد جواب بدی و دیگه اینکه خواهش میکنم در این مورد با کسی صحبت نکنی و جوابت هر چی که بود بین خودمون بمونه!
نمی دانستم چه بگویم. برای اینکه خیالش را آسوده کرده باشم گفتم:
- خیالتون راحت باشه آقای سالاری، من آدم رازداری ام!
با شنیدن این جمله کمی آرام شد و به صحبتهایش ادامه داد. تک تک کلماتش مانند ضربهای سنگین بر سرم فرود میآمد و باعث شد متوجه آخرین کلماتش نشوم. زمانی به حال عادی برگشتم که آقای سالاری رفته بود و من با هزاران سؤال بی جواب تنها و درمانده به حرفهایش فکر میکردم.
با شنیدن حرفهای آقای سالاری پی بردم که هنوز به «نگار» علاقه دارم و همین باعث شد تا رفتارهای زشت آن دختر مغرور را فراموش کنم و از پیشنهاد آقای سالاری خوشحال شوم و با کسی که آرزویش را داشتم ازدواج کنم. خانوادهام که موضوع فرار «نگار» را نمیدانستند از تصمیمم خوشحال شدند و تصور میکردند اگر آقای سالاری به این ازدواج رضایت دهد من خوشبخت خواهم شد و من هرگز به آنها نگفتم که این پیشنهاد از جانب خود آقای سالاری بوده.
مراسم خواستگاری و نامزدی تمام و کمال و همانگونه که آقای سالاری میخواست برگزار شد. مانند نمایشنامهای که نویسنده و کارگردانش آقای سالاری بود و ما همگی نقش آفرینانی بودیم که خواسته و ناخواسته در این نمایشنامه ایفای نقش میکردیم. خانواده من از ذوق ثروت آقای سالاری متوجه نارضایتی «نگار» نشدند و «نگار» حتی یک بار با من صحبت نکرد و از رفتارش مشخص بود که راضی به این ازدواج نیست و به اصرار پدرش تن به این ازدواج داده است. آقای سالاری هم مدام تأکید میکرد که نگران نباش، بعد از ازدواج رفتارش خوب خواهد شد.
به امید بهبودی «نگار» در هفته یک الی دو بار به خانه آقای سالاری میرفتم و دریغ از یک نگاه محبت آمیز، تنها به نصایح آقای سالاری گوش میدادم و بر میگشتم. قانونا زن و شوهر بودیم اما آقای سالاری میگفت تا بهبودی نگار صبر کنید سپس زندگی مشترکتان را شروع کنید.
مدتی به این شکل گذشت و نه تنها در وجود «نگار» علاقهای نسبت به من ایجاد نشد، بلکه علاقه و عشق من نیز به او کم شد. دیگر تحمل بی اعتنایی و بی حرمتی نداشتم. تصمیم گرفتم نسبت به این وضع اعتراض کنم که اتفاقی دیگر مرا حیرت زده کرد. یک شب که برای صرف شام به منزل آقای سالاری رفته بودم متوجه بارداری نگار شدم. فهمیدن این موضوع مرا به حد جنون رساند و در جواب اعتراضم با کمال گستاخی و بی ادبی گفت:
- واقعا نمیدونی که پدرم به چه دلیل منو مجبور به این ازدواج کرد؟... نکنه فکر کردی من عاشق و دلباخته تو شده بودم؟... یا اینکه پدرم آرزوی داشتن دومادی مثل تو رو داشت؟... نه پسر احمق! دلیل ازدواج ما این بود که بچه من پدر داشته باشه و حالا داره و تو پدر این بچه هستی ...!
این آخرین صحبتی بود که نگار با من کرد و بعد از آن هیچوقت او را ندیدم. آقای سالاری چند بار به دیدنم آمد و وانمود کرد از وجود بچه اطلاعی نداشته اما دروغ میگفت و حرفهای «نگار» با تمام تلخی اش واقعیت بود.
