- پنجشنبه ۲۸ تیر ۹۷
- ۱۴:۰۷
دنیا دور سرم چرخید وقتی که فهمیدم در تمام این سالها اعتمادی که خرج اشکان کردم اشتباه بود! هر چند به قول خودش دروغ نبود و نیست، اما در عین داشتن علاقه به من، ناخواسته موردی رو به من ترجیح داده بود که میتونست چهارچوب زندگی مشترکمون رو تحت تاثیر منفی خودش قرار بده. اشکان در کمال ناباوری سم مهلک اعتیاد رو به من و زندگی شیرینش ترجیح داده بود! سمی که خانمانسوز بود.
روزی که واقعیت رو فهمیدم از همه چیز سیر شدم. از اینکه میدیدم اشکان از اعتمادم سوءاستفاده کرده و تو راه کج قدم برداشته غمگین و دلسردم میکرد. راستش دیگه دلم نمیخواست باهاش زیر یک سقف زندگی کنم! باورش برای خودم هم سخت بود. عشق آتشینی که بین ما بود چه طور تونست اینقدر زود جای خودش رو به سردی و رخوت بده. شاید من بیجنبه بودم. شاید من نباید اینقدر زود جا میزدم و باعث میشدم اشکان بیشتر از پیش تنها بشه و راه برای غرق شدنش بازتر بشه...
اما سرانجام روزهای تلخی که پیش رو داشتم به سختی گذشت تا روزی که احضاریه دادگاه به دست اشکان رسید. تا اون روز خونه رو حتی برای لحظهای ترک نکردم تا مبادا چشم منو دور ببینه و خونه رو پاتوق کنه! هیچ وقت عکسالعمل اشکان رو از یاد نمیبرم؛ نگاهی به احضاریه و بعد صورت من انداخت و اشک تو چشمهاش جمع شد. دیگه هیچ چیز برام مهم نبود. عشق سوزانی که به اشکان داشتم در یک چشم بر هم زدن از بین رفته بود. هر چند اگه بخوام بگم کاملا از بین رفته بود دروغ بزرگیه. ته دلم هنوز دوستش داشتم اما نمیخواستم احساساتم سد بزرگی بین من و آینده روشنم باشه!! اگه اشکان میخواست به همین منوال پیش بره، آیندهام تباه میشد و من اینو نمیخواستم.
تا روز دادگاه، اشکان خیلی سعی کرد از تصمیمی که گرفتم منصرفم کنه... یه روز صبح که از خواب بیدار شدم با غمی که تو چهرهاش موج میزد دیدم بالا سرم نشسته و نگاه میکنه. از جام بلند شدم و با لحنی سرد سلام کردم لبخند تلخی زد و گفت: میخوام امروز باهات مفصل صحبت کنم.
بدون اینکه کلامی حرف بزنم روی تخت نشستم و بیتفاوت منتظر شنیدن حرفهاش شدم.
با نگاهی خسته به چشمام خیره شد و گفت: «تنهام نذار آرام جانم! اگه تنهام بذاری دیگه انگیزهای برای ترک ندارم. من هنوز آلوده نشدم، غرق نشدم، اما اگه تو بری خفه میشم، میمیرم! دستمو بگیر بذار دوباره بلندشم، دوباره جون بگیرم، میدونم اشتباه کردم، همه چیز در یک آن، اتفاق افتاد، توی اون مهمونی شوم که نباید میرفتم! ببین، هنوز تمام مغزم درگیر این کثافت نشده، اگه شده بود رفتنت مهم نبود... اصلا نمیدیدمت که رفتن یا نرفتنت مهم باشه. پس بمون بذار دوباره جون بگیرم!»
حتی نگاهش نمیکردم. به نقطهای نامعلوم خیره شده بودمو فقط گوش میکردم! اونم چه گوش کردنی! این گوشم در و اون گوشم دروازه بود!
اقرار میکنم که تو تمام اون روزها دلم از سنگ شده بود! یه تیکه سنگ سخت که هدفش فقط شکستن دل شریک زندگیم بود! وقتی حرفهاش تموم شد بیتفاوت از جام بلند شدم و مغرورانه گفتم: «باید اون موقع که داشتی پنهانی از اعتماد من سوءاستفاده میکردی فکر این روزها میبودی. حالا دیگه این حرفها، هیچ فایدهای نداره، اونقدر تلاش میکنم تا ازت جدا شم!...»
