داستان کوتاه گذر جوانی

  • ۰۰:۴۱

دلش پر بود از مهر همسر جوان و مهربانش، دختری شهرستانی با سن و سالی کم، اما پاک و امیدوار، خانم خانه شده بود، با این‌که تقریبا هر دو سن و سال کمی داشتند و از نظر مالی در سطح نسبتا پایینی بودند، اما با همه وجود، از این‌که با هم زدواج کرده، خوشحال بودند و به هم عشق می‌ورزیدند. آنها معتقد بودند که پول خوشبختی نمی‌آورد و بیشتر عشق و محبت خوشبختی را معنا می‌بخشد.




مهری هم دلش می‌خواست در کنار همسرش کار کند و زندگی‌اش را در کنار همسرش رونق بخشد برای همین آنها تصمیم گرفتند برای تشکیل زندگی راهی تهران شوند تا بتوانند در کنار همدیگر و با هم یک زندگی خوب بسارند.

روزی که به تهران، به این شهر پر هیاهو قدم گذاشتند خوب می‌دانستند با آن پول اندک نمی‌توانند، جای خوبی را اجاره کنند، به همین دلیل سراغ پیر زنی که آشنای قدیمی‌شان بود و از قدیم با پدر و مادر مهری، نان و نمکی خورده بود رفتند. وقتی به خانه‌اش رسیدند و ماجرا را برای او گفتند پیرزن قبول کرد با همان پول اندک، زیرزمین خود را در اختیار آنها قرار دهد. یک اتاق 12متری تاریک و یک زیر پله که به جای آشپزخانه استفاده می‌شد و یک حمام که گویا از قبل انباری بوده و تنها با کمی سیمان، یک کفشو و یک دوش تبدیل به حمام شده بود.

داستان عزیزم تولدت مبارک

  • ۱۵:۱۲

از صبح در حال تدارک دیدن برای مراسم بودم. دلم می‌خواست همه چیز عالی باشه و مراسم به بهترین صورت ممکن برگزار بشه. امسال اولین سالیه که من و شایان تو خونه خودمون زندگی می‌کنیم و من می‌تونم خودم به تنهایی برای تولدش جشن بگیرم. دلم می‌خواد این تولد رو تا پایان زندگی مشترک‌مون به خاطر داشته باشه و ازش با شادی یاد کنه.

سه ماه قبل که تولد من بود، دلم می‌خواست اون هم برای من همچین مجلسی رو برگزار کنه. وقتی فهمیدم اصلا روز تولدم رو فراموش کرده، اول خیلی دل شکسته شدم، اما بعد فکر کردم که این زندگی منه! زندگی که من عاشقشم و باید خودم بسازمش. باید به شایان یاد بدم که ازش چی می‌خوام. مطمئنم که امشب آنقدر از مراسم لذت می‌بره که بعد از آن تا سال آینده برای برگزاری جشن تولد من، روزشماری می‌کنه.



حساب همه چیز رو کرده بودم. از روز قبل ژله‌ها و دسر‌ها رو آماده کرده بودم و برای این‌که شایان از ماجرا بویی نبره، از خانم همسایه‌مون خواهش کرده بودم که اجازه بده تا فردا دسرها تو یخچال‌شون باشه. دستور چند نوع غذا که به نظر خیلی لذیذ می‌رسید را از مجله آشپزی در آورده بودم و از صبح در تدارک تهیه این غذا‌ها بودم. آخه شایان همیشه عاشق غذاهای جدید بود... برای احتیاط یک نوع غذای معمولی، که مورد علاقه شایان باشه، هم تهیه کرده بودم و...

داستان جواب پیامک هامو ، ندی پشیمون میشی

  • ۰۱:۵۴

گامی بین زن و شوهرها اتفاق‌هایی می‌‌افتد که هم بامزه است و هم دلواپسی دارد، که ما به آن می‌‌گوییم «لحظه‌های غافلگیر کنند»... آنچه را که در این حکایت می‌‌خوانید به همین لحظه‌ها اختصاص دارد.

- نگهدار پیاده شم!... بقیه راهو خودم می‌‌رم!

- گفتم که می‌‌رسونمت!

- نمی‌‌خوام!... خودم بلدم چه جوری برم!... تو برو به کارهات برس!

- لوس نشو!... ما که با هم به توافق رسیدیم؟

- «مهرداد» گفتم نگه دار پیاده شم!... حوصله ندارم!



