- چهارشنبه ۱۸ مهر ۹۷
- ۰۰:۳۶
از لابهلای پروندهها چشمم به پرونده «امیر پاشا» افتاد. مرد جوانی که مرتکب قتل شده بود و حالا باید در انتظار طناب دار مینشست...
من وکیل پایه یک دادگستری بودم و خانواده امیرپاشا به تازگی منو به عنوان وکیل پسرشون انتخاب کرده بودند. در جلسات معارفه حضوری وقتی پای حرفهاش مینشستم دلم به حالش میسوخت و پس از تحقیقات گسترده و اثبات ادعاهاش تصمیم گرفتم برحسب وظیفهام هر کاری که از دستم برمیآد برای تبرئه و نجاتش انجام بدم. کار دشواری بود چون رفع اتهام از یک قاتل، ساده نیست.
یک شب که بسیار خسته بودم و زیر دوش حمام سعی داشتم خستگی رو از تنم بشورم همسرم آهسته به در حمام زد و گفت: خانم نادری پشت خط، به سرعت شیر آب رو بستم و جواب دادم. از پشت خط فقط صدای زار زدنهاش به گوش میرسید. به آرامش دعوتش کردم و گفتم خانم نادری اتفاقی افتاده؟!با صدایی نالان گفت: دیگه چه اتفاقی بدتر از اینکه پسر بیگناهم زیر تیغه؟ روزها و شبها داره پشت هم مییاد و ما هنوز نتونستیم کاری براش انجام بدیم. آقای قیدی، عاجزانه ازتون خواهش میکنم وقت بیشتری برای رهایی امیر بگذارید. بعد از خدا، امیدم به شماست. نگذارید پسرم به ناحق مجازات بشه.
نالههای مادرانهاش دلم رو به درد میآورد. بین این همه پرونده، تنها پرونده امیر پاشا بود که تا این حد ذهنم رو درگیر خودش کرده بود و نالههای مادرش این درگیری ذهنی رو بیشتر میکرد.
همون شب بهش قول دادم تمام توانم رو برای رهایی امیر پاشا بگذارم و از زیر تیغ بیرون بکشمش. با وجود اینکه از تمام ماجرا باخبر بودم اما تصمیم گرفتم در جلسه بعدی ملاقات از امیر پاشا بخوام تا دوباره جزء به جزء اتفاق تلخی که براش پیش اومده بود رو شرح بده. اون روز استرس عجیبی داشتم که در چندین سال تجربه کاریم، تقریبا بیسابقه بود. وقتی در باز شد و امیرپاشا رو دیدم یک لحظه جا خوردم! زیر چشمهاش گود رفته و سیاه بود، قامت بلند و چهار شانهاش، خمیده و لاغر شده بود!
* * *
روبهروم نشست و سلام کرد. دستهاش میلرزید و از طرز صحبت کردنش معلوم بود بغضی کهنه در گلوش سنگینی میکنه. دستم رو روی شونهاش گذاشتم و گفتم: چیه مرد؟! چرا خودتو باختی؟ هنوز که حکمی صادر نشده! به رهایی فکر کن. آزادی رو درون ذهنت پرورش بده. داشتن روحیه قوی بیتاثیر نیست. محکم باش. تو به خاطر مادرت هم که شده باید ظاهرت رو حفظ کنی.
سرش رو پایین انداخت و گفت: خدا کنه قیدمو بزنه! مثل یه دندون کرم خورده پرتم کنه بیرون. روی نگاه کردن به چشمهاشو ندارم. حالا حتی اگه زندهام بمونم این عذاب وجدان تا آخر عمرم با منه! چقدر آزارش دادم! چقدر ازم خواست که این کار رو نکنم! اما من احمق پاهامو تو یه کفش کردم و گفتم یا طناز، یا هیچکس! گفتم یا موافقت میکنی یا واسه همیشه از این خونه میرم! اما کاش با دلم راه نمییومد! این دختر مثل یه طوفان اومد و تمام آبرو و شرف من و خانوادهام رو با خودش برد! یه گرگ بود تو لباس میش، این همه دختر خوب و لایق اطرافم بود اما مثل بختک افتاد رو زندگیم و همه چیزم رو تاراج کرد!
ضبط کوچیکم رو آماده کردم و برای بار دوم ازش خواستم همه چیز رو از ابتدا تا لحظهای که باعث شد کارش به اینجا بکشه بازگو کند. حتی ازش خواستم تمام مسائلی که از نظر خودش بیاهمیته بیان کنه.
