- جمعه ۱۵ دی ۹۶
- ۰۱:۴۲
شاید بایس یه لباس بهتری میپوشیدم. نه بابا، مگه این لباس چشه؟ اگه من جای اون آقا باشم، نسبت به آدمی با این تیپ و سر و وضع، چی فکر میکنم؟ اما به این چیزا نیس! اگه این کاره باشه از حرف زدن من باید بفهمه من به دردش میخورم یا نه! اگر هم این کاره نباشه که هیچ...!
منشی شرکت با شالی چند رنگ پشت میز نشسته بود و مشغول صحبت با تلفن بود. صورتی استخوانی و پهن داشت. پیشانی کوتاه، گونههایی برآمده و بینی کوچک. فاصله لب تا بینی اش خیلی زیاد بود که اگر مرد بود میتوانست سبیلهای کلفت و پَت و پهنی داشته باشد. با دیدن من کف دست راستش را روی دهنی گوشی قرار داد و پرسید:
- بفرمایید؟
- سلام، ببخشید جناب صلاحی تشریف دارن؟
به جای جواب سلام، ابروهایش را بالا انداخت و گفت: امرتون رو بفرمایید!
از نحوه برخوردش کمی ناراحت شدم و گفتم: با آقای صلاحی قرار داشتم؛ میخواستم...
که اجازه نداد حرفم تمام شود وگفت: آقای صلاحی تو جلسه هستن، منتظر بشینین تا ایشون بیان!...
و صحبتش را با تلفن از سرگرفت.
- حالا نشد هم نشد! مگه دنیا به آخر رسیده؟... مگه چن وقته که از سربازی اومده؟... هنوز شیش ماه نشده! طرف چن ساله بیکاره و مث من دغدغه نداره!... خودم گرسنه موندم یا زن و بچهام؟... ولی بیکاری هم خیلی حال گیریه!... کاش یه کاری تو رشته خودم پیدا میکردم! حرفا میزنیها!!!... آخه ادبیات به چه دردی میخوره؟... اونم عرب!!! حالا رانندگی هم همچین بد نیس!... از معلمی که بهتره!...
جلسه آقای صلاحی تمام شد و آقای صلاحی مرا به اتاق خود دعوت کرد. مردی چهل و چند ساله با شکمی بزرگ که تلاش میکرد دکمههای پیراهنش را پاره کند و نفسی راحت بکشد. روی صندلی راحتی پشت میزش نشست و مرا دعوت به نشستن کرد.
مبلمان دفتر آقای صلاحی از منزل کلنگی پدرم گران قیمت تر بود و میز و کتابخانهای بزرگ، زیبایی اتاق را دو چندان کرده بودند. البته یک چیز برایم عجیب بود و این که تمامی کتابهای کتابخانه -که بیش از صد جلد میشدند- سبز رنگ بودند. یعنی هم رنگ دکوراسیون و مبلمان... روبهروی کتابخانه روی مبل نشستم.
- عجب مبلیه!... فکر کنم قیمت این مبل و صندلیها از خونه کلنگی بابام بیشتر باشه!... حالا چه جوری باید از تو این مبل بیام بیرون؟... تا شکم فرو رفتم!... ولی نه، باید مواظب باشم آبروریزی نکنم!... آبروی خودم هیچ، آبروی بابام!...
تلفن همراه آقای صلاحی زنگ زد و فرصتی پیدا کردم تا عنوان کتابها را بخوانم. خیلی جالب بود زیرا موضوع کتابها یکی نبود، یعنی هیچ دقتی در این مورد نشده بود.
- اشتباه نکنم اینا قسمتی از دکوراسیون این اتاق هستن!... همه جلد نفیس و گران قیمت!... قسم میخورم حتی یک بار لای این کتابها باز نشده!... شاید هم...
آقای صلاحی پس از این که فهمید تحصیل کرده هستم کمی جا به جا شد و گفت:
- میدانید...! برای ما تفاوتی ندارد که شما چه مدرکی داشته باشید چون برای کار ما، راننده خوب بودن، مهمتر از تحصیلات است.
و همان ابتدای کار آب پاکی را ریخت روی دستم و حقوقم را تعیین کرد و من هم بدون هیچ اعتراضی پذیرفتم. سپس مرا به مسئول تدارکات شرکت معرفی کرد و به این شکل رسما آغاز به کار کردم.
اولین کارم تحویل مقداری کاغذ به بخش حسابداری بود. در بخش حسابداری دختری کار میکرد که بعدها فهمیدم اسمش غزل است. دختری ریز نقش و سبزه که مژههای بلند و ابروهای پرپشت و مشکی اش صورتش را جذابتر و زیباتر کرده بود. چهره متین و با وقارش جرات و جسارت را از انسان میگرفت و نتوانستم بیش از چند لحظه نگاهش کنم. در نگاه و حرکاتش چیزی بود که تاکنون در هیچ دختری ندیده بودم. اولین بار نبودکه دختری زیبا میدیدم، اما برای اولین بار دچار حالتی شدم که تا آن روز برایم غریب بود.
حاضر بودم هرکاری کنم تا بار دیگر به آن اتاق بروم و او را ببینم. چندین بار از جلوی اتاقش رد شدم، اما اعتنایی به اطراف نداشت و به کار خود مشغول بود و این رفتارش، مرا بیشتر مجذوب کرد. با کسی ارتباط صمیمانه نداشت و هنگام تعطیلی کار، سوار سرویس شرکت میشد.