- باز داری لجبازی می‌کنی!... مگه چی گفتم که بهت برخورده؟... گفتم ترجیح می‌دم آخر هفته خونه خودم باشم تا خونه بابات!... حرف بدی زدم؟

- نه اصلا!... من هم حرف بدی نزدم که؟... گفتم می‌خوام پیاده شم!

*         *         *

حوصله لجبازی و جر و بحث نداشتم. کنار کشیدم و شمیم پیاده شد. وقتی لج بازی می‌کرد خیلی بد می‌شد و آنقدر به لجبازی ادامه می‌داد تا من تسلیم شوم. این دفعه نمی‌خواستم که بازنده باشم. خسته شده بودم بس که این اتفاق تکرار شده بود. بس که من نازش را کشیده بودم و او با غرور تمام جواب‌های سر بالا داده بود. بس که نگران حالش بودم که الان ناراحت است یا غمگین؟ عصبانی است یا پشیمان؟ خسته بودم... خسته! مانند گذشته پیام‌هایش شروع شد: «تو منو درک نمی‌کنی!... اصلا برات مهم نیستم!»

داستان تلخ و شیرین

  • ۱۴:۰۷

دنیا دور سرم چرخید وقتی که فهمیدم در تمام این سال‌ها اعتمادی که خرج اشکان کردم اشتباه بود! هر چند به قول خودش دروغ نبود و نیست، اما در عین داشتن علاقه به من، ناخواسته موردی رو به من ترجیح داده بود که می‌تونست چهارچوب زندگی مشترک‌مون رو تحت تاثیر منفی خودش قرار بده. اشکان در کمال ناباوری سم مهلک اعتیاد رو به من و زندگی شیرینش ترجیح داده بود! سمی که خانمان‌سوز بود.


روزی که واقعیت رو فهمیدم از همه چیز سیر شدم. از این‌که می‌دیدم اشکان از اعتمادم سوءاستفاده کرده و تو راه کج قدم برداشته غمگین و دلسردم می‌کرد. راستش دیگه دلم نمی‌خواست باهاش زیر یک سقف زندگی کنم! باورش برای خودم هم سخت بود. عشق آتشینی که بین ما بود چه طور تونست اینقدر زود جای خودش رو به سردی و رخوت بده. شاید من بی‌جنبه بودم. شاید من نباید اینقدر زود جا می‌زدم و باعث می‌شدم اشکان بیشتر از پیش تنها بشه و راه برای غرق شدنش بازتر بشه...

داستان کوتاه جدایی

  • ۱۴:۲۳

یک سال پیش وقتی به جشن فارغ‌التحصیلی یکی از دوستانم به خانه‌شان دعوت شدم، برای اولین بار بود که با پویا آشنا شدم. ظاهرش پسر شرو شوری بود و به گونه‌ای حرف می‌زد که همه دخترای آن مهمانی دوست داشتند حتی برای چند دقیقه هم که شده باب گفتگو را باهاش باز کنند. من هم شیفته چهره و خوش زبانی‌های پویا شده بودم، اما خجالت ذاتی‌ام مانع از این می‌شد که با او گرم بگیرم .همان جا کنج سالن روی صندلی نشستم و تا پایان جشن ازجایم تکان نخوردم. فقط محوتماشای پویا شده بود



در حال و هوای خودم بودم که با شنیدن صدایی به خودم آمد. وقتی کمی خودم را روی صندلی جا به جا کردم و سرم را به عقب چرخاندم، یک‌دفعه دیدم پویا داره صدایم می‌زند. از من خواست اگر اجازه می‌دهم مرا تاجایی برساند. قند تو دلم آب شده بود و احساس می‌کردم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. باورم نمی‌شد پسری که این همه دختر در آن مهمانی به او توجه می‌‌کردند، همه آنها را رها کرده و می‌خواهد با من هم کلام شود.

داستان کوتاه تاوان

  • ۲۲:۱۰

از روزی که به یاد دارم چیزی نبوده که بخواهم و بیشتر از بیست و چهار ساعت طول بکشد تا آن چیز را پدرم برایم مهیا نکند.وضع مالی ما عالی بود و من و خواهر و برادرهایم همیشه در ناز و نعمت بودیم.این پول و ثروت افسانه‌ای نسل اندر نسل از پدربزرگان پدری‌ام به ما ارث رسیده بود. در واقع آنها از قدیم‌الایام صاحب و مالک مقادیر بسیار بسیار زیادی زمین کشاورزی و باغ و خانه و... در یکی از حاصلخیزترین مناطق کشور بودند و بدین سبب، همه فامیل از مال دنیا بی‌‌نیاز بود. برای همین ثروت و اصالت، جزو لاینفک فامیل ما به حساب می‌آمد و عیار سنجش آدمها میزان دارایی و عمق اصالت‌شان بود. این قانون نه فقط برای ما که در بین تمام عمه و عموهایم هم برقرار بود و در نتیجه من نیز با چنین تفکراتی رشد کردم.