سرش رو میون دستهاش گرفت و با صدایی که پر از درد بود شروع به صحبت کرد، «من و طناز خیلی اتفاقی با هم آشنا شدیم. اون روز به اصرار دوستم که صاحب بوتیک بزرگی تو شمال شهر بود تصمیم گرفتم بعد از باشگاه یه سری بهش بزنم. نیم ساعتی از ورودم به بوتیک نگذشته بود که برای اولین بار طناز و دوستش رو دیدم. برای خرید پالتو یک ربعی مشغول تماشای پوشاک بودند. ظاهر جذاب طناز ناخودآگاه چشمهامو به سمتش قفل کرد! تا اون روز و اون لحظه به وجود عشق در یک نگاه اعتقادی نداشتم اما از اونجایی که هر چیزی رو منع کنی امکان اینکه سر خودت هم بیاد، در همون روز ناباورانه شیفته طناز شدم! و زندگیم رنگ تازهای گرفت!... اما به خاطر غرور زیادم که زبانزد خاص و عام بود برام سخت بود که باب گفتگو رو باهاش باز کنم. اما از طرفی نمیخواستم از دست بدمش! دنبال بهانهای بودم که طناز رو به دوستم «بهنام» گفت: اون مدل پالتویی که هفته پیش سفارش داده بودمو نیاوردین؟ گوشم رو تیز کردم تا ببینم بهنام در جواب چی میگه! بهنام نگاهی به دفتر سفارشات کرد و گفت: نه متاسفانه، سفارشاتی که داده بودیم نرسیده. به محض اینکه رسید حتما باهاتون تماس میگیرم. خیالم راحت شد فهمیدم بهنام شمارهاش رو داره و میتونم از طریق بهنام پیداش کنم. وقتی از بوتیک خارج شدند بیمعطلی رو به بهنام گفتم: مشتری دائمیته؟ زیرچشمی نگام کرد و با شیطنت گفت: آره، چه طور مگه؟!
دلم رو به دریا زدم و گفتم: شاید خواستم برای امر خیر مزاحمشون بشم! و اون روز هر دو به این جمله خندیدیم...
* * *
اما گاهی مرغ آمین کار خودشو میکنه و این اتفاق برای من هم افتاد و روزی چشم باز کردم و دیدم منو طناز با وجود مخالفتهای شدید مادرم به عقد هم در اومدیم. به خاطر چهره زیبای طناز همیشه در عذاب بودم! روزها که به محل کار میرفتم تمام فکر و ذکرم پیش طناز بود که مبادا بیرون از خونه براش مزاحمتی پیش بیاد. اما تمام تلاشم رو میکردم که این حس نگرانی تبدیل به وسواس و بدبینی نشه! زندگی ما هنوز به یک سال نکشیده بود که طناز متوجه شد بارداره! این مسئله هر چقدر باعث خوشحالی من شد برعکس طناز رو عصبی و آشفته کرد. میخواست به هر قیمتی که شده بچه رو از بین ببره اما به زور مشاوره و روانشناسهای متعدد تونستم از این کار منصرفش کنم. اوضاع رو به راهی نداشت و حسابی بهانهگیر شده بود. حاضر به دیدن هیچکس حتی خانوادهاش نبود! و من چون شنیده بودم امکان افسردگی موقت وجود داره تمام این حالتهای غیرمعمولیاش رو به پای افسردگی ناشی از بارداری میگذاشتم. شدت این حالتها بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه بالاخره در ماه هشتم بارداری، دختر زیبای ما به دنیا اومد. من دخترم «طلا» رو عاشقانه دوست داشتم و احساس خوبم به طناز هم بیشتر شده بود. اما طناز برعکس من، بسیار بهانهگیر و عصبی شده بود. حوصله طلا رو نداشت و در تمام مدتی که من سرکار بود بودم طلا یا در منزل پدریم، به دست مادرم، تر و خشک میشد یا به دست مادر طناز!