* * *
جلسه اول دادگاه با رای قاضی به جلسه بعد موکول شد و بالاخره بعد از کش و قوس فراوان موعد دادگاه بعدی فرا رسید. اشکان با خاطری آزرده و قلبی شکسته برگه طلاق رو امضا کرد و ما رسما از همه جدا شدیم. در تمام اون روزها انگار منگ بودم. درون خودم گم بودم. یه حس غریبی رو تجربه میکردم. نه از کرده خودم پشیمون بودم و نه از زندگی کنونی لذت میبردم! در صورتی که تصور بهتری از زندگی بعد از جدایی داشتم! و در تمام این مدت خودم را با کار در شرکت سرگرم میکردم...
یک روز عصر که از محل کارم خارج شدم اشکان رو دیدم که توی ماشینش نشسته و منتظرمه. راهمو کج کردم و برخلاف جهت ماشینها حرکت کردم. از ماشین پیاده شد و دنبالم اومد. با صدایی خسته گفت: «آرامجان این چند ماه برام به اندازه چند سال گذشته. من نمیتونم تو رو از زندگیام حذف کنم. آخه تو چرا اینقدر راحت از من گذشتی!؟ قتل که نکرده بودم! یه غلطی کردم و میدونم اشتباه کمی نبود اما میخوام از نو شروع کنم. میخوام ترک کنم، برای ادامه زندگیام نیاز به انگیزه دارم. تو انگیزه من باش، بیا دوباره به همون روزهای شیرینمون برگردیم...» تا چند تا خیابون دنبالم اومد و حرف زد، تا جایی که دیگه صداش رنگ بغض به خودش گرفت و من باز هم گوشم بدهکار حرفهاش نبود! و رفتم و پشتم هم دیگر نگاه نکردم... از اون روز دیگه ندیدمش. کمکم داشتم به روال زندگی جدیدم عادت میکردم که یه شب تا صبح از سر درد خوابم نبرد! سردردی که یک باره به سراغم اومده بود و با هیچ قرص و مسکنی آروم نمیشد!
به اصرار مادرم به پزشک متخصص مراجعه کردم و متاسفانه با واقعیت تلخی روبهرو شدم! تومور وخیمی درون مغزم بارور شده بود و چون دیر متوجه این عارضه شده بودم ریسک عمل بالا بود! باورم نمیشد. دلم نمیخواست این واقعیت رو قبول کنم. از جواب آزمایش حرفی به مادرم نزدم و خودمو به دست سرنوشت سپردم. فکر اینکه بخوام زیر تیغ جراحی برم دیوونم میکرد. حاضر بودم درد رو به جون بخرم اما تسلیم نشم و این ریسک رو نپذیرم! به خصوص زمانی که دکتر آب پاکی رو روی دستم ریخت و به راحتی گفت، امکان داره بعد از عمل لکنت زبان و یا فراموشی بگیرم! اما از طرفی اگر عمل نمیکردم، امکان داشت این تومور لعنتی عمرم رو کوتاه کنه و باعث مرگم بشه. روزهای سختی رو پشت سر میذاشتم. سر دو راهی بودم، دو راهی که هیچ کدوم از راههاشو نمیخواستم. سردرگم بودم و دنبال چاره تا اینکه یکی از دوستان صمیمیام که از ماجرا باخبر بود باهام تماس گرفت و گفت با شوهر خواهرش که متخصص مغز و اعصابه مشورت کرده و میخواد حتما دیداری با هم داشته باشیم. با اکراه پذیرفتم و قرار ملاقات رو تنظیم کرد. دل تو دلم نبود. هر ثانیه برام قدر یه عمر میگذشت...