روزها پشت هم آمدند و رفتند و من در حسرت شنیدن و یا گفتن چندکلمه کاملا معمولی، با خودم میجنگیدم و هر دفعه شکست میخوردم. ای کاش، میتوانستم بهش بگویم که چه تلخ است عشقی که جرات ابرازش را نداشته باشیم و چه سخت است گفتن آنچه که در قلبم میگذرد.
معمولا گوشهای کمین کرده و به نگاهی قناعت میکردم، تا اینکه فرصتی پیش بیاید و حرف دلم را برایش بازگو کنم.
از گوشه و کنار اطلاعاتی درباره محل سکونت و سطح تحصیلاتش بدست آوردم و حتی چند بار بدون اینکه متوجه شود دنبالش رفتم، اما اینها مرا راضی نمیکرد و بیصبرانه انتظار میکشیدم که شاید بتوانم چند کلمهای با او صحبت کنم و این بار سنگین را از روی قلبم بردارم.
بارها تصمیم گرفتم و قاطعانه به سمتش رفتم، اما وقتی با او روبهرو میشدم زبانم بند میآمد وکلمات فراموشم میشد. درمانده شده بودم. از خودم بدم آمده بود. از اینکه نمیتوانستم حرف بزنم، از اینکه این کم رویی همیشه موجب عذابم شده بود ناراحت بودم.
یک بار تصمیم گرفتم برایش نامه بنویسم و این کار را کردم، ولی از آنجا که جرات نداشتم نامه را به دستش بدهم بر سر راهش روی زمین قرار دادم و گوشهای کمین نشستم که شاید از روی کنجکاوی نامه را بردارد اما با بیاعتنایی از کنار نامه گذشت و از شانس بد من، نامه به دست چند نفر از همکاران افتاد و باعث تمسخر خودم شد.
* * *
آن روز مثل همیشه زودتر از بقیه به شرکت رفتم و جلوی درب ورودی منتظر ماندم تا غزل بیاید و طبق معمولِ همه روزه او را ببینم. دلشوره عجیبی داشتم. تصمیم خودم را گرفته بودم و میخواستم همه چیز را بهش بگویم. در انتظار او قدم میزدم و با خودم کلماتی را که مدتها در قلب و سینهام حبس شده بود زمزمه میکردم و آماده برخوردی فراموش نشدنی بودم.
- سلام!... نه باید جملهای بگم که خوشش بیاد!... سلام خانوم!... نه اینجوری فکر میکنه میخوام متلک بگم! بهتره یه موضوعی رو بهونه کنم!... ببخشید خانم صادقی شما خبر دارین که میخواد حقوقمون اضافه بشه؟... چه احمقانه!... خوب میگه به من چه ربطی داره!... بهتره یه شاخه گل بهش بدم!... نه بابا این کار حماقته! صددرصد گل رو نمیگیره و میگه« به چه مناسبتی؟»... بهتره بهش بگم «میتونم کمی وقتتونو بگیرم؟» آره این جمله خوبه! حتما خوشش میاد!... ولی اگه گفت بابت چی؟ چه جوابی بدم؟... خوب میگم من یه مشکلی دارم!... نه مشکل کلمه خوبی نیس!... میخوام موضوعی رو بهتون بگم که شاید بتونید کمکم کنید!... آره این بهتره!... اگه گفت چه موضوعی؟... میگم آخه اینجا مناسب نیس! بهتره اگه اجازه بدین جای دیگه همو ملاقات کنیم!... آره این جمله خوبه!... باید خیلی مودب صحبت کنم که فکر بد نکنه!...
اما هرچه منتظر ماندم نیامد. نمیدانستم چه کار کنم. اکنون فهمیده بودم که طاقت دوری اش را ندارم. عرق سردی به پیشانیم نشسته بود. بدنم از درون میلرزید. تصمیم گرفتم به اتاقش بروم و از همکارانش پرس و جو کنم.
در مجاورت میز غزل، مردی میانسال نشسته بود که سرش توی مانیتور کامپیوتر بود و با یک خودکار سر کچل اش را ماساژ میداد. با دیدن چهره مضطرب من متعجبانه پرسید: حالتون خوبه؟
با نا امیدی نگاهی بهش کردم و گفتم:
- بله!... فکرمی کنم... ببخشید خانم صادقی تشریف نیاوردن؟
- خیر! چطور مگه؟
- کاری خصوصی داشتم!... فردا تشریف میارن؟
- نه! فکر میکنم یک ماهی توی مرخصی باشن!
- اتفاقی افتاده؟ مشکلی پیش اومده؟
لبخندی زد و گفت:
- نه! مرخصی ازدواج گرفتن!... اگه کاری دارین در خدمتم!
- نه!... نه!... ممنون!
قلبم فشرده شده بود. هوای اتاق سنگین شده بود. از شرکت بیرون آمدم. نگاهی به در و دیوار شرکت انداختم. همه چیز برایم غریب شده بود. دیگر نمیخواستم آنجا بمانم. باید میرفتم. به کجا؟ نمیدانم!
نویسنده : اکبرنژاد
( نظر یادتون نره )
- داستان کوتاه
- ۲۲۵۴