داستان کوتاه بغلم کن عشق من

  • ۱۸:۲۹

آن شب وقتی به خانه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است. دستش را گرفتم و گفتم : باید راجع به موضوعی باهات صحبت کنم. او هم آرام نشست و منتظر شنیدن حرف‌های من شد. دوباره سایه رنجش و غم را در چشماش دیدم. اصلاً نمی‌دانستم چه طور باید به او بگویم، انگار دهنم باز نمی‌شد.

هرطور بود باید به او می‌گفتم و راجع به چیزی که ذهنم را مشغول کرده بود، با او صحبت می‌کردم. موضوع اصلی این بود که می‌خواستم از او جدا شوم. بالاخره هرطور که بود موضوع را پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟ اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می‌شد فریاد می‌زد: “تو مرد نیستی!”

داستان کوتاه 20سال

  • ۲۳:۵۰

خیلی دلم می‌خواست که این مطلب چاپ شود تا شما به نقش پررنگ «وحید» و «عشق» بیشتر واقف شوید که بدانید چه‌ها می‌کند...

من و مهین زندگی‌مان را خیلی عاشقانه شروع کردیم. زمانی که ما تصمیم به ازدواج گرفتیم، همه مخالفت کردند. حتی خانواده‌ام، مرا در اوایل زندگی‌مان طرد کردند. اما من آنقدر عاشق بودم که بی‌مهری خانواده‌ام را تحمل کردم و با سختی فراوان زندگی مشترکم را با مهین آغاز کردم. او دختر خوبی بود. در آن زمان تنها دختری بود که می‌توانست مرا خوشبخت کند اما خانواده‌ام به خاطر این که مهین 8 سال از من بزرگ‌تر بود، با این ازدواج مخالفت می‌کردند. وقتی مرا از خانه طرد کردند پدرم می‌گفت: «این زندگی آخر و عاقبت ندارد و به بن بست می‌رسد.»


اما من اصرار کردم و اکنون دارم بعد از بیست سال زندگی مشترک، ناخواسته به جدایی تن می‌دهم که هیچ کدام‌مان از ته قلب‌مان حاضر به این کار نیستیم. عشق‌مان یک اسطوره هست و نمی‌خواهم آن را از بین ببرم. نمی‌دانم چه باید بکنم؟ جدایی نمی‌خواهم. این بخشی از سخنان مردی بود که به خواسته همسرش برای جدایی در دادگاه خانواده حاضر شده بود. نمی‌خواهم عشق بیست ساله‌ام را به این راحتی از دست بدهم.

داستان کوتاه چشم آبی

  • ۰۲:۵۵

آخه فرامرزجان، من نمی‌فهمم تو هنوز نسترن را ندیده ای... چطور می‌گویی او را نمی‌خواهم؟



- مادرجان، چند دفعه باید بگویم... چیزی که می‌گویم برایم مهم است... خیلی هم مهم... چرا متوجه نیستید؟

- امان از شما جوان‌های امروزی... من که نمی‌دانم چه بگویم!

انگار قراره تو با چشم‌های همسرت زندگی کنی که شرط گذاشته‌ای همسر آینده‌ات باید چشم آبی باشد!

مادر این جمله را گفت و با دلخوری به آشپزخانه رفت. از یک سال پیش که در یک اداره دولتی استخدام شده بودم و حقوق خوبی هم دریافت می‌کردم، مادرم پایش را در یک کفش کرده بود که مرا زن بدهد...

داستان کوتاه عشق

  • ۱۴:۵۵

حتما تا به حال شنیده‌اید که می‌گویند:

«طرف دیوونست... زده به سرش...  حتما عاشقه!! عشق، کورش کرده...»

اکثر ما عشق و دیوانگی را توام و همراه هم می‌‌دانیم.


اگر کسی عاشق واقعی باشد، کارهای زیادی انجام می‌‌دهد، که آدم‌های غیرعاشق آنها را به دیوانگان نسبت می‌‌دهند...

داستان ما برمی‌گردد به زمان‌های بسیار دور... وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود. روزی خوبی‌ها و بدی‌ها که در همه جا آزاد و رها بودند دور هم جمع شدند و جلسه‌ای گذاشتند!! در حالی که همه از بیکاری، خسته و کسل شده بودند؛ «دانایی» ایستاد و گفت: بیایید یک بازی کنیم، مثلا قایم باشک!

