- يكشنبه ۱ بهمن ۹۶
- ۰۱:۱۹
از وقتی در بانک «خوش حسابان» استخدام شدم کل برنامه زندگیام عوض شد. من عادت داشتم تا کله ظهر بخوابم و ظهر برم با ماشین دوری بزنم و مسافرکشی کنم. اما استخدام در یکی از شعبههای این بانک باعث شد که کلی سحرخیز بشم و صبح علیالطلوع به سمت محل کار حرکت کنم. صبحها که از خواب بیدار میشدم همزمان با خودم سربازها رو هم میدیدم که اونا هم برای شرکت در برنامه صبحگاه خودشون رو به پادگان میرسوندن.
رفتگران عزیز هم مشغول تمیز کردن خیابونها بودن. همیشه وقتی به ساعت کار این افراد فکر میکردم خیلی دلم میسوخت. میگفتم طفلکیا سر صبح باید از خواب بیدار شن و از لذت شیرین خواب صبحگاهی محروم بمونن. اما حالا خودم یکی از همین سحرخیزها شده بودم. البته همه کارمندهای بانک میدونستن که من آدم سحرخیزی نیستم. خیلی روزها خواب میموندم. روزهایی هم که صبح زود بیدار میشدم تا ساعت 10 صبح گیج و ویج بودم. خیلی وقتها پول مشتریها رو کم و زیاد بهشون برمی گردوندم. وقتی باهام صحبت میکردن منظور طرف رو نمیفهمیدم و بعد از کشیدن یک خمیازه بلند میپرسیدم: «چی شد؟ چی شد؟ دوباره بگین». چند بار هم تا ساعت 5 صبح بیدار موندم و بعد رفتم سر کار. این طوری واسهام راحت تر بود تا این که بخوام 2 شب بخوابم و باز 5 بیدار بشم.
کار کردن در بانک در کنار همه سختیهاش یک فایدهای هم برای من داشت. اون جا با آدمها و رفقای خوبی آَشنا شدم که در چشم به هم زدنی جزو بهترین دوستان زندگیام شدند. زمانی که مسافرکشی میکردم با رانندههای دیگه سر یک مسافر گلاویز میشدیم و کلی جر و بحث میکردیم. اما اینجا همه کارمندها با هم دوست و رفیق بودن و روحیه همکاری و همدلی در محیط بانک موج مکزیکی میزد. اما مشکل اصلی من چیز دیگهای بود. روزی که استخدام شدم توی گزینش به من گفتن که شما باید در عرض سه ماه از وضعیت فاجعه بار مجردی بیرون بیاید و به جرگه متاهلان بپیوندید. این شرط برای من خیلی سخت بود. من 27 سالن سن داشتم و برخلاف تلاش تمامی دوستان و همکاران و فامیل نتونسته بودم زن مورد علاقهام رو پیدا کنم. حالا چطور میتونستم در عرض سه ماه داماد بشم. هر چقدر در زمان گزینش چک و چونه زدم که این سه ماه رو کمی بیشتر کنید فایدهای نداشت. پاشون رو کردن توی یه کفش که یا تا سه ماه دیگه داماد میشه و یا ما به جای شما فرد دیگهای رو استخدام میکنید.
اولین روزی که به بانک اومدم این مسئله رو با همکاران در میون گذاشتم. خیلیها با شنیدن این ماجرا باب خنده و شوخی رو باز کردن و حسابی من رو دست انداختن. تا یه مشتری پاش رو به بانک میزاشت چند تا از همکارهای مرد میگفتن: «آقا سینا بپر خواستگاری کن، خود خودشه، فرصت رو از دست نده». در بین این همه مسخره بازی تنها کسی که ماجرا رو جدی گرفت خانم مروت بود. ایشون معاون شعبه ما بودن و حدود 50 سالی سن داشتن. هیکل درشتی داشتن و همه کارمندهای بانک خیلی از ایشون حساب میبردن. خانم مروت وقتی حرفهای من رو شنید با آرامش و خونسردی گفت: «پسرم، اشکالی نداره، این مشکل به راحتی قابل حله، غصه نخور، شما به عنوان یه کارمند کارت رو درست انجام بده، من هم سعی میکنم مشکلت رو حل کنم».
این صحبتهای خانم معاون خیلی برای من آرامش بخش بود. او برای من حکم مادری رو داشت که میخواست در حق من لطف کنه. اولش من فکر کردم که میخواد بره با مسئول گزینش صحبت کنه و اون رو راضی کنه که یه جوری با من راه بیان. ولی بعدها فهمیدم که نه، خانم مروت فکرهای دیگهای در سر داره. اون میخواست دست من رو در دست یه دختری قرار بده و ما دو تا رو راهی خونه بخت کنه. از اون لحظه قدر خانم مروت رو بیشتر دونستم. او فرشتهای بود که خدا سر راه من قرار داده بود. این کارش یک تیر و دو نشون بود. هم زندگی من رو سر و سامون میداد و هم استخدام من رو قطعی میکرد. توی دلم هر روز دعاش میکردم.