وقتی پرونده پزشکیام رو مرور کرد آمادگی شنیدن هر حرفی رو داشتم جز اینکه بگه هر دقیقه که داری تلف میکنی شدیدا به ضررته و ریسک عمل رو بالاتر میبره. گفت، به هیچ عنوان نباید وقتکشی و از زیر عمل شونه خالی کنم. پذیرفتنش سخت بود و غیرقابلانکار، همون شب علیرغم میل باطنیام واقعیت رو به مادرم گفتم و روز بعد با هماهنگی دوستم تو بیمارستان بستری شدم! همش مثل یه کابوس بود. فکر میکردم همش دروغه و برای بار دوم که از مغزم عکس بگیرن توموری وجود نداره. اما امید بیهودهای بود! عمل سختی پیش رو داشتم و بدتر از همه اینکه نمیدونستم بعد از عمل، قراره چه بلایی سرم بیاد. آخرین صحنهای که قبل از رفتن به اتاق عمل در خاطرم هست چشمهای گریون مادرم بود که سعی میکرد از من پنهون کنه. تمام اقوام درجه یک باخبر شده بودن و پشت در اتاق عمل انتظار میکشیدن... ساعتها گذشت... وقتی چشم باز کردم در کمال ناباوری اولین نفری که دیدم شریک قدیمی زندگیام بود که با بیمهری تمام رهایش کرده بودم. روی نگاه کردن به چشمهاشو نداشتم. نمیدونستم از کجا باخبر شده بود، اما همین که بود از ته دل شادم میکرد! دل شکسته بود و تنها، اما مردونگیاش به قدری بود که حاضر شد برای ملاقات به بیمارستان بیاد. نمیتونستم حرکت کنم اما با لبخندی کمرنگ از حضورش تشکر کردم. با خوشحالی و هیجان، دستهاشو به طرف آسمون گرفت و گفت: خدا رو شکر که منو شناخت! تازه اونجا بود که یاد حرف دکتر افتادم؛ - با اینکه احتمال فراموشی وجود داشت – اما من همه چیز رو به خاطر داشتم! هیجانزده شدم و از خوشحالی اشک تو چشمام حلقه زد. از اینکه به محیط اطرافم آگاه بودم خدا رو عاشقانه شکر کردم.
دکتر برای روز اول بعد از عمل اجازه صحبت کردن نمیداد و فقط با نگاه با اطرافیانم ارتباط برقرار میکردم. اشکان از کنار تختم تکون نمیخورد. با اینکه پیش خودش فکر میکرد، شاید سلامتیاش دیگه برام مهم نباشه اما آروم بدون اینکه کسی متوجه بشه گفت: «من چند ماهی میشه که پاک پاکم، شاید پاکتر از روزهای اول، چون حالا دیگه سیگار هم نمیکشم!»
با تعجب به چشمهای مهربونش نگاه کردم و با لبخند گرمی رضایتم رو نشون دادم. از درون شاد بودم. سبکبال و رها تا اینکه دوباره با واقعیت تلخ دیگهای روبهرو شدم! من بعد از عمل دچار لکنت شدید شده بودم و دیگه هیچ وقت نمیتونستم مثل گذشته صحبت کنم! شوک بزرگی بود! از اینکه با اون وضع بخوام حرف بزنم آزارم میداد و خجالت میکشیدم! از ناراحتی اشک میریختم و ناله میکردم اما چارهای نبود جز تحمل این وضع اسفبار!
دو سه روزی از اشکان خبری نشد! بهش حق میدادم. من هم تو بدترین شرایط با خودخواهی تمام، تنهاش گذ اشته بودم و خدا زود جواب کار ناشایستم رو داد!
اما در کمال ناباوری دوباره برگشت با این تفاوت که این بار با لباسی رسمی و شیک و با دسته گلی بزرگ... وقتی نگاه پر از سوال اقوام رو دید با صدایی نسبتا بلند و رسما رو به من کرد و گفت: توی این مدتی که ازت دور بودم تازه فهمیدم که چقدر برام مهم و باارزشی. من خطای بزرگی کردم، اما رفتن تو منو به خودم آورد و فهمیدم چه اشتباهی مرتکب شدم. الانم اینجام تا با اجازه مادر مهربونت، که لطف کرد و توی این مدت منو از حال تو باخبر میکرد، برای بار دوم ازت خواستگاری کنم!...
هاج و واج نگاهش میکردم، با چشمانی که خیس اشک بود، به آرومی ملحفه رو کشیدم روی صورتم و زار زدم. قدرت نگاه کردن به چشمهاشو نداشتم. کاش حقارتم رو به روم میآورد تا بیشتر از این شرمندش نشم. اما همه تقصیرها رو گردن گرفته بود و فقط به بودن کنار من فکر میکرد. بودن در کنار من که حالا دیگه هیچ وقت نمیتونم به راحتی حرف بزنم!
انگار تمام بیمارستان در سکوت مبهمی غرق بود. صدای هیچ چیز و هیچ کس به گوشم نمیرسید جز صدای گرم اشکان که با لحنی سحرانگیز میگفت: مطمئنم این سکوت یعنی خود خود رضایت... و اونقدر ادا و اطوار در آورد که نه تنها من بلکه تمام اطرافیان رو به خنده وادار کرد. با تمام عجز و ناتوانی که در بیانم بود گفتم: ا... اشکان، منو، بب... خش!...
مادرم نزدیک شد و پیشونیم رو بوسید. لبخندی زد و گفت: بخشیده که دوباره اومده سراغت. اشک تو چشمام جمع شد و به اشکان نگاه کردم. با شیطنت خاصی لبخند زد و گفت: سورپرایز شدی نه؟!
سرم رو به علامت مثبت تکون دادم که گفت: حالا سورپرایز اصلی مونده!! همون لحظه نگاه منتظر اطرافیان و به خصوص من و مادرم به صورت اشکان خیره موند. از اتاق بیرون رفت و بعد از چند ثانیه برگشت، امااین بار با پدر و مادر مهربونش و مردی میانسال که دفتری بزرگ زیر بغل داشت. هاج و واج نگاهش میکردم. از سر شوق خندهای کرد و گفت: ترسیدم نظرت عوض بشه. گفتم تا تنور داغه نون رو بچسبونم!...
صبح با حاج آقا نصرتی هماهنگ کرده بودم که مراسم عقدمون رو همین جا برگزار کنن... و بعد خنده و کف زدن اطرافیان... از کار اشکان، حسابی غافلگیر شده بودم. خیلی خوشحال بودم که سرحال میدیدمش – مادرم به سمتم اومد و سر و وضعم رو مرتب کرد. اشکان کنار تختم روی صندلی نشست و با عشق به صورتم نگاه کرد. درد عمل از یادم رفته بود. پدر و مادر اشکان که مثل خودش مهربون و دلسوز بودن به سمتم اومدن...
عاقدی که همراه اشکان برای جاری کردن مجدد خطبه عقد اومده بود برگهای رو از لای دفتر قطورش بیرون کشید و گفت: خانم آرام عادلی، این برگهای که خدمتتون تقدیم میکنم گواهی سلامت کامل آقای اشکان صولته. بدون اینکه به برگه نگاه کنم لبخندی زدم و به سختی گفتم: به حـ... رف خو....دش ا...عتماد... دا...رم! و بعد به چهره خندون اشکان نگاه کردم که با حرکت چشمهاش از خدا تشکر کرد.
و اون روز بهترین روز زندگی من شد. حتی میتونم به جرات بگم شیرینتر از بار اولی که به عقد اشکان در اومدم چون این بار به عشق پاک اشکان ایمان داشتم و ذرهای تردید ته دلم نبود...
* * *
و حالا سالها از اون روز طلایی و شیرین گذشته. اشکان دیگر هرگز سمت اعتیاد و حتی سیگار نرفت، لکنت من که یادگار عملم بود با اینکه به طور کامل بهبود پیدا نکرد، اما از شدت روزهای اولش کاسته شد...
اما... این تنها امتحان سختی نبود که خدا برای من مقدر کرده بود. روزی که فهمیدم هرگز بچهدار نخواهم شد ضربه بدی خوردم. از همه بدتر کابوس رفتن اشکان، بیشتر از نبود بچه درونم بارور میشد و زجر میکشیدم! و به قولی محاکمه قبل از جنایت میکردم. اما شبی که اشکان عاشقانه قول شرف داد که هرگز تنهام نمیذاره، برای بار دوم شرمندهاش شدم و به مردونگیاش بیشتر از پیش ایمان آوردم.
- و تازه فهمیدم که دنیای اطراف ما پر است از آدمهای ناب که در بطن سیاهیها دیده نمیشوند. آدمهایی که بوی ناب انسانیت میدهند. آدمهایی که باید آنها را یافت...
- داستان کوتاه
- ۸۹۳