از نظر من این ازدواج باطل بود و عملکرد این خانواده نوعی توهین به من و اصلِ ازدواج به شمار میآمد. مدتها از خانه بیرون نرفتم و با نوشتن و خواندن سعی کردم همه چیز را فراموش کنم اما مدتی بعد فهمیدم گوشه گیری من به نفع آنها تمام شده و پس از بدنیا آمدن بچه نام من را به عنوان پدر ثبت کرده و برایش شناسنامه گرفته اند و در نهایت طلاق غیابی، که از شر من خلاص شوند. با شنیدن این خبر شکایت کردم ولی آقای سالاری از نفوذ خود استفاده و من رسماً و قانوناً محکوم به پدر بودن شدم. آن زمانها هم، از این حکایتها و آزمایشهای DNA و خون این حرفها نبود... از سویی از این که من یک موش آزمایشگاهی طی این مدت بودم، خودم را سرزنش میکردم و از این بدتر خانوادهام، آنها هم خودشان را سرزنش میکردند، به قول معروف از داغی حلیم افتاده بودند تو دیگ... همه افتادیم، اما خب، آقای سالاری رضایت ما را فراهم کرده بود و از لحاظ مادی برایمان کم نگذاشته بود...
تنها چیزی که به آقای سالاری گفتم این بود که حاضر نیستم تا پایان عمر او و خانواده اش را ببینم و او هم قول داد که چنین اتفاقی نخواهد افتاد.
* * *
سالها از آن ماجرای تلخ گذشت و تقریبا همه چیز فراموشم شده بود. البته بعضی چیزها هرگز فراموش نمیشود ولی میتوانم بگویم که دیگر خاطرات آن وقایع آزارم نمیداد. بعد از «نگار» هیچوقت درگیر احساسات نشدم و کسی را به درون قلبم راه ندادم. پدرم از دنیا رفت و تکلیفم بیشتر شد و نسبت به مادر و خواهرم احساس مسئولیت میکردم. گرچه بعد از جدایی من، آقای سالاری، یک مغازه اغذیهفروشی برای من خریده بود که مخارج خودم را در بیاورم... که اتفاقا اغذیهفروشی هم حسابی به من سود میداد... با ازدواج خواهرم تنها تر شدیم. مینوشتم و مینوشتم و تنها نوشتن بود که آرامم میکرد. تا اینکه اتفاقی تلخ تر برایم افتاد. اتفاقی که هرگز پیش بینی آنرا نکرده بودم.
مدتی پیش، پس از هفده سال آقای سالاری علیرغم قولی که داده بود به دیدنم آمد. دیگر نشانهای از غرور و خشونت در چهره اش نبود. پیر و شکسته شده بود و شاید همین باعث شد تا از او دعوت کنم تا به داخل بیاید. دور از ادب بود ولی جز چند کلمه حرفی نزدم. نه اینکه نمیخواستم!... نه نتوانستم! در ازای من مادرم صحبت میکرد و من فقط گوش میدادم. پس از معذرت خواهی گفت:
- مسئله مهمی پیش اومده وگرنه مزاحمتون نمیشدم!... مطمئن باشین قولم رو فراموش نکردم!... (کمی سکوت کرد و چون عکس العملی از من ندید ادامه داد) ... چیزی که باعث شد بعد از سالها پیش شما بیام این بود که نوهام «ترانه» مدتیه بهونه دیدنِ پدرش رو میگیره و کنجکاو شده تا شما رو ببینه و داستان مرگ پدرش رو که توی کودکی بهش گفته بودیم، قبول نداره میگه اگه راست میگین مزارش کجاست؟ به من نشون بدین و خلاصه از روزی میترسم که آدرس شما رو پیدا کنه و به دیدن شما بیاد و با اوضاعی که براش پیش اومده حالش از اینی که هست بدتر بشه!...
مادرم که از جریان بچه و «نگار» و نمایش ساختگی آقای سالاری خبر داشت با تعجب پرسید:
- چه اوضاعی؟... چه اتفاقی براش پیش اومده؟
- قصه اش طولانیه!... «نگار» سالها پیش وقتی «ترانه» نوزاد بود رهاش کرد و رفت خارج از کشور و «ترانه» توسط همسرم بزرگ شد و از وقتی که خودشو شناخته از مادرش متنفر شده و به دنبال پدرش میگرده و اگه بدونه پدرش شما نیستین آسیب بزرگی میبینه!...
طاقت نیاوردم و گفتم:
- تو این همه سال با مادرش ارتباط نداشته؟
- چرا کوچیکتر که بود تلفنی باهاش صحبت میکرد و چند باری هم «نگار» برای دیدن «ترانه» به ایران اومده ولی از وقتی بزرگتر شد و فهمید مادرش ترکش کرده و به دنبال زندگی خودش رفته ناراحت شد و حاضر نشد باهاش حرف بزنه! بهتر بگویم افسرده شده!!