خانم مروت از روزی که درد دلهای من رو شنید رفتارش 180 درجه تغیر کرد. هوای من رو بیشتر از بقیه کارمندها داشت. توی اضافه کاریها ساعتهای بیشتری رو به من اختصاص میداد. تاخیرهای صبح من رو نادیده میگرفت. حتی چند بار کارت من رو گرفت تا صبحها بجای من کارت بزنه. از اون طرف من هم سعی کردم که در کارهاش بهش کمک کنم. خانم مروت اطلاعات کامپیوتری بسیار کمی داشت و نمیتونست گلیم خودش رو از آب بیرون بکشه. وقتی مینشست پشت کامپیوتر باید یکی کنارش میبود و مدام بهش کمک میکرد. من در زمینه کامپیوتر اطلاعات زیادی داشتم و هر روز و هر لحظه راهنمایی ش میکردم. یک روز به من گفت آقای «سینا طلوع» من چرا هر چی پرینت میگیرم از این پرینتر چیزی بیرون نمیاد؟ رفتم توی منوهای ویندوز و چند تا گزینهاش رو تیک زدم. ولی هیچ تغییری نکرد. من چند دقیقه با سیستمش ور رفتم و فهمیدم که پرینتر خاموشه. وقتی پرینتر رو روشن کردم از یک برگه تکراری حدود صد تا پرینت اومد بیرون. سریع برگهها رو جمع کردم که خانم مروت خجالت نکشه. بقیه همکارها وقتی میخواستن ایشون رو راهنمایی میکردن با چاشنی طنز و خنده و شوخی به استقبالش میرفتن. بعدها هم ماجراهاش رو به عنوان خاطره طنز برای هم تعریف میکردن. او هم خیلی از مسخره بازی دیگران عصبانی میشد. اما من... خانم مروت از رفتار من خیلی خوشش اومد. همیشه برای سوالات فنیاش به سراغ من میاومد.
در نظر دیگران خانم مروت با 50 سال سنی که داشت یک معاون بسیار خشن و سختگیر بود که ذرهای هم رحم و انصاف نداشت. اما همین زن خشن با من رفتار بسیار مهربانانهای داشت. او صبحها نان سنگک و پنیر به بانک میآورد و برای من ساندویچ نان و پنیر و گردو درست میکرد. ساندویچ رو که تعارف میکرد میگفت: «بخورین که جون داشته باشین بتونین تا ظهر کار کنین». به تدریج من فهمیدم که معاون شعبه بر خلاف اون چیزی که نشون میده زن بسیار بامزه و شوخطبعی هم هست. او عاشق لطیفههای جملهسازی بود و هر روز صبح رو با یک لطیفه شروع میکرد. «به طرف میگن با نهال جمله بساز؛ میگه نه حال دارم نه حوصله!» اینو شنیدین؟ «به یه نفر میگن با فرشاد جمله بساز؛ میگه: روح غضنفرشاد!» خانم مروت کم حافظه هم بود. چون بعضی از لطیفهها رو دوبار تعریف میکرد. بعضی وقتها هم لطیفه و معما رو با هم قاطی میکرد.
- به غضفر میگن با پول جمله بساز. میگه خواهرم با پسر داییام ازدواج کرد.
این لطیفه رو که گفت من با تعجب پرسیدم: «پس کو پولش؟»
- مهم اخلاقه شه که خوبه پول رو خدا میرسونه!! (هاهاهاهاها)
خانم مروت و من و بقیه همکاران با شنیدن این جمله از خنده منفجر شدیم. همه همکاران از من تشکر میکردند. آقای علوی که کنار من مینشست یه بار در گوشم گفت: «خدا خیرت بده، این خانم مروت رو با دو کیلو عسل هم نمیشد تحملش کرد. پا قدم تو بود که این قدر خوش اخلاق شد، دستت درد نکنه»
هر چه میگذشت رابطه من و خانم مروت صمیمانهتر میشد. او حدود 120 کیلو وزن داشت و تصمیم گرفته بود که وزنش رو کاهش بده. یک رژیم غذایی سخت گرفته بود و همه نکاتش رو، مو به مو رعایت میکرد. کاملا محاسبه کرده بود که در روز باید چند کالری خوردنی مصرف کنه. هر چیزی که میخرید یواشکی به من نشون میداد و میخواست که من رقم کالریاش رو رعایت کنم. چشمهای خودش ضعیف بود و نمیتونست نوشتهها رو بخونه. بعضی وقتها میدیدم که دور از چشم همکاران یواشکی داره چیپس و پفک میخوره. میگفت امروز رو واسه خودم «هپی دی» (روز شاد) تعریف کردم. البته بعدها فهمیدیم که ایشون بیشتر روزها هپی دی دارن و رژیم فقط شامل یکی دو روز هفته میشه.