سعی میکردم پا پیچش نشم چون فکر میکردم با این روش قطعا از من و طلا دورتر میشه و این به نفع ما نبود! یک شب تصمیم گرفتم دوستانه باهاش صحبت کنم و مهر طلا رو به دلش بندازم. اما طبق معمول همیشه بحثهای ما بینتیجه رها شد و از همه بدتر این بود که فردای اون شب طناز قاطعانه از طلاق گفت! حتی فکر کردن به این موضوع داغونم میکرد اما بعد از کش و قوسهای چند ماهه، با تمام تهدیدها و مقاومتهایی که کردم، طناز پیروز میدان شد! و پس از گرفتن مهریهاش به طور کامل، من و طلا رو رها کرد و رفت... ضربه ناگهانی و سختی بود. حتی یک درصد فکر نمیکردم چنین تقدیری داشته باشم. مدام از خودم میپرسیدم من چی کم گذاشتم که دلش با این زندگی نبود! تمام سرمایهام آپارتمانی بود که درونش ساکن بودم و در عرض یک ماه از دستم رفت و به عنوان مهریه از آن طناز شد! شکست تلخی بود اما وجود طلا که متاسفانه یا خوشبختانه شباهت زیادی به طناز داشت روزنه امیدی را ته دلم روشن نگه داشته بود و دلم رو به بودنش خوش کرده بودم. به خواست مادرم دوباره به خانه پدری برگشتیم. روزها که سرکار بودم طلا همدم مادرم بود. من و مادرم تصمیم گرفتیم تا مدتی، از رفتن طناز، به آشنا و فامیل حرفی نزنیم و به همه بگیم خواهرش که خارج از کشور بود عمل جراحی داشته و طناز مجبور شده برای مراقبت از خواهرش مدتی از ایران بره! البته این تصمیم من بود و مادر هم مثل همیشه پذیرفت! نمیدونم چرا این تصمیم رو گرفتم، شاید فکر میکردم طناز دوباره برمیگرده! ماهها پشت هم میگذشت و دلتنگی من کمکم داشت به آرامش از دست رفتهاش برمیگشت که یک تماس لعنتی دوباره تمام زندگیام رو به هم ریخت و به این روز سیاه نشستم! یکی از اقوام دور پدر مرحومم «بابک» که تو آژانس مسافرتی کار میکرد باهام تماس گرفت و بیمقدمه گفت: پاشاجان، طنازخانم کی برگشت که حالا دوباره داره میره!؟
نمیدونستم چی بگم! خودمو به اون راه زدم و گفتم: چطور مگه!؟
گفت: امروز که برای گرفتن بلیت با پسر خالهشون تشریف آورده بودن آژانس دیدمشون سرم خیلی شلوغ بود اما آخر سر که با هم چشم تو چشم شدیم سلام و احوالپرسی کوتاهی کردیم اما راستش کمی کنجکاو شدم!
هاج و واج فقط گوشی تو دستم بود و فکر اینکه با پسرخالهاش تو آژانس مسافرتی چی کار میکرد، امونم رو بریده بود! نمیدونم چرا، اما بیمعطلی گفتم: آقا بابک میتونی تاریخ دقیق پروازشون رو بهم بگی؟! از لحن بیان آقا بابک که حسابی جا خورده بود میشد به خوبی متوجه شد که به رابطه من و طناز شک کرده و از این سوالم متعجب شده اما سوالی نپرسید و با حالتی خاص گفت: فقط چون فامیلی، وگرنه ما اجازه نداریم اطلاعات شخصی مسافران رو به کسی بدیم!
ازش تشکر کردم و با نفسی حبس شده منتظر موندم!...
- طناز یگانه، بهنام اتابکی! درسته؟
با شنیدن اسم بهنام بیاختیار تمام تنم یخ زد و گوشی از دستم افتاد. بهنام رفیق به اصطلاح شفیق من همراه طناز بلیت سفر به خارج از کشور رزرو کرده بودن و من از همه جا بیخبر سالها مار توی آستینم پرورش داده بودم. طناز با دیدن آقا بابک برای رد گم کردن، بهنام رو پسر خالهاش معرفی کرده بود که اگر روزی این خبر توسط آقا بابک به گوش من رسید به چیزی شک نکنم! چند دقیقهای منگ بودم و به نقطهای نامعلوم خیره مونده بودم! وقتی به خودم اومدم دوباره شماره آقا بابک رو گرفتم و بابت قطع شدن ارتباط ازش عذرخواهی کردم و یک بار دیگه آمار روز و ساعت پروازشون رو گرفتم. از این موضوع با هیچکس حتی مادرم حرفی نزدم. تصمیم داشتم تا روز پروازشون سکوت کنم اما از اونجایی که دلم حسابی پر بود با خشمی عمیق و غروری سرخورده به محل کار بهنام که همون بوتیک لعنتی بود رفتم اما متوجه شدم بوتیک رو با اجناس داخلش فروخته...
