داستان باتلاق

  • ۰۰:۴۶

دلم از گرسنگی مالش می‌رفت. صبح زود، چند لقمه نان و پنیر و یک استکان چای که مادربزرگ با هزار غر و منت با خاک قند، شیرین کرده بود، خورده و راهی مدرسه شده بودم. هیچ وقت پولی نداشتم تا همچون همکلاسی‌هایم از بوفه مدرسه خوراکی بخرم و همیشه زنگ‌های تفریح یا به بهانه درس خواندن داخل کلاس می‌ماندم و یا به گوشه خلوت حیاط می‌رفتم تا از گزند نگاه‌های تمسخرآمیز بچه‌ها دور باشم. من درس خوان ترین شاگرد کلاس بودم و همه نمراتم بیست بود. اما بی‌‌پول‌ترین... امتحان ریاضی آن روز را هم خوب داده بودم و در حالی که دیگر هیچ توانی در جسم کوچکم نبود به سمت خانه راه افتادم


سر کوچه‌مان که رسیدم صدای فریادهای پدر و مادرم به گوشم رسید. حتما مثل همیشه دعوای‌شان شده بود. حتما مثل همیشه بی پولی و خماری به پدر فشار آورده و مادر را زیر مشت و لگد گرفته بود تا اندک حقوقی که از کار در تولیدی نصیبش می‌شد، را از چنگش در بیاورد و بتواند، خرج چند روز موادش را تامین کند. مادر همیشه این جور مواقع اول مقاومت می‌کرد، اما وقتی نمی‌توانست در برابر کتک‌های پدر طاقت بیاورد با هزار فحش و بد و بیراه گفتن، دستمزدش را به بابا می‌داد، تا دست از سرش بردارد.

داستان کوتاه طناز

  • ۰۰:۳۶

از لابه‌لای پرونده‌ها چشمم به پرونده «امیر پاشا» افتاد. مرد جوانی که مرتکب قتل شده بود و حالا باید در انتظار طناب‌ دار می‌نشست...

من وکیل پایه یک دادگستری بودم و خانواده امیرپاشا به تازگی منو به عنوان وکیل پسرشون انتخاب کرده بودند. در جلسات معارفه حضوری وقتی پای حرف‌هاش می‌نشستم دلم به حالش می‌سوخت و پس از تحقیقات گسترده و اثبات ادعاهاش تصمیم گرفتم برحسب وظیفه‌ام هر کاری که از دستم برمی‌آد برای تبرئه و نجاتش انجام بدم. کار دشواری بود چون رفع اتهام از یک قاتل، ساده نیست.


یک شب که بسیار خسته بودم و زیر دوش حمام سعی داشتم خستگی رو از تنم بشورم همسرم آهسته به در حمام زد و گفت: خانم نادری پشت خط، به سرعت شیر آب رو بستم و جواب دادم. از پشت خط فقط صدای زار زدن‌هاش به گوش می‌رسید. به آرامش دعوتش کردم و گفتم خانم نادری اتفاقی افتاده؟!با صدایی نالان گفت: دیگه چه اتفاقی بدتر از این‌که پسر بی‌گناهم زیر تیغه؟ روزها و شب‌ها داره پشت هم می‌یاد و ما هنوز نتونستیم کاری براش انجام بدیم. آقای قیدی، عاجزانه ازتون خواهش می‌کنم وقت بیشتری برای رهایی امیر بگذارید. بعد از خدا، امیدم به شماست.

داستان تکیه بر باد

  • ۲۳:۴۲

در اتاقم نشسته بودم که 3 نفر خانم جوان حدود ساعت 7 و 30 دقیقه صبح به اتاق مشاوره مراجعه کرده و گفتند: نمی‌دانیم کدام یک شروع کنیم و از کجا بگیم، دیشب تا حالا نخوابیدیم و همش داشتیم فکر می‌کردیم و تصمیم می‌‌گرفتیم که کامبیز را بکشیم... یکی از آن 3 نفر شروع به صحبت کرد، من بیتا دانشجوی رشته پرستاری هستم. حدود 3 سال است که با شخصی به نام «کامبیز» از طریق دنیای مجازی دوست شده‌ام. من و کامبیز فقط از طریق تلفن و اینترنت با یکدیگر ارتباط داریم و حتی در این مدت من یکبار هم رو در رو او را ندیده‌ام. بعد از یک سال کامبیز به من گفت هر دختری که توی خیابان یا بازار ببینم فکر می‌‌کنم شکل تو است هر شب که می‌خوابم قیافه‌های مختلف به خوابم می‌آیند خیلی اذیت می‌شوم، حداقل عکس خودت رو برام بفرست.