من وقتی علاقه خانم مروت به لطیفه و جک رو شنیدم تصمیم گرفتم خودم هم یکی از این لطیفهها رو واسهاش تعریف کنم. با هیجان پیشش رفتم و گفتم اینو شنیدین؟
غضنفر در بانک داشته قسط ماهیانشو پرداخت میکرده، همینطور هم اشک میریخته... رئیس بانک دلش میسوزه و ازش میپرسه من شما رو شش ماهه میبینم که هر بار قسط پرداخت میکنی، گریه میکنی مشکلت چیه؟می گه شانس نداریم که همه کیف پول پیدا میکنن توش پوله ولی ما یه کیف پیدا کردیم توش پر از این برگههای اقساطی بود.
این لطیفه رو که گفتم خانم مروت از شدت خنده میخواست خودش رو به در و دیوار بکوبه. حالا نخند و کی بخند. من تعجب کردم. چون لطیفه من این قدر هم بامزه نبود که او بخواد این قدر بخنده. قهقهههاش که تموم شد دم گوش همکار خانمش گفت: «خیلی پسر شیرین و بامزهایه». فکر میکرد من این جملهاش رو متوجه نشدم. ولی من کاملا شنیدم که چی گفت.
با شنیدن این جمله فکری در ذهن من جرقه زد و عرقی سرد بر روی پیشنانیام نقش بست. من خبر داشتم که خانم مروت همسرش رو 10 سال پیش در یک تصادف از دست داده. نکنه اون میخواد به من پیشنهاد ازدواج بده؟ یک لحظه خودم هم از این فکر عجیب خندهام گرفت. خانم مروت همسن مادر من بود. من چطوری میتونستم با اون ازدواج کنم؟ حداقل 20 سال تفاوت سنی داشتیم. اگه به پیشنهادش جواب رد میدادم ممکن بود من رو از بانک اخراج کنه. توی ذهنم هیاهویی به پا شد. طرف بدجنس ذهنم گفت اگه با خانم مروت ازدواج کنی استخدامت تضمینه، بعد از چند سال ارث و میراث خوبی هم بهت میرسه، ولی من که دنبال پول و مادیات نبودم. من یه زنی میخواستم که حرف دلم رو بفهمه و با من تفاهم داشته باشه، وای وای وای، پس همه اون مهربانیها و دلسوزیها برای این بود که خانم مروت میخواست دل من رو بدست بیاره، کاش رابطهمون مثل دو تا کارمند عادی بود و به این جا کشیده نمیشد. با خودم فکر کردم حالا هم که اتفاقی نیفتاده. دو تا جک و لطیفه برای هم تعریف کردیم. اینها هیچ اجبار و تعهدی برای ازدواج به وجود نمییاره.
از فرداش تصمیم گرفتم با خانم مروت رابطه سردی داشته باشم. خودم رو سرگرم کار نشون میدادم که با من صحبتی نداشته باشه. چند بار هم سوالهای کامپیوتری از من پرسید که من اظهار بیاطلاعی کردم. چند روز بعد اول وقت به من گفت آقای طلوع شما لطفا چند دقیقهای بعد از ساعت اداری در بانک بمونید من با شما عرضی دارم. بعد از شنیدن این جمله خیلی هول شدم. اصلا نفهمیدم اون روز چطور ظهر شد. ثانیهها به سرعت برق و باد میگذشتند. دلشوره عجیبی به سراغم اومده بود. با خودم گفتم حتما میخواد پیشنهاد خواستگاریاش رو مطرح کنه. مدام با خودم دو دو تا چهار تا میکردم که چی جوابش رو بدم. چی بگم که بدش نیاد، بهش برنخوره، چند تا جمله واسه ش آماده کردم: «خانم مروت من به شما احترام میزارم ولی برای خودم ایدهآلهایی دارم که... خانم مروت من لیاقت بودن در کنار شما رو ندارم. من پدربزرگی دارم که شاید برای ازدواج با شما مناسب باشه... خانم مروت شما خیلی خوب و مهربان هستین ولی... شما بهترین معاون شعبه بانک هستین ولی...» همه مشکلم با همین ولی بود. بعد از ولی چی بیارم آخه، ای خدا اصلا کاش توی این بانک استخدام نمیشدم.
دوست داشتم اون روز به آخر نرسه. خانم مروت در حالی که مانتوی خوب و تمیزش رو پوشیده بود به طرف من اومد. ضربان قلبم رسیده بود به بالای صد، نفسم بالا نمیاومد، قلبم داشت میافتاد توی پاچه شلوارم، دست و پام از ترس میلرزید. زل زده بودم به دستگاه پول شمار بانک و آرزو میکردم که صحبتهای خانم مروت زودتر به پایان برسه.