باید هرطور که میشد پیداش میکردم و بالاخره با پرس و جو از دوستان مشترکمون نشونی خونهاش رو پیدا کردم هیچ وقت چهره بهنام در اولین برخورد با من از جلوی چشمم دور نمیشه! حالتی بین ترس و ناباوری!
تا منو پشت در دید دستهاش رو روی سرش گذاشت و با ناله و زاری نشست روی زمین! وقتی سکوت سنگینم رو دید با صدایی لرزون گفت: وای امیر، بدبخت شدم!
با نفرت نگاهش کردم و گفتم: نامرد، تو بدبخت شدی یا من؟! چطور دلت اومد این کار و با من بکنی؟
با اصرارهای مداومش وارد خونه شدم. وقتی با گریه برگه کوچکی که به خط طناز بود رو به دستم داد تمام تنم شروع به لرزیدن کرد. فقط یک جمله درون برگه خودنمایی میکرد، «دنبال من نگرد»...
با تنفر به بهنام نگاه کردم و ازش توضیح خواستم. فشارش افتاده بود و حال رو به راهی نداشت. با سختی شروع به صحبت کرد، «من بعد از جدایی تو و طناز ازش خواستگاری کردم. به اندازه تو عاشقش نبودم ولی طمع پولی که از جدایی تو به دست آورده بود وسوسهام کرد. من دنبال موقعیتی بودم که برای همیشه به خارج از کشور برم و این آرزوی مشترک من و طناز بود! خیلی زودتر از اونی که فکرش رو میکردم بهم جواب مثبت داد و بیسر و صدا با هم ازدواج کردیم. من رابطهام رو با تو قطع کردم چون نمیخواستم به هیچ قیمتی از این موضوع باخبر بشی! طناز پیشنهاد کرد بوتیک و این سوئیت کوچیکی که میبینی رو بفروشم تا سرمایه اولیهمون بیشتر بشه و راحتتر بتونیم تصمیم بگیریم. بوتیک به اسم خودم بود و من احمق از روی سادگی و حماقت به خواستهاش جواب مثبت دادم. اما خدا رو شکر این سوئیت به نام پدرم بود و نتونستم رضایتش رو برای فروش جلب کنم! امروز صبح که از خواب بیدار شدم دیدم با تمام مدارک و پولها رفته و این برگه رو چسبونده به آیینه! تازه فهمیدم گرفتن اون بلیتها هم سیاهبازی بود و میخواست اعتماد منو جلب کنه! در صورتی که چند روز زودتر از سفرمون، یک بلیت دیگه گرفته بود که امروز بود...
و بعد گریهاش شدیدتر شد و گفت: وای امیرپاشا بیچاره شدم! تمام سرمایه و داراییام رفت! و بعد میون گریههاش گفت: آه تو منو گرفت! من نباید به تو خیانت میکردم! نباید طمع میکردم! همون لحظه بود که از شدت خشم تعادلم رو از دست دادم و به طرفش حمله کردم. خون جلوی چشمم رو گرفته بود و فقط به انتقام فکر میکردم. حتی لحظهای برای از دست دادن اموالش دلم براش نسوخت! در یک آن منو هل داد و من ناخودآگاه گوشه میزی که کنار بهنام بود رو گرفتم تا از پشت روی زمین نیافتم اما وسایل سنگینی که روی میز بود به سر بهنام اصابت کرد و در یک لحظه سرش پر از خون شد!
* * *
«آقای قیدی من نمیخوام بمیرم! من از روی عمد نکشتمش! اگه من بمیرم طلای بیگناه من باید در سن کم بدون پدر و مادر بزرگ بشه!» بعد از ملاقات اون روز چندین بار به دیدار خانواده بهنام رفتم و از اصل ماجرا باخبرشون کردم. و بعد از ماهها دویدن برای این پرونده به لطف و خواست خدا تونستم رضایت خانواده بهنام رو جلب کنم. امیرپاشا با پرداخت دیه از بند، آزاد شد و بعد از مدتهای طولانی تونست بار دیگه شادی رو از ته دل تجربه کنه.
و با تلاش پیگیریهای چندین ماهه پس از کش و قوسهای فراوان و با همکاری پلیس بینالملل طناز یگانه در مالزی دستگیر شد...
- داستان کوتاه
- ۴۶۰