وی در حالی که با گوشه دستمالش اشک‌هایش را پاک می‌کرد، ادامه داد: من هم توی این مدت هیچگونه بی‌‌ادبی از کامبیز ندیده بودم پس یک عکس 3 در 4 برایش فرستادم. وقتی کامبیز عکسم را دید خیلی قربون صدقه‌ام رفت و گفت دیگه شدی مال خودم من به مادر می‌گویم که به خانه شما زنگ بزند. فردای آن روز خانمی به خانه ما تلفن زد و به مادرم گفت من مادر کامبیز هستم...

داستان زیبای عشق یک روزه

  • ۰۱:۳۳

درسم خوب بود، از همان روزهای اول مدرسه شاگرد خوب و با انضباطی بودم و همیشه بهترین نمره‌ها را می‌گرفتم. از حق نگذریم پدر و مادر خوب و دلسوزی هم داشتم. از هیچ کاری برای رفاه و آسایش ما دریغ نمی‌کردند. پدرم همیشه می‌گفت: «تو درستو بخون، نگران خرج تحصیل نباش، اگر پول کم بیارم حاضرم لباسمو هم بفروشم» خیلی زحمت می‌کشید. کارمند ساده یک شرکت تبلیغاتی بود، اما گاهی تا دیر وقت می‌ماند تا اضافه کاری کند. من هم همیشه دلم می‌خواست مایه افتخار پدر و مادرم باشم به همین خاطر همچنان درس می‌خواندم تا بهترین باشم.

با علاقه و پشتکار، همان سال اول دانشگاه قبول شدم و در همان رشته مورد علاقه‌ام شروع به ادامه تحصیل کردم. یک سال اول که گذشت بیشتر و بیشتر به درس و دانشگاه علاقمند شدم روزهای اول سال دوم بود هر بار که از پیاده‌رو به سمت در بزرگ دانشگاه می‌رفتم سنگینی نگاهی را روی خودم احساس کردم، با اولین احساس، قلبم به شدت  تپید و دست و پایم شروع به لرزیدن کرد به همین خاطر قدم‌هایم را تندتر کردم تا زودتر به دانشگاه برسم.



این ماجرا تا چند روز اتفاق افتاد تا این‌که یک روز صدای مردانه‌ای از پشت سرم گفت: «به خدا قصد مزاحمت ندارم می‌شه لطفا بایستید؟» این‌بار تا خود دانشگاه دویدم، دوستم مریم تا مرا دید پرسید: «چی شده دختر مگه جن دیدی؟!» بریده بریده گفتم: «یه پسره...می خواست...حرف بزنه!»

داستان ماهان و مهتاب

  • ۰۰:۳۰

 باد سردی از شیشه نیمه ‌باز اتوبوس به صورتش می‌کوبید. اما آنقدر در افکارش غرق بود که انگار سرمای آن را احساس نمی‌کرد، همه هوش و حواسش متوجه آگهی‌ای شد که در روزنامه دیده بود و در آن لحظه همه آرزویش این بود که کار خوبی باشد و او مشغول شود.


چند روزی از مرگ پدرش نمی‌گذشت، بعد از سال‌ها مبارزه با سرطان در برابرش تسلیم شده و برای همیشه از کنار خانواده‌اش رفته بود. حالا او مانده بود و مادر مریضش و خواهر و برادرهایش که محصل بودند. باید کار می‌کرد تا شاید بتواند جای خالی پدر را پر کند اما مطمئن نبود که بتواند این کار را انجام دهد.

داستان بی نهایت عشق

  • ۱۴:۵۴

 - متشکرم دخترم... شما تنها با پدر و مادر این جا زندگی می‌کنین...؟!

- بله... یه خواهرم شهرستانه، یه برادرم هم خارج از کشور زندگی می‌کنه یه برادرم که با خونوادش توی تهرونه... اما خب گرفتار کار و زندگیه... چطور مگه؟!

- آخه تا جایی که (میلاد) برام گفته شما دانشجو هستین... اونوقت کی از پدر و مادر نگهداری می‌کنه...


- خودم... آقای فرحزادی... من تقریبا سه چهار ساله که به این وضعیت عادت کردم. یعنی از وقتی که برادر کوچکم هم ازدواج کرد و رفت، البته قبلشم خیلی فرق نداشت چون از شش، هفت سال پیش که پدرم سکته کرد و زمین‌گیر شد من و مادرم بهش رسیدگی می‌کردیم و بعدشم که از چهار سال پیش مامان هم دچار ناراحتی قلبی شد و یه بارم که متاسفانه تصادف کرد و از اون به بعد علی رغم عمل جراحی با عصا مجبور شد راه بره و بعضی کارهای شخصی شونو نمی‌تونستن انجام بدن من فقط کمک می‌کردم.

Designed By Erfan Powered by Bayan