- درباره من چی میدونه؟
- فهمیده که بهش دروغ گفتیم و برای همین دنبال شما میگرده!... میخواد!...
- می خواد چی؟... چرا حرف نمیزنین؟...
- آخه اون که اصل ماجرا رو نمیدونه!... اون با مادرش صحبت کرد و قانع نشد و به همین خاطر میخواد شما رو پیدا کنه و دلیل شما رو هم از زبون خودتون بشنوه و بدونه چرا رهاش کردین!
- خلاصه که چی؟... باید بدونه پدر و مادرش کی هستن و الان کجان!... باید بدونه که من دخترمو رها نکردم و اون در اصل دختر من نیست!...
- آره!... باید بدونه اما با اوضاعی که پیش اومده فعلا صلاح نیس!... دکترا میگن هر نوع شوک روحی و عصبی ممکنه بیماری شو بدتر کنه!...
با تعجب نگاهی به مادرم انداختم و پرسیدم:
- بیماری؟!... بیماری چی؟
- «اماس»!!!... ترانه مبتلا به «اماس» شده و تقریبا دکترا کار زیادی نمیتونن واسش انجام بدن خودش نمیدونه!
- نمیدونه اماس داره؟
- چرا!... میدونه «اماس» داره، اما نمیدونه که دکترا کاری واسش نمیتونن انجام بدهند و امیدی به بهبودیش نیست!
- مادرش خبر داره؟
- بله!... چند بار هم سعی کرد «ترانه» رو برای مداوا به خارج از کشور ببره اما «ترانه» زیر بار نرفت. ضمن اینکه دکترا گفتن فایدهای ...!
اشک به آقای سالاری مهلت نداد. چند دقیقه سکوت برقرار شد. هرگز فکر نمیکردم یک بار دیگر درگیر زندگی «نگار» شوم. دلم برای دخترک سوخت همانطور که سالها پیش دلم برای خودم و عشقم سوخته بود. مادرم خیلی مهربان بود و هرگز تحمل اشک دیگران را نداشت. سکوت را شکست و گفت:
- آروم باشین آقای سالاری!... حکایت زندگی افراد همینه!... نگران نباشین!... مشکلی نیس که نشه حلش کرد!
- بله شما درست میگین!... مشکلی نیست که نشه حلش کرد!... حالا هم اومدم تا یه بار دیگه از شما خواهشی کنم!... تا به این دختر معصوم، نه به خاطر ما، بلکه برای رضای خدا کمک کنین و بهش نَگین که پدرش نیستین و اگه چنین اتفاقی افتاد و ترانه شما رو پیدا کرد بهش بگین به خاطر عدم تفاهم از هم جدا شُدین و ما به خاطر خودش این موضوع رو پنهان کردیم!... عاجزانه التماس میکنم که خواهش منو بپذیرین!... حاضرم در مقابل این خواهش هر چی شما بگین قبول کنم و هر شرطی رو بپذیرم!
تصمیم گیری برایم سخت بود. من که به زندگی صادقانه اعتقاد داشتم و از پنهان کاری فراری بودم میبایست بپذیرم که برای یک دختر معصوم، فیلم بازی کنم و ایفاگر نقش پدر باشم. دختری که برایم یادآور روزهای تلخی بود. به اصرار مادرم پذیرفتم که درباره این موضوع فکر کنم و جواب بدهم.
مشکل روبرو شدن با آن دختر نبود. مشکل این بود که نمیدانستم چه جوابی باید به این دختر معصوم بدهم. دوست نداشتم دروغ بگویم و از طرفی گفتن حقیقت هم خطرناک بود و به گفته دکترا اگر با شنیدن حقیقت دچار شوک روحی میشد و اتفاقی برایش میافتاد نمیتوانستم خودم را ببخشم. بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و برای آقای سالاری شرطی گذاشتم و آقای سالاری از شنیدن شرط من خوشحال شد. شرط من این بود که هیچ وقت آقای سالاری و خانواده اش خصوصا «نگار» را نبینم و ارتباط من با ترانه باعث دیدار مجدد ما نشود اما غافل بودم که این ارتباط مشکلات جدیدتری به همراه خواهد داشت.