«ببین آقای طلوع! شما مثل پسر من میمونید، از روز اولی که اومدی بانک رفتارت رو زیر نظر داشتم. خوشبختانه شما جزو کارمندان مودب و بااخلاق ما هستین و ما به وجود شما افتخار میکنیم، من خبر دارم که شما قصد ازدواج دارین، من دختری دارم که سه سال از شما کوچکتر هستن، احساس میکنم با هم تفاهم داشته باشین، اگه خواستین میتونم یه قرار ملاقات واسه تون بزارم.»
از شنیدن این جمله جا خوردم. ورق کاملا برگشت و ماجرا عوض شد. خدایا من رو ببخش که درباره خانم مروت این قدر بد فکر کردم. این بنده خدا داشت به خوشبختی من فکر میکرد و من... این قدر تعجب کرده بودم که نمیدونستم چی بگم. از پیشنهادش به گرمی استقبال کردم.
با نیوشا، دختر خانم مروت خیلی زود به تفاهم رسیدیم. او تقریبا همه اخلاق و رفتارهای من رو میدونست و از مادرش درباره من زیاد شنیده بود. نیوشا دختر نجیب و فهمیدهای بود و افکار زیبایی در ذهنش داشت. انگار بعد از سالها نیمه گمشدهام رو پیدا کرده بودم. زمین و زمان دست به دست هم دادند که من و نیوشا به هم برسیم. همه چیز در چشم به هم زدنی انجام شد. پدر و مادرم خانواده خانم مروت و دخترش رو بسیار پسندیدن و چند ماه بعد من و نیوشا به عقد هم در آمدیم. خانم مروت که مادرزنم شده بود با درخواست وام ازدواج من خیلی سریع موافقت کرد و پول خرج و مخارج عروسی من هم جور شد. من فکر میکردم که خرید عروسی جزو سخت ترین کارهای دنیاست، ولی با خانم مروت و دخترش همه کارها ساده بود. ما شناخت خوبی از هم داشتیم و برای همین، در کارها سختگیری نمیکردیم.
چند سال بعد من فهمیدم ماجرا به این سادگی هم که من فکر میکردم نیست. خانم مروت در زندگی شخصیاش با من مثل یک کارمند رفتار میکرد و نه مادر زن. او مدام به من دستور میداد و سرزنشم میکرد. من در آن زمان هم کارمندش بودم و هم دامادش. سر کار مدام میگفت «آقای طلوع پروندهها چی شد؟» در محیط خونه خودم هم مثل معاونها سرم داد میکشید و میگفت «سینا جان نیوشای من چی شد؟» من دیگه بعد از چند سال معنای این چی شد رو فهمیده بودم. چی شد یعنی این که چرا دخترمن رو سفر خارج از کشور نمیبری، چرا واسهاش خونه و ماشین نمیخری، چرا نمیزاری با دوستاش بره گردش و تفریح و مسافرت، چرا جلوی پیشرفتش رو میگیری و خیلی چیزهای دیگه. گیر داده بود که بیا از بانک وام بگیر و واسه دخترم ماشین بخر. اگه این کار رو میکردم تا آخر عمر میرفتم زیر بار قرض و قسط. از اون بدترش این بود که خانم مروت از ریز کارهای من خبر داشت. همه حسابهای مالی من رو میدونست. خبر داشت که تا آخر سال چند روز مرخصی دارم. حتی این که امروز چقدر کار کردم و خسته هستم یا نه؟ بعد از مدتی دیدم این طوری نمیتونم زندگی رو ادامه بدم. از بانک خوش حسابان استعفا دادم و رفتم سراغ یه شغل دیگه. خانم مروت دیگه رئیس من نبود و برای من فقط نقش مادر زن رو داشت. دیگه به من دستور نمیداد و توبیخم نمیکرد. بعد از این استعفای شجاعانه زندگیام خیلی شیرین تر از قبل بود. خانم مروت در مقام رئیس باعث شد که من ازدواج کنم. او در مقام رئیس میتونست چوب لای چرخ من بزاره اما من کاری کردم که چرخ زندگیام با شدت به حرکتش ادامه بده. چند بار حس شیطنتم گل کرد و خواستم بهش ماجرای سو تفاهم زمان ازدواج رو بگم. این که من فکر کردم میخواد برای خودش پیشنهاد ازدواج بده و نه دخترش. اگه این فکر مسخره رو مطرح میکردم ممکن بود چند دقیقهای همه با هم بخندیم. ولی این خنده عواقب تلخ و بدی داشت. خدایا این دل خوش رو از ما نگیر لطفا!( نظر یادتون نره )
- داستان کوتاه
- ۱۹۵۸۴