البته در این بین، مادرم و خانواده‌اش هم نه به اندازه خاندان پدری ام، اما در نوع خود ثروتمند و اصیل بود. در واقع اجداد پدری‌ام بر این تفکر بودند که پول باید پول بیاورد و قرار نیست با این پول یتیم‌خانه دایر کرد و برای همین، هر کسی که می‌خواست زن بگیرد و یا شوهر کند موظف بود با فردی وصلت کند که بر میزان سرمایه و اصالت فامیلی طرف اضافه کند، نه این‌که موجب کم شدن دارایی‌های طرف شود.برای همین اساسا در اطراف ما تا دلتان بخواهد ثروتمند و پولدار بود.اما به هرحال زمانه متغیر است و اگر اجداد ما از طریق رعیت داری و ملاکی و خان و خان بازی بر پول خود می‌افزودند، نسل‌های بعدی که پدر من هم باشد با سرمایه‌گذاری‌ها و تجارت‌های دیگر، کسب درآمد می‌کردند و از آنجایی که پول با خود قدرت و نفوذ می‌آورد، پدرم خیلی زود تبدیل به یکی از افراد با نفوذ شد.

داستان کوتاه یک فرش پر دردسر

  • ۲۰:۰۷

سال 84 و درست همین روزها بود که خدمت سربازیم تمام شد، مردادماه سال بعد از طریق یکی از آشنایان برای مصاحبه استخدام به یک شرکت راهسازی رفتم و بعد از یک ماه آموزش به عنوان مسئول ماشین آلات شرکت در یکی از کارگاه‌های جدیدش در خوزستان مشغول به کار شدم. چند ماهی کار کردم اما به خاطر سختی کار و دور بودن از خانه استعفا دادم و برگشتم. چند ماهی بیکار بودم تا این که از اوایل سال 86 در یک کارخانه که قطعات یخچال می‌ساخت مشغول به کار شدم .



کارخانه یک خط تولید داشت و همه پرسنل آن به جز یک نفر آقا بودند. خانم کوشکی مسئول کنترل کیفیت شرکت و قدیمی ترین و با سابقه ترین عضو کارخانه بود  و به واسطه کارش مجبور بود که بداخلاق باشد و سختگیر، از آشنایان رئیس کارخانه بود و حرفش حسابی برو داشت کارگرها که زورشان می‌آمد از یک زن حرف شنوی داشته باشند اکثرا میانه خوبی با او نداشتند... از طرفی من تازه کار بودم و نابلد و برای یاد گرفتن کار هم که شده مجبور بودم

داستان عشق یک طرفه

  • ۲۱:۰۱

روی پله، جلوی درب ورودی نشسته بودم و بند کفش‌هایم را گره می‌زدم و پدرم با لباس‌های روغنی و سیاه کنار حوض آب نشسته بود و دست‌هایش را می‌شست. با دیدن من گفت:

- کمی کمک حال خواهرت باش که مجبور نشیم واسش معلم خصوصی بگیریم!

با بی حوصلگی گفتم:

- پدرجان! چن بار بگم! رشته من ادبیاته و از ریاضیات سر در نمی‌آرم!

- من که نفهمیدم رشته تو به چه دردی می‌خوره!

و غرولند کنان رفت داخل خانه. راستش گاهی برای خودم هم این سؤال پیش می‌آمد. خصوصا زمانی که از نوشتن ناامید می‌شدم .



اواخر زمستان بود و برفهای  کوچه ما هم مثل دیگر کوچه‌ها کم کم در حال آب شدن بود و بوی بهار از داخل خانه‌ها و چهره آدمهایی که بی صبرانه در تدارک جشن سالانه بودند به مشام می‌رسید. محله ما خیلی قدیمی بود و برای من که از شلوغی و جمعیت فراری بودم، جذابیت خاصی داشت و از قدم زدن داخل کوچه پس کوچه‌های آن لذت می‌بردم.

Designed By Erfan Powered by Bayan