- شنبه ۱۳ مرداد ۹۷
- ۱۴:۴۵
همیشه عشق سرعت داشتم. حتی برای انجام بازیهای رایانهای، بیشتر سیدیهای مسابقات رالی رو انتخاب میکردم. چون دلم میخواست با بیشترین سرعت، از همه ماشینا جلو بزنم و رکورددار بشم. این بازیها برام هیجان خاصی داشت. تا چند سال پیش آتاری بازی میکردم و همیشه برنده بودم ولی با اومدن بازیهای رایانهای اوقات فراغتم، بیشتر با این بازیها پر شد. اما یکسال پیش برام اتفاقی افتاد که تصورش هم آزارم میده.
همیشه دوستانم تشویقم میکردن و میگفتن، تونه تنها در بازیهای رایانهای، بلکه در رانندگی هم اگر مسابقه بدی برنده میشی. من هم فکر میکردم که حتما همین طور هست. اما از اونجایی که خانوادم به این موضوع حساسیت خاصی داشتن، هر وقت صحبت از رانندگی میشد، پدرم میگفت: پسر، حرف گوش کن. تو باید تا هجده سالگی صبر کنی. رانندگی بچه بازی نیست. بعد از گرفتن گواهینامه، میتونی پشت ماشین بشینی. البته با احتیاط زیاد. اما من اون موقع، فکر میکردم همون طور که تو بازی برندهام تو رانندگی هم برنده خواهم بود. ولی غافل از اینکه، چرخ سرنوشت جور دیگهای چرخید و وضعیت جور دیگهای شد. هر چند، نا گفته نمونه که مقصر اصلی این اتفاق خودم بودم.
یه روز تو مدرسه ،هادی که یکی از همکلاسیهام بود گفت: راستی محمدرضا حالا که اینقدر پدرت برای ماشین سواری سخت میگیره و تو حتی دور از چشم اون هم نمیتونی ماشین بیاری، بیا از این به بعد موتورسواری رو تجربه کن. من که تا اون موقع اصلا تو فکر موتورسواری نبودم با تعجب به هادی گفتم: موتورسواری؟! آخه مگه میشه؟ هادی در جوابم گفت: چرا نمیشه؟ مطمئن باش موتورسواری به آدم بیشتر حال میده. ازش پرسیدم: مگه تو سوار شدی؟ گفت آره. پسرداییام موتور داره و هر هفته با یه سری موتور سوار دیگه تو یکی از اتوبانها با هم کورس میذارن و تک چرخ میرن. من تا حا لا چند بار باهاش رفتم. خیلی عالیه! به نظر من، به تجربه کردنش میارزه. مخصوصا تو که عاشق سرعتی، حتما خوشت میاد. اصلا از کجا معلوم، شاید یه روز بتونی تو مسابقات موتورسواری شرکت کنی و برنده بشی. مگه اونایی که برنده میشن کی هستن؟ آدمایی مثل من و تو.
از اون روز به بعد، حرفای هادی بد جوری فکرمو به خودش مشغول کرد. تا این که یه روز پرسیدم: اونجایی که میگی موتورسوارا با هم کورس میذارن، کجاس؟ میشه رفت؟ هادی گفت: آره. تازه هر چی شلوغتر باشه بهتره. اگه خواستی یه روز با هم میریم...
... و جمعه هفته بعد، البته من به پدر و مادرم گفته بودم که باهادی میرم تا مسابقات موتورسواری رو ببینم. اونا هم مخالفت نکردن.
روز قرار، من به اتفاق هادی و پسرداییاش رامین، رفتیم تا از نزدیک موتورسوارهارو ببینیم. وقتی اونا رو دیدم با خودم گفتم کاش میشد منم میتونستم موتورسواری کنم. از رامین پرسیدم: میشه منم پشت ترک موتورت بشینم؟ رامین گفت پشت ترک که هیچی، رو خود موتورم هم میتونی بشینی. بهش گفتم راست میگی؟ میشه؟ رامین در جوابم گفت: تو عالم رفاقت مگه میشه دروغ گفت؟ آره میتونی سوار شی. اما این بار میخوام مسابقه بدم. انشاءا... از هفته بعد برناممون رو ردیف میکنیم. همون روز برای جمعه بعد قرارمون رو گذاشتیم. راستش دل تو دلم نبود و دوست داشتم هر چه زودتر اون روز برسه و من سوار موتور رامین بشم. بالاخره جمعه از راه رسید و من چون تا به حال موتورسواری نکرده بودم، پشت سر رامین، سوار موتور شدم. برام خیلی جالب بود. ازش پرسیدم: فکر میکنی منم بتونم یاد بگیرم؟ گفت: معلومه. فقط نباید بترسی. گفتم اتفاقا نمیترسم. من عاشق سرعتم. رامین گفت: خب اگه بخوای میتونم با موتور خودم یادت بدم. بالاخره به وقتش موتور هم میخری و اون موقع با موتور خودت هر چی بخواهی گاز میدی.
خلاصه از اون روز به بعد، بعضی روزا با رامین و هادی به موتورسواری میرفتیم. ولی من تو خونه نگفته بودم که به موتورسواری میرم. به هر حال از روزی که من، موتور سواری یاد گرفتم سه ماهی گذشت. وقتی تک چرخ میزدم و ماشینا، نگاهم میکردن باورم نمیشد که این منم! به خودم میبالیدم و احساس غرور میکردم. یه روز قرار شد من و هادی دو تایی سوار موتور بشیم. من بهش گفتم حاضری سرعت بگیریم و تک چرخ بزنم؟ هادی گفت آره چرا معطلی؟ تو که دیگه یاد گرفتی نباید بترسی. همون موقع با همه نیرویی که داشتم چرخ جلوی موتور رو بلند کردم و فقط رو چرخ عقب میرفتم. کمی اون طرفتر اصلا نمیدونم که چطور شد، کنترلم رو از دست دادم و در یک چشم به هم زدن هر دو از روی موتور پرت شدیم. اون قدر به زمین کوبیده شدم تا در فاصلهای دورتر با برخورد به گاردریل وسط اتوبان بیحرکت افتادم. هادی هم بدتر از من به زمین خورد و در گودالی که کنار اتوبان بود افتاد.
زمانی که تو بیمارستان از کما بیرون اومدیم، خانوادههامون همه اتفاق رو برامون تعریف کردن، واقعا از معجزات خداوند بود که زنده موندیم و خداوند عمری دوباره به ما داد که باید سپاسگزارش باشیم. زمانی که این حادثه پیش اومد من یک ماه در کما بودم و هادی نزدیک به سه ماه. به لطف خدا دوباره هوشیاریمون رو بدست آوردیم. زمانی که من به هوش اومدم خیلی چیزی یادم نمیاومد و دچار فراموشی شده بودم، اما پس از مدت کوتاهی همه چیز رو به یاد آوردم، اما دست راستم به دلیل از بین رفتن عصبهای اصلی برای همیشه فلج شد و هادی هم بعد از به هوش اومدن هیچ معالجهای روی چشماش اثربخش نبود و تا آخر عمر نابینا شد. این اتفاق، زندگی هر دوی ما رو نابود کرد و خانوادههامون رو داغون... در این یک سال خانوادههامون برای معالجه ما مخارج سنگینی رو پرداخت کردن و از نظر روحی حال و روز خوبی ندارن. هردومون از درس و مدرسه عقب افتادیم .هادی دیگه باید کمکم خط بریل یاد بگیره و من هم با یه دست از عهده کارام بر بیام و در آینده شغلی رو انتخاب کنم که با شرایط جسمیام هماهنگ باشه. برای عادت کردن به این شرایط به زمان نیاز داریم. اما عذاب وجدان که هادی نابینا شد، رهایم نمیکند! واقعا فکر نمیکردم موتورسواری اینقدر خطرناک باشه و آدمو تا پای مرگ ببره. در حال حاضر من و هادی، عضوهایی از بدنمون رو از دست دادیم که بدون اونا زندگی خیلی سخت و دردناکه!! فقط خدا کنه، بتونیم با این شرایط سازگار بشیم. چون دیگه زندگی، اون طوری نیست که ما میخواهیم...
- داستان کوتاه
- ۳۴۹