خلاصه آقای سالاری به «ترانه» گفت که پدرش را پیدا کرده... اولین بار که با «ترانه» روبرو شدم روزی فراموش نشدنی بود. در لحظه اول فکر کردم «نگار» وارد خانه شد. شاید اگر بعد از این سالها یک بار «نگار» را دیده بودم کمتر دچار شوک میشدم. من از «نگار» تصویری جز آنچه که هفده سال پیش دیده بودم در ذهن نداشتم و برای همین شباهت «ترانه» با مادرش قابل درک نبود. «ترانه» خیلی مهربان بود و نشانی از غرور در رفتار و حرفهایش دیده نمیشد. وقتی با چشمان اشک آلود مرا در آغوش کشید تحمل نکردم و بغض چندین سالهام ترکید. مدت زیادی در آن حالت ماندم و گریه کردم. بیچاره «ترانه» که نمیدانست گریه من حرفهای نگفته ایست که سالها روی قلبم سنگینی کرده، با دیدن این دگرگونی نوازشم میکرد و فقط هر چند دقیقهای یک بار در میان هق هق گریههایش میپرسید:
- چرا؟!... چرا؟!... چرا؟!...
و من که جوابی نداشتم، فقط گریه میکردم. بعد از اینکه هر دو آرام تر شدیم بهش گفتم:
- من آدم دروغ گویی نیستم!... و نمیخوام فکر کنی آدم بی عاطفه و بی مسئولیتیام که تونستم خیلی راحت تنها دخترمو رها کنم و سالها از اون سراغی نگیرم!... همه اینا دلایلی داره که در حال حاضر قادر به گفتنشون نیستم. فقط میتونم بگم برای شنیدن حقیقت باید مدتی صبر کنی!
«ترانه» حرفم را باور نکرد چون از نظر او هیچ دلیلی نمیتواند دختری را از دیدن پدرش محروم کند و در این مورد حق داشت و من جوابی نداشتم که بتوانم نارضایتی درونی اش را از بین ببرم. «ترانه» خیلی زود توانست خودش را در دلم جا کُند و من هم توانستم مانند یک دوست کنارش باشم. بیشتر روزها با هم بودیم و شبها تا جلوی خانه پدربزرگش همراهی اش میکردم و چون این رابطه در بهبود بیماری اش موثر بود آقای سالاری اعتراضی نداشت. یک شب با هم به رستوران رفته بودیم که در راه بازگشت اصرار کرد تا حقیقتی را که وعده داده بودم برایش بازگو کنم و چون مخالفت مرا دید ناراحت شد و با قهر به خانه پدربزرگش رفت. آن شب خیلی ترسیدم. من به «ترانه» وابسته شده بودم و مانند دختر خودم دوستش داشتم و نمیخواستم هیچ موضوعی موجب قطع این ارتباط شود. آن شب از این ترسیدم که مبادا با دانستن حقیقت «ترانه» را از دست بدهم. خودخواه شده بودم. هم اکنون چند ماهی از آن شب میگذرد و اشتیاق «ترانه» برای دانستن حقیقت بیشتر از قبل شده است. نمیدانستم چکار کنم، تا به حال این اندازه درمانده نبودم. جرأت گفتن حقیقت را نداشتم و از طرفی پنهان کردن حقیقت بیش از این جایز نبود. کاش در اولین برخوردم به «ترانه» نگفته بودم که حقیقت چیز دیگری است که باید برای شنیدنش مدتی صبر کند. کاش اجازه میدادم که فکر کند من پدر واقعی اش هستم. اما... خلاصه به او گفتم که من پدر واقعیاش نیستم... خنده، لبخند زد، گریه کرد، آرام گرفت و یک سیلی نثارم کرد... به او گفتم امن بازیچه پدربزرگش بودم و او طی این سالها چه سناریویی برای زندگی ما نوشت. خاطرهای که برایتان گفتم مربوط به سال 1356 بود و ازدواج من با نگار... هفده سال بعد، من با «ترانه» روبهرو شدم، سال 1373 و حالا پس از 20 سال... «ترانه» 37 ساله است و بیماریاش خوب شده و تمام ثروت پدربزرگ برای اوست... ازدواج نکرده و یک انجمن خیریه را اداره میکند و من هم کنار او...
- داستان کوتاه
- ۴۴۳۹