- جمعه ۲۹ تیر ۹۷
- ۰۰:۵۶
یک سالم که بود پدرم، مارو ترک کرد و رفت، یادمه تمام روزای کودکی من، همراه با مادرم برای پیدا کردن نشونهای از پدرم از این شهر به اون شهر گذشت،اما بینتیجه...
مامان، پرستار بود و گاهی حتی 2 روز 2 روز نمیدیدیمش، از بچگی یادگرفتم خودم کارامو انجام بدم و مثل آدم بزرگا فکر کنم، تازه داشت شرایط خوب میشد و همه چیز روبراه میشد که مامان فوت کرد، سرطان روی خوش زندگی رو از ما دریغ کرد و مامان رو از ما گرفت، من همش 9 سالم بود...
برام سخت بود شنیدن دعواهای فامیل برای اینکه با من و 2 تا برادرام چیکار کنن، یکی میگفت بذاریدشون بهزیستی، یکی میگفت دختر رو من میبرم و هزار تصمیم دیگه تا اینکه در نهایت مادربزرگم راضی به سرپرستی من و برادرام شد.
روزای سختی بود، از نبود مامان تا شنیدن سرکوفت و تحقیرهای اطرافیان گرفته و تحمل تنهایی سنگینی که روی زندگی ما حاکم بود. یادمه دو سال بعد فوت مامان، برادر بزرگم ازدواج کرد و رفت و ما حتی چند ماه چند ماه از اون خبر نداشتیم...
- داستان کوتاه
- ۱۰۵۸
سلام داستانک جالبی بود! ازتون دعوت می کنم آثار خودتون رو در ...