همه از این پیشنهاد شاد شدند و «دیوانگی» فورا فریاد زد: من چشم می‌‌گذارم... از آنجایی که هیچ‌کس نمی‌خواست به دنبال دیوانگی بگردد؛ همه قبول کردند تا او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

داستان کوتاه بخت مشترک

  • ۰۱:۱۰

زندگی اولم شش ماه بیشتر دوام نیاورد. شوهرم پسر یکی از دوستان نزدیک پدرم بود و ازدواج مان به اصرار پدرهای‌مان انجام شد. من تازه از دانشگاه فارغ‌التحصیل و در شرکتی مشغول به کار شده بودم. از اول هم راضی به ازدواج با کسی که پدر برایم درنظر گرفته بود نبودم اما مگر پدر دست بردار بود؟ مدام از خوبی‌های پسر دوستش تعریف می‌کرد و می‌گفت: «به بخت خودت لگد نزن. دیگه کسی بهتر از این پسر رو پیدا نمی‌کنی!» با نارضایتی سر سفره عقد نشستم و وقتی چهره درهم و اخم‌آلود نامزدم را دیدم یک حسی ته دلم نهیب زد که او هم از روی اجبار راضی به ازدواج با من شده! زندگی مشترک‌مان را با اخم و اوقات تلخی آغاز کردیم. هیچ حرفی برای گفتن نداشتیم. جز سلام و احوالپرسی حرف دیگری بین‌مان رد و بدل نمی‌شد. همسرم دیر وقت به خانه می‌آمد.


از رفتارش پیدا بود که دوستم ندارد. خب من هم همین حس را به او داشتم. من هم نمی‌توانستم مهر او را در دلم بپذیرم. بالاخره از هم جدا شدیم. شوهرم یک شب اعتراف کرد که به اجبار پدرش مجبور به ازدواج با من شده و از ترس این‌که پدرش او را از ارث محروم نکند پای سفره عقد نشسته. گفت دیگر نمی‌تواند این زندگی سرد و بی‌‌روح را تحمل کند و به این ترتیب بود که ما از هم جدا شدیم. تلاش‌های اطرافیان برای پیوند دوباره ما بی‌فایده بود. پدر که خودش را در ازدواج ناموفق من مقصر می‌دانست مدام خودش را سرزنش می‌کرد و رابطه‌اش را با دوست چند ساله‌اش قطع کرد.

داستان کوتاه قلبم شکست

  • ۱۶:۵۶

از شنیدن خبر فوت رامین ناراحت شدم اما از حرصم به رومینا، زن داداشم گفتم که خوشحالم! دست و پایم به وضوح می‌لرزید و از همه بدتر دلم بود که خاطرات گذشته در آن زنده شده بود. دلم می‌خواست بدانم رامین در لحظاتی که خبر خیانت فریماه را شنیده چه حالی داشته؟ آیا آن موقع به یاد من افتاده؟ یک پر، از نارنگی که رومینا برایم پوست گرفته بود را خوردم و از جایم بلند شدم. دلم می‌خواست به خانه‌ام بروم و تنها باشم. رومینا با تعجب گفت:



«کجا میری؟ تو که تازه اومدی؟» روسری‌ام را روی سرم مرتب کردم و گفتم: «می‌‌رم خونه. اومده بودم یه سری بهت بزنم. یه کم حالت تهوع دارم. می‌خوام برم استراحت کنم.» رومینا صورتم را بوسید و گفت: «قربونت برم، تو روخدا غصه نخوری‌ها!» من هم گونه‌اش را بوسیدم و در حالی‌که به سمت در می‌رفتم گفتم: «غصه برای چی؟ رامین و اون دختره اصلا ارزش غصه خوردن دارن؟!»، خداحافظی کردم و از آنجا بیرون آمدم..

داستان کوتاه همسایه دیوار

  • ۱۴:۴۶

از بچگی تو یه خونه بزرگ، تو یکی از محله‌های شمال شهر بزرگ شدم، اما همین که دبیرستان رو تمام کردم عشق آپارتمان نشینی افتاد به جونم... زندگی تو خونه‌های تر و تمیز، شیک و امروزی، شده بود همه فکر و ذکرم، که خاطرات کودکی‌های شیرینم تو آن حیاط بزرگ و سرسبز هم حریفش نشد. آن قدر تو گوش پدرم خوندم و از بدی‌های خونه‌های قدیمی گفتم که بالاخره پدرم راضی شد خونه را بفروشه و با پولش یکی دو تا آپارتمان شیک، تو یکی از محله‌های بالای شهر بخره... بیچاره مادرم، اصلا دلش نمی‌خواست از آن محل و همسایه‌ها دل بکنه، اما او هم که از آب و جارو کردن حیاط عاصی شده بود و فکر می‌کرد با زندگی تو یه آپارتمان خیلی از کارهاش سبک میشه، بالاخره از خاطراتش خداحافظی کرد و با من راهی دنیای مدرن شد.


روزهای اول خیلی خوب بود. همه چیز تر و تمیز بود. دیگه خبری از برگ‌هایی که از شاخه‌ها می‌ریخت و حیاط را کثیف می‌کرد نبود. همه چیز منظم بود. دلتنگی برای گل‌ها رو هم، نوشیدن یک فنجان چای تو تراس خانه که از گیاه‌های تزئینی پر بود، برطرف می‌کرد. پس از یه مدت، کم کم دل مادر برای عصرهایی که با همسایه‌ها تا سر کوچه قدم می‌زد تنگ می‌شد. همسایه‌های این خونه، آدم‌های پر مشغله‌ای بودند که علاقه‌ای به تقسیم کردن اوقات فراغت‌شان با دیگران نداشتند. اما من، از این پدیده مدرن لذت می‌بردم و معتقد بودم این شیوه از زندگی خیلی بهتر از سر کشیدن تو زندگی این و اون تو محله‌های قدیمی‌تره!!

داستان کوتاه عشق سرعت

  • ۱۴:۴۵

همیشه عشق سرعت داشتم. حتی برای انجام بازی‌های رایانه‌ای، بیشتر سی‌دی‌های مسابقات رالی رو انتخاب می‌‌کردم. چون دلم می‌خواست با بیشترین سرعت، از همه ماشینا جلو بزنم و رکورددار بشم. این بازی‌ها برام هیجان خاصی داشت. تا چند سال پیش آتاری بازی می‌کردم و همیشه برنده بودم ولی با اومدن بازی‌های رایانه‌ای اوقات فراغتم، بیشتر با این بازی‌ها پر شد. اما یکسال پیش برام اتفاقی افتاد که تصورش هم آزارم میده.

همیشه دوستانم تشویقم می‌‌کردن و می‌گفتن، تونه تنها در بازی‌های رایانه‌ای، بلکه در رانندگی هم اگر مسابقه بدی برنده می‌شی. من هم فکر می‌کردم که حتما همین طور هست. اما از اونجایی که خانوادم به این موضوع حساسیت خاصی داشتن، هر وقت صحبت از رانندگی می‌شد، پدرم می‌گفت: پسر، حرف گوش کن. تو باید تا هجده سالگی صبر کنی. رانندگی بچه بازی نیست. بعد از گرفتن گواهینامه، می‌تونی پشت ماشین بشینی. البته با احتیاط زیاد. اما من اون موقع، فکر می‌کردم

داستان عزیزم تولدت مبارک

  • ۱۵:۱۲

از صبح در حال تدارک دیدن برای مراسم بودم. دلم می‌خواست همه چیز عالی باشه و مراسم به بهترین صورت ممکن برگزار بشه. امسال اولین سالیه که من و شایان تو خونه خودمون زندگی می‌کنیم و من می‌تونم خودم به تنهایی برای تولدش جشن بگیرم. دلم می‌خواد این تولد رو تا پایان زندگی مشترک‌مون به خاطر داشته باشه و ازش با شادی یاد کنه.

سه ماه قبل که تولد من بود، دلم می‌خواست اون هم برای من همچین مجلسی رو برگزار کنه. وقتی فهمیدم اصلا روز تولدم رو فراموش کرده، اول خیلی دل شکسته شدم، اما بعد فکر کردم که این زندگی منه! زندگی که من عاشقشم و باید خودم بسازمش. باید به شایان یاد بدم که ازش چی می‌خوام. مطمئنم که امشب آنقدر از مراسم لذت می‌بره که بعد از آن تا سال آینده برای برگزاری جشن تولد من، روزشماری می‌کنه.



حساب همه چیز رو کرده بودم. از روز قبل ژله‌ها و دسر‌ها رو آماده کرده بودم و برای این‌که شایان از ماجرا بویی نبره، از خانم همسایه‌مون خواهش کرده بودم که اجازه بده تا فردا دسرها تو یخچال‌شون باشه. دستور چند نوع غذا که به نظر خیلی لذیذ می‌رسید را از مجله آشپزی در آورده بودم و از صبح در تدارک تهیه این غذا‌ها بودم. آخه شایان همیشه عاشق غذاهای جدید بود... برای احتیاط یک نوع غذای معمولی، که مورد علاقه شایان باشه، هم تهیه کرده بودم و...

داستان کوتاه تیر خطا

  • ۱۵:۱۰

عاشقش بودم، در یک مجلس مهمانی باهم آشنا شدیم و برای اولین بار به اصرار او خوردم. روزی که او را به پدرم نشان دادم با لبخندی گفت: «خوب شکاری زده‌ای، از ظاهرش معلوم است خانواده پولداری دارد.» من تحت تاثیر حرف‌های پدرم، ارتباط خودم را با این دختر خانم ادامه دادم و دلبسته او شدم اما افسوس که به بیراهه رفتم و سرنوشتم تباه شد


پدرم کارمند است و ۲ برادر و یک خواهر دارم. ما زندگی معمولی داریم، پدرم همیشه می‌گفت در این دوره زمانه باید زرنگ باشی و با دختری از خانواده پولدار ازدواج کنی تا مشکلی در زندگی نداشته باشی!! البته مادرم با این حرف مخالف بود و می‌گفت روزی انسان دست خداست و نباید دل به مال و ثروت کسی ببندی. ترم دوم دانشگاه بودم که به پیشنهاد یکی

۱ ۲
Designed By Erfan Powered by Bayan