داستان بازگشت به خوشبختی

  • ۰۰:۴۷

روزی که هواپیما روی باند فرودگاه امام(ره) فرود آمد، من با بی‌‌تفاوتی داخل هواپیما روی صندلی بسیار راحتی لم داده بودم و از پنجره کوچک آن بیرون را تماشا می‌کردم. همیشه لحظه برخواستن هواپیما را بیشتر از زمان فرودش دوست داشتم. دقیقا سه سال و صدوهفتادوسه روز بود که از ایران دور بودم اما باید اعتراف کنم که موقع بازگشتم به تهران ذوق‌زده نبودم. تهران،... شهری که معدود خاطره‌های زیبا و ماندنی زندگی‌ام را از آنجا به آلمان برده بودم. زمانی که از سالن اجتماعات فرودگاه به سمت بیرون در حرکت بودم و ساک قهوه‌ای رنگ بزرگی را هم پشت سر خود می‌کشیدم عکس‌العمل مردم، هنگام ملاقات عزیزان‌شان را تماشا می‌کردم. احساس، عشق و هر آنچه که برای انسان ارزش تلقی می‌شد در رفتار آنها موج می‌زد. رفته بودم تا اینجا نباشم. بهانه دوم سفرم نیز تحصیل بود که آن هم ناتمام مانده بود. وقتی داخل تاکسی نشسته بودم و بی توجه به نگاه‌های راه و بی‌راه راننده از آینه جلو، بیرون را تماشا می‌کردم، به خودم می‌گفتم: بهزاد هیچ کسی منتظر تو نیست. نه خواهرت و نه برادرت.


اما کنجکاو بودم عکس‌العمل آنها را ببینم ولی اگر از من دلیل آمدنم را می‌پرسیدند چه پاسخی داشتم به آنها بدهم. حتی به این پاسخ مسخره هم فکر می‌کردم:

- دلم براتون خیلی تنگ شده بود.

آنقدر مسخره بود که نیمچه لبخندی هم بر لبان خودم نشست. پاسخ آنها هم از دو حالت خارج نخواهد بود؛ یا آنها نیز مانند من از خنده به خودشان ریسه می‌رفتند و یا این‌که مرا بی‌محلی می‌کردند.

داستان چند قدم مانه به سال نو

  • ۰۰:۱۲

- امیررضا! امیررضا! بدو بیا دیگه!

امیررضا تر و فرز خودش رو رسوند توی‌ هال. موهایش هنوز مثل جوجه تیغی بالا بود.

- پسرم! تا من این سیبا رو می‌چینم توی ظرف تو هم یه دستمال بکش رو سفره که خاک نشسته روش.


تا سال تحویل فقط پنجاه دقیقه مونده بود. امیررضا و نیوشا بیشتر از بابا و مامان ذوق داشتند که لحظه سال تحویل بنشینند دور سفره هفت‌سین.

- آمنه! پاچه این شلوار من رو ندوختی؟

- ای وای! یادم رفت! دیشب که سر چرخ خیاطی بودم ده بار گفتم کسی لباساش نیاز به درست کردن نداره، هیچی نگفتی! زود باش بده من!

Designed By Erfan Powered by Bayan