- جمعه ۲۹ تیر ۹۷
- ۰۰:۵۶
یک سالم که بود پدرم، مارو ترک کرد و رفت، یادمه تمام روزای کودکی من، همراه با مادرم برای پیدا کردن نشونهای از پدرم از این شهر به اون شهر گذشت،اما بینتیجه...
مامان، پرستار بود و گاهی حتی 2 روز 2 روز نمیدیدیمش، از بچگی یادگرفتم خودم کارامو انجام بدم و مثل آدم بزرگا فکر کنم، تازه داشت شرایط خوب میشد و همه چیز روبراه میشد که مامان فوت کرد، سرطان روی خوش زندگی رو از ما دریغ کرد و مامان رو از ما گرفت، من همش 9 سالم بود...
برام سخت بود شنیدن دعواهای فامیل برای اینکه با من و 2 تا برادرام چیکار کنن، یکی میگفت بذاریدشون بهزیستی، یکی میگفت دختر رو من میبرم و هزار تصمیم دیگه تا اینکه در نهایت مادربزرگم راضی به سرپرستی من و برادرام شد.
روزای سختی بود، از نبود مامان تا شنیدن سرکوفت و تحقیرهای اطرافیان گرفته و تحمل تنهایی سنگینی که روی زندگی ما حاکم بود. یادمه دو سال بعد فوت مامان، برادر بزرگم ازدواج کرد و رفت و ما حتی چند ماه چند ماه از اون خبر نداشتیم...
اما برادر دیگرم تنها همدمم بود، از من چهار سال بزرگتر و به خاطر تامین مخارجمون دیپلم معماریش رو گرفت و دیگه ادامه تحصیل نداد، با اینکه مامان همیشه دوست داشت ما تحصیل کنیم، با اینکه، برادرم توی رشته طراحی فوقالعاده بود، حتی درسطح شهر رتبه اول شده بود درسشو کنار گذاشت، همیشه دوست داشت پولدار باشیم و روزی وضع مالیمون عالی بشه و هیچ دغدغهی فکری نداشته باشیم اما حالا، چیزایی آرزومون بود که پیش از این فکرش روهم نمیکردیم...
زمان گذشت، برادرم تلاش میکرد و به من امیدواری میداد که همه چیز درست میشه همون روزا بود که دانشگاه قبول شدم، درسم خوب بود، خوشحال بودم، همه چیز داشت درست میشد منم پا به پای برادرم کار میکردم و روز به روز کار برادرم پیشرفت میکرد و با وجود سختیهامون ما بازهم تلاش میکردیم و امیدوار بودیم...
دومین سال دانشگاه بودم که توی نشست ادبی با «امید» آشنا شدم، خیلی ساده و خوش برخورد بود، اما به خاطر کاری که روزی پدرم با ما کرده بود، هیچ وقت به جنس مخالفم فکر نمیکردم و علاقهای به ازدواج نداشتم...
مدتها گذشت و ابراز علاقههای امید به من بیشتر شد، با برادرم صحبت کردم و قرار شد باهم بیشتر آشنا بشیم، شرایطم رو به امید گفتم و امید هم گفت: تا چندی پیش نامزدی داشته که او فوت کرده و مدتها تنها بوده تا اینکه برخورد و متانت من توجهش رو جلب میکنه. چند ماهی میشد که ما با هم آشنا شده بودیم و روز به روز هم علاقه من به امید بیشتر میشد، طوری که ثانیهای زندگی کردن برای من بدون اون غیرقابل تحمل بود، به هم علاقه داشتیم و برای آینده تلاش میکردیم، امید با اینکه از من 5 سال بزرگ تر بود اما همیشه میگفت تو بهتر از من با مشکلات برخورد میکنی و از سنت بیشتر درک میکنی و میفهمی اوایل آشنایی کمی افسرده بود که بعدها به سرعت رفع شد، همون روزا بود که ضامن یکی از همکاراش شد و اون آقا ناپدید و در نتیجه «امید» با یه حقوق کارمندی مجبور به بازپرداخت 15 میلیون وامی شد که ضامنش شده بود، از طرفی صاحب خونه مجبورش کرد که پول پیشش رو زیاد کنه، اون روزا تمام تلاشمو کردم که وامی بگیرم برای کمک کردن به امید در نهایت 5 میلیون وام گرفتم و خودم بازپرداختش رو به عهده گرفتم تا کمی از مشکلات حل بشه.
روزها گذشت کمکم امید سرناسازگاری برداشت، میگفت من الان شرایط ازدواج ندارم ولی اگر بخوام روزی با کسی ازدواج کنم اون نفر تو هستی! منم چون دوستش داشتم بهش سخت نمیگرفتم تا اوضاع آروم بشه، اون روزا خانوادهاش زیاد در جریان مشکلاتش نبودن و امید تنها برای یک ناهار یا شام اونهم برای آخر هفته به خونشون میرفت ، همیشه از تنهاییاش شکایت داشت و میگفت: «تنها کسی که توی این دنیا من براش مهم هستم تویی، منم چون میدونستم تنهایی چقدر سخته، تشویقش میکردم که به خانوادهاش محبت کنه و احترام بذاره تا در نهایت این رابطه به صورت متقابل در بیاد.»
و اینگونه هم شد، اما به قیمت کنار گذاشتن من! مدتی بود که رفتار امید سرد شد... من کماکان دوستش داشتم، اما رفتار امید چیز دیگهای رو میگفت، روز به روز از من فاصله میگرفت، توی حرفاش چند باری گفت که من «دوستت دارم، اما عاشقت نیستم» تو برام دوست و راهنمای خوبی بودی، رابطه ما به انتهای خودش نزدیک بود، آخرین بار که دیدمش به من گفت دوستم داره و تمام تلاشش رو کرده که با من ازدواج کنه، اما خانوادهاش به خواستگاری یکی از دخترهای اقوامشون رفتن و حالا داره ازدواج میکنه!! به همین راحتی، یادمه اون لحظه به تنها چیزی که فکر کردم، صداقت و اعتمادی بود که به امید کردم و روزایی که توی تمام سختیهاش همراه و کمک حالش بودم...
حالا با خودم فکر میکنم آدما باید در چه شرایطی به چه آدمایی اعتماد کنن؟!! و چرا حال و روز «این روزای عشق»، انقدر بده؟!!
* بعدها متوجه شدم اون کسی که امید باهاش ازدواج کرده همون دختریه که روزی به من گفته بود فوت کرده!! اون ترکش کرده و حالا برگشته بود و در نهایت «امید»، «احساس» من رو به کسی فروخت که روزی «ترکش» کرده بود، اما حالا برگشته بود، تا روی ویرانههای احساس من برای خودش خونه بسازه.
- داستان کوتاه
- ۱